سلام :')
ببخشید که دیر میشه. امیدوارم دوست داشته باشید این پارت رو.
مرسی از همه کامنتاتون.
دوستون دارم.🤍
.
این پارت تقدیم به دوست خوبم که به جای من رفت سرکلاسم تا من بتونم بخوابم :))))🌿🫀🌻🐈⬛🍃🐸💙🥑
_و بعد... تصور کنید انقدر به دختره زل زد که من مجبور شدم با آرنجم بزنم تو پهلوش...
با هر کلمه که هری میگفت نایل قرمزتر میشد و بقیه بلندتر میخندیدن. حواسشون بود اونقدر بلند نخندن که رز -که توی اتاق خوابیده بود- از خواب بیدار بشه.
_حالا صبر کنید هنوز به بهترین قسمتش نرسیده، بدون توجه به اونهمه توضیحاتی که دختره داد راجع به اینکه دسته گلی که برای تولد مادرش میخواد چطوری باشه؛ نایل چندتا پلک زد و گفت...
هری کمی مکث کرد تا بتونه لهجه نایل رو تقلید کنه: از دیدنت خوشحالم ، اسمت چیه؟!نایل صورتش رو با دستاش پوشوند و سرش رو تکون داد.
از شدت خنده اشک از چشم لیام روی گونهاش چکید.
لویی بین خندههاش گفت : اوه نایل بهخاطر خدا!!بعد از اینکه خندههاشون آروم تر شد زین پرسید: حالا بالاخره تونست شمارهاش رو بگیره یا نه؟
هری خندید:اون دقیقا اینجوری حرف زد
و دوباره سعی کرد لهجه نایل رو تقلید کنه :اممم میدونی من از مدلی که حرفی میزنی و از جوری که لباس پوشیدی خوشم میاد، یعنی چیزه میدونی نمیخوام بگم بخاطر لباس پوشیدنتا... اصلا کلا استایلت... پووف بیخیال...روز خوبی داشته باشی...
بعد از اینکه نشون داد نایل چی به دختره گفته ادامه داد: و دختره بهش شماره داددددد باورتون میشه؟زین چشمهاش گرد شد و نوشابه رو تف کرد بیرون و تقریبا داد زد: باورممممم نمیشهههه...
هری با چشم های درست به پارکت خونه که با نوشابه خیس شده بود نگاه کرد و گفت: برام مهم نیس که باورت میشه یا نه دستمال تو آشپزخونهاس...سریع کف خونهی من رو تمیز کن زین مالیک پین...
لویی سرش رو خم کرد و در گوش هری - که سرش رو روی سینه لویی گذاشته بود- زمزمه کرد: خونه ما!
هری زیر لب غر غر کرد و بعد از گفتنِ "پاستا بده" دهنش رو باز کرد.لویی با شیفتگی سرش رو تکون داد و با چنگال مشترکشون یکم پاستا توی دهنش گذاشت.
_اون روزی رو میبینم که من و رز با هم دیگه از دست این کارای شما دوتا حالت تهوع میگیریم.
نایل در حالی که بینیش رو چین داده بود و بهشون خیره شده بود گفت.لویی با پوزخند با دستی که پشت سر هری بود -و نمیتونست ببینتش و لویی رو دعوا کنه- به نایل میدل فینگر نشون داد و گفت: دخترمون قراره عاشق باباهاش و عشق بینشون بشه.
هری لبخند شیرینی به حرف همسرش زد و به اتفاقات این چند روز فکر کرد. تا به حال از این خوشبخت تر بوده؟
YOU ARE READING
little rose
Fanfictionاز جایی مینویسم که هری میتونه لگد های کوچیکی رو توی شکمش احساس کنه و دست های مهربونی که موهاش رو نوازش میکنن یا چشم هاش رو میبوسن و لبهای سرخی صداش میکنن: "هَزا..."