سلام:')
اگه دوست داشتید حرفامو بخونید. یه پارت نسبتا کوتاه اما خیلی شیرین داریم:)))
قرار نبود این پارت رو آپ کنم چون به نظرم این نوشته ها اصلا یه فن فیکشن واقعی نبودن اینو بخاطر داروین DarwinLands نوشتم و به اصرار خودش و بعضی از شماها تو واتپد آپ کردم.
کامنت هاتون خیلی قشنگ و عزیز بودن برام.
تنها چیزی که میخوام بگم اینه که نگران نباشید! همهی ما توی زندگی هامون به اندازه ی خودمون درد و نگرانی داریم پس من نمیخوام که توی دنیای فن فیکشن خوندن هم به شما غم و هیجانِ بد اضافه کنم؛ در نتیجه این فن فیک تا آخرش همینطوری سوییت و آروم پیش میره و وقتی از آخرش حرف میزنم یعنی جایی که داستان به سرانجام کوچیکی برسه تا ما با هری و لویی داستان خداحافظی کنیم و این هری و لویی داستانمون مثل بقیه هری ها و لویی هایی که نوشته شدن به زندگی توی دنیای خودشون ادامه بدن!
دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه. از این جمع کوچیک خودمونی خوشم میاد بازم برام کامنتای قشنگ بذارید اگه دلتون خواست. دوستون دارم🤍
🍃🕊☁️🍃🕊☁️🍃🕊☁️🍃🕊☁️لویی گفت: میشه جواب بدی لاو؟
هری آروم دستش رو به سمت میز دراز کرد تا گوشی رو برداره.
با دیدن شماره ی لیام لبخندی زد و تماس رو برقرار کرد تا چهره ی مشتاق لیام رو روی صفحه گوشی ببینه.
لیام با دیدن هری گفت: اوهههه گادددد ببین کی اینجاست! هری تو گوشی شوهرتو چک میکنی؟
_ مزخرف نگو لی... اون توی آشپزخونس پس من بهت جواب دادم. خوبی؟لیام که به نظر مضطرب میومد به زور لبخند زد و جواب داد: اوه آره آره من عالیم و همه چی خوبه...موجود کوچیک توی دلت چطوره؟
هری با یادآوری موجود کوچولوی توی دلش برای چند هزارمین بار در روز لبخند زد و دست آزادش رو روی شکمش کشید ، جایی که میتونست تکون های کوچیکی رو احساس کنه.
_خوبه...خیلی خوبه. ما همه خوبیم. اوضاع بین تو و ز...
با صدای فریادی که از توی گوشی به گوشش رسید ساکت شد._اوه لیام اونجا چه خبره؟
لیام خواست جواب بده اما صدای زین واضح تر اومد که رسما داشت بدترین فحش هایی که میتونست رو نثار در و دیوار و عمه ی بزرگ لیام و موهای بلوند نایل میکرد!چند لحظه بعد چهره خشمگین زین با پلاستیک مشکی روی سرش جلوی دوربین مشخص شد.
_میشه به جای حال و احوال کردن از این کدو حلوایی متحرک بپرسی که چرا کاری رو با موهای من کردی که هیتلر با انگلستان نکرده بود؟! میشه ازش بپرسی که چرا عملیات رنگ کردن موهای من رو مثل چشم های قشنگت قهوه ای کردی؟؟؟!! میشه لیام؟ میشه محض رضای خدا بهم بگی که چرا دروغ گفتی که بلدی موهامو دکلره کنی؟ چرا نذاشتی برم آرایشگاه کثافت؟؟؟؟
پرسش آخر زین توی جیغ های بعدش گم شد. هری مبهوت به صفحه گوشی خیره شده بود و حواسش نبود که یه پای کوچولو درست سه بند انگشت پایین تر از آخرین دنده قفسه سینش باعث یه برآمدگی کوچیک اما مشخص شده! ( :)))) )
اما لویی در حالی که کرواتش رو شل کرده بود و آستین های پیراهنش رو بالا زده بود و داشت سالاد درست میکرد با لبخند ریزی که روی لب داشت چشم هاش رو به هری دوخت -که لب های قشنگِ از هم باز شده اش رو ببینه- که اون برآمدگی کوچیک رو دید!
چاقو از دستش روی زمین افتاد و با آخرین سرعتی که میتونست داشته باشه به سمت هری دویید. گوشی رو از دستش کشید و با حالت دگرگونی که داشت رو به دوربین داد کشید: این پای بچمه! این یه پای کوچولوعه که برای بچه منه، بچه ای که هزایِ من قراره بهم بده. اینو نگاه کنید.
و بعد در حالی که همزمان گریه میکرد و میخندید دوربین رو به سمت شکم هری گرفت.
برآمدگی کوچولو آروم تکون میخورد و هری و لویی اشک میریختن لویی صد بار شکم هری رو بوسید و تند تند بهش گفت که دوسش داره.
لیام و زین ساکت شده بودن و با هم به معجزه ای که در حال اتفاق افتادن بود خیره شدن.
صدای زین سکوت چند دقیقه ای رو شکست: نمیخوام نشون بدم که دارم حسودی میکنم گایز اما هنوزم به نظرم هری یه نفخ طولانی مدت داره!!!با این حرفش همه بلند خندیدن و لویی در حالی که با پشت دستش اشک هاش رو پاک میکرد سرش رو تکون داد و گفت: زین کاش بتونی این لحظه هارو خراب نکنی... حالا...ام ... چرا رو سرت کیسه زباله کشیدی؟!
YOU ARE READING
little rose
Fanfictionاز جایی مینویسم که هری میتونه لگد های کوچیکی رو توی شکمش احساس کنه و دست های مهربونی که موهاش رو نوازش میکنن یا چشم هاش رو میبوسن و لبهای سرخی صداش میکنن: "هَزا..."