سلام :')
امیدوارم حالتون خوب باشه و از این پارت لذت ببرید.
ادیت نشده اگه غلط نگارشی داشت ببخشید...🥑💙🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
خنکیِ مایعی که توی رگ دستش جریان داشت، صدای خنده های نایل و از همه مهم تر بوی پیتزا باعث شد که هری چشم هاش رو آروم باز کنه.بعد از چند بار پلک زدن تونست واضح تر ببینه. تا جایی که دید داشت توی اتاق بیمارستان بود. بادکنک های سفید و طلایی هلیومی بالای سرش بودن. پتوی نرم صورتی رنگی تا روی گردنش کشیده شده بود و بوی خونه رو میداد.
زین اول از همه متوجه چشمهای باز هری شد. از روی صندلی بلند شد و به تخت نزدیکتر شد.
_هری؟ حالت چطوره؟
هری لب هاش رو با زبونش تر کرد و جواب داد: فکر کنم خوبم!
صداش بمتر از همیشه بود.
_لویی کجاست؟زین نگاه معنا داری به لیام انداخت. لیام متوجه منظورش شد و سریع گوشیش رو از روی میز برداشت و شماره لویی رو گرفت و بعد از اینکه تماس وصل شد فقط آروم گفت: بهوش اومده!
زین یکی از دست هاش رو توی موهای هری فرو برد و در حالی که سرش رو نوازش میکرد گفت: الان میاد. همه چی خیلی خوبه هز. تو خیلی قوی بودی.
چشمهای هری پر از اشک شدن. اون تونسته بود!
تونسته بود که برای خودش، لویی و مهم تر از همه دخترشون قوی بمونه.با کمک زین سرش رو بالاتر آورد و چشمهاش درخشید وقتی یه گلدون پر از آفتابگردون رو روی میز دید.
نایل متوجه نگاه هری به آفتابگردون ها شد._درسته که خیلی رومانتیک میشد اگه لویی اینو برات میخرید اما شوهرت تمام مدت کنارت نشسته بود و لبهاش رو گذاشته بود رو دستات! پس این گلایی که اینجا میبینی رو بهترین رفیقت آورده!
و بعد با دو تا انگشت اشارهاش به خودش اشاره کرد.
هری سعی کرد بخنده اما درد عمیقی توی شکمش بهش اجازه خندیدن نداد._هی!
زین دستش رو آروم روی شکم هری گذاشت و ادامه داد: خیلی نباید به خودت فشار بیاری.
بعد به طرف نایل برگشت و گفت: نایل توام حرف نزن!
نایل انگشت وسطش رو برای زین بالا برد و مشغول بازی کردن توی گوشیش شد.هری یه نفس عمیق کشید و پرسید: چجوری پیتزا آوردید تو بیمارستان؟
اما بدون اینکه به جوابش برسه ، در اتاق باز شد آنه در رو باز نگه داشت و بعد لویی خیلی آروم وارد شد در حالی که جسم کوچیکی که لای یه پتو لیمویی رنگ پیچیده شده بود رو محکم بغل کرده بود.
پشت سر لویی یه پرستار بود که از شدت خندیدن به حرکات لویی سرخ شده بود.
تمام راه از اتاق نوزادان تا اتاقی که هری توش بستری بود لویی رز رو توی تخت مخصوص نذاشته بود، خیلی محکم بغلش کرده بود و آهسته قدم برمیداشت و هر چند لحظه یه بار تغییر حالت بچه رو اعلام میکرد: آنه دستشو آورد بالا، آنه خمیازه کشید، آنه فکر کنم گشنشه....هری با چشم های پر از اشک به صحنهی روبروش خیره شده بود و اونقدر غرق تماشا بود که متوجه نشد زین از کنارش رفته، دوربینش رو برداشته و داره تند تند عکس میگیره.
_لووو!
هری صداش کرد و بعد اشکهاش روی گونه هاش ریخت.لویی بهش نزدیک تر شد و پیشونیش رو بوسید. رز رو جوری گرفت که هری هم بتونه ببینتش. پیشونیش رو به پشیشونی هری چسبوند و با هم به رز کوچولو خیره شدن که داشت آروم چشمهاشو باز میکرد.
_خدای من اینا بهترین کاپلن! بدون اینکه ازشون بخوام ژست میگیرن لیوم!
زین با ذوق رو به لیام عکسی که گرفته بود رو نشون داد. لیام لبخند زد، بهش نزدیک شد و شقیقهاش رو بوسید.نایل از روی کاناپه بلند شد و بعد گونه آنه رو بوسید و گفت : نیاز داشتم یکی رو ببوسم واقعا!
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻بعد از اینکه پرستار فشار هری رو گرفت و همه چیز رو چک کرد، از همه قول گرفت که فورا اتاق رو ترک کنن و فقط آنه و لویی بمونن.
هری دراز کشیده بود و به لویی نگاه میکرد که کنار تخت نشسته بود و داشت با شیشه به رز شیر میداد و چیزهایی رو براش زمزمه میکرد.
لویی سرش رو بالا آورد و به هری نگاه کرد. لبخند زد.
_میبینی با من چیکار کردی؟ میبینی چقدر نور تو زندگی من آوردی عزیزِ من؟هری با اخم ساختگی گفت: میشه کاری نکنی که گریه کنم؟
نایل که داشت به اون دوتا نگاه میکرد با صدایی که اونا هم بشنون گفت :دوباره شروع شد!
لویی زبونش رو برای نایل بیرون آورد و هری تلاش کرد که بهش چشم غره بره.
بعد از چند لحظه سکوت هری لب پایینش رو بیرون داد و گفت: لویی نایل بدون من پیتزا خورده!
لویی با چشم های گرد شده به نایلی که شونه هاشو بالا مینداخت، نگاه کرد.
زین برای اینکه از نایل محافظت کنه(!) سریع گفت: من یه پیشنهاد خوب دارم. هفتهی دیگه همه میایم خونه لری اینا! پیتزا و پاستا هم با من و لیام!
لیام میخواست اعتراض کنه ولی با نگاهی که زین بهش کرد، ساکت شد.زین برای اینکه بتونه لویی رو راضی کنه گفت: بخاطر رز کوچولو دور هم جمع بشیم...
بلافاصله گوشه چشم های لویی بخاطر خندیدن چروک شدن!
بخاطر رز کوچولو، رز کوچولوی اون و هری...سرش رو به نشونه موافقت تکون داد و هری که انگار میدونست چی داره توی سر همسرش میگذره با شیفتگی بهش نگاه کرد و آروم زمزمه کرد: رز کوچولوی ما!
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿Stay safe and please TPWK🤍
YOU ARE READING
little rose
Fanfictionاز جایی مینویسم که هری میتونه لگد های کوچیکی رو توی شکمش احساس کنه و دست های مهربونی که موهاش رو نوازش میکنن یا چشم هاش رو میبوسن و لبهای سرخی صداش میکنن: "هَزا..."