• سلام، امیدوارم حالتون خوب باشه. متاسفم برای دیر شدن.
• این پارت برای تمام کسانیه که احساس میکنن "کافی نیستن". این درد رو میفهمم و میخوام با اطمینان بهتون بگم که شما کافی هستید.
💕💕💕_و حالا مسیر نفسهاتون رو حس کنید. آروم و عمیق؛ دم و بازدم. برای انجام هد استند آماده بشید.
هری لبخندی از روی خوشحالی زد. آسانای موردعلاقهاش توی یوگا هد استند بود.بعد از چند ثانیه چشمهاش رو باز کرد و دنیا رو وارونه دید. رز رو دید که توی بغل زین نشسته بود و هر چند لحظه یه بار با صدای بلند میخندید.
لویی روی صندلی سفید رنگ کنار باغچه نشسته بود و با جدیت مشغول بازی کردن با ماشین کنترلیای بود که به اسم رز خریدنش ولی تمام مدت فقط لویی باهاش بازی میکرد.
نگاهش رو به طرف دیگه حیاط داد و نایل رو دید که به دلایلی نامعلوم از دیشب به خونشون اومده بود و الان کنار زین و رز دراز کشیده بود و لیمو که روی قفسه سینهاش خوابیده بود نوازش میکرد.
با این وضعیت خونه، یوگا نمیتونست کمکی به جذب آرامش کنه.البته که شکرگزار بود. قطعا شکرگزار بود که صدای خندهی دخترش توی حیاط خونه پیچیده و بخشی از آدمهایی که عاشقشون بود کنارش هستن.
_زییییین!
کنترل از دست لویی افتاد. نایل با سرعت از جا بلند شد. هری تعادلش و از دست داد و محکم روی زمین افتاد.
چند ثانیه گذشت. لویی نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط بشه.رز متعجب به همه نگاه میکرد. مگه چیکار کرده بود غیر از اینکه اسم عموش رو گفته؟
لویی با لحن شوکهای گفت: سوالم اینه که چرا اولین کلمهای که دختر من باید به شکل کامل و دقیق بگه اسم توعه؟!زین که از چشمهاش از عشق و ذوق...و کمی اشک میدرخشیدند گفت: چون من خیلی دوسش دارم!
رز رو محکم تر بغل کرد و پهلوهای کوچیکش رو قلقلک داد.
دوباره صدای خنده رز بلند شد و بین خندههاش ناواضح اسم زین رو فریاد زد.هری نتونست این حجم عمیق از احساس رو تحمل کنه اشک روی گونههاش چکید و از جا بلند شد و به داخل خونه رفت؛ از پلهها بالا دویید و وارد اتاقشون شد.
روی تخت نشست، صورتش رو بین دستهاش گرفت و بلند بلند گریه کرد._عزیزِ من؟
صدای لویی توی گوشهاش ، عطر ملایمش بین نفسهاش و جسم زیبای اون مرد کنارش روی تخت نشست._هری، به من نگاه کن عسلم. چرا گریه میکنی.
بعد از چند ثانیه نگاهش رو به چشمهای نگران لویی دوخت.با صدای گرفته زمزمه کرد:" من فقط خیلی خوشحالم، من خیلی عاشقتم. من عاشق این شرایطم، اینکه رز کم کم داره رشد میکنه، حرف میزنه...فاک اون اسم زین رو گفت! من عاشق تو و رز، گلفروشی کوچیکم و این خونه ام و... "
نفس عمیقی کشید ،نگاهش رو به دستهاشون که توی هم قفل شده بود داد و ادامه داد:" و گاهی اوقات حس میکنم که کافی نیستم لو! حس میکنم برای تمام این خوشبختی من کافی نیستم. برای تو، برای رز... اه، نمیدونم، فقط میترسم؛ میترسم."
چشمهای لرزونش دوباره به چشمهای لویی خیره شد:" من برات کافیام؟ برای ما بودن؟ من برای رز مامان خوبیام؟!"
چشمهای خیس لویی از غصه و نگرانی تیره تر شده بودن. صورتش رو جلوتر آورد و لبهاش رو به گونهی خیس هری چسبوند.
_تو کافی هستی.
💕💕💕چند دقیقه یا چند قرن، نمیدونست که چقدر زمان گذشته. لویی اونجا نشسته بود. تمام اشکهاش رو بوسیده بود و بعد هر بوسه بهش گفته بود که "اون کافیه!".
حالا تو آغوش لویی جمع شده بود و با صدای قلبش موسیقی میساخت.
صدای نرم لویی توی گوشش پیچید:" عشق؟"
جوابی نداد._خورشید کوچولو؟!
لبخند زد. اگه لویی آسمون بود، هری قرار بود همیشه خورشیدش باشه.سرش رو از روی سینه لویی برداشت. صورتش رو مماس با صورت لویی نگه داشت. به موهای سفیدی که تک و توک توی موهای فندقیاش معلوم بودن نگاه کرد، به چین های کوچیک دور چشمهاش، به چشمهاش، لب هاش؛ و بعد لبهاش رو بوسید، مثل بوسه اولشون نرم و آروم. احساس کرد که کامل شده!
با صدای در از هم جدا شدن ولی نگاهشون هنوز بهم وصل بود.نایل با صدای بلندی گفت:" ببخشید که بچه رو سپردید به ما خودتون دارید خوش میگذرونید اما یکیتون باید بیاد و پوشک رز رو عوض کنه. بقیهاش بمونه بعد از اینکه ما رفتیم و رز خوابید!"
هری از جا بلند شد. در رو آروم باز کرد و به نایل که گوشش رو به در چسبونده بود خیره شد.
نایل با بیخیالی گفت:"هنوز جاهای خوبش شروع نشده بود نه؟"
بعد رو به پله ها داد زد:" زین وضعیت سفیده. بچه رو بیار بالا!"💕💕💕
_باشه باشه... ولی من فقط دارم میگم چرا بهم گفت که نباید اینکار رو میکردم؟
لویی چشمهاش رو گرد کرد و شوکه گفت:" من اینهمه برات توضیح دادم که نباید توی قهوهاش آرامبخش میریختی و بعد موهاش رو رنگ میکردی و تو باز میپرسی که چرا؟؟؟!"زین چشمهاش رو چرخوند و گفت:"ولی اونم موهامو رنگ کرد!"
لویی تقریبا فریاد زد:" آره ولی با اجازه خودت!"_باشه.میبخشمش! بهش بگو بیاد تو!
لویی رو به در اتاق گفت:" لیام بیا تو!"
در باز شد و لیام وارد اتاق شد.
_یا مقدسات! لیام تو خیلی هات شدی!زین با گفتن این جمله به سمت لیام رفت و دو تا دستش رو روی گونههای اون پسر گذاشت و با ذوق گفت:"تدی بر بلوند من! دیدی خوب کاری کردم موهاتو رنگ کردم؟ ببین چقدر زیبا و برازنده شدی."
لویی خیلی ریز از زیر دستهای زین رد شد و از اتاق بیرون رفت.لیام لبخند مهربونی زد و گفت:" آره خوب شده. بهم میاد. اممم...منم یه کاری کردم که گفتم شاید بخوای بدونی!"
چشمهاش پر از شیطنت بود.زین با شک سرش رو تکون داد تا لیام به حرفش ادامه بده.
لیام از اتاق بیرون رفت، زین به دنبالش رفت و وقتی لیام از خونه بیرون رفت پیش بقیه ایستاد تا ببینه چه اتفاقی قراره بیافته. چند دقیقه بعد برگشت، توی بغلش یه توله سگ متعجب بود.
_همه با اسکوبی آشنا بشید. قراره که با من و زین زندگی کنه.این اصلا خبر خوبی نبود. همه میدونستن که خبر خوبی نیست. همه!
سکوت زین بالاخره شکست و جیغ زد:" من گربه میخواستم!!!!!"
🕊
Stay safe and TPWK
All the love, S
KAMU SEDANG MEMBACA
little rose
Fiksi Penggemarاز جایی مینویسم که هری میتونه لگد های کوچیکی رو توی شکمش احساس کنه و دست های مهربونی که موهاش رو نوازش میکنن یا چشم هاش رو میبوسن و لبهای سرخی صداش میکنن: "هَزا..."