سلام
دیروز که از خواب بیدار شدم غم عالم به دلم نشسته بود. به هزار و یک دلیلِ گفتنی و نگفتنی حالم بد بود.
سعی کردم صبحانه خوب بخورم، ورزش کنم، فرندز ببینم ولی هیچکدوم فایده نداشت.
من هیچوقت نمیتونم درباره مشکلات بزرگ زندگیم با کسی حرف بزنم. یکی دو بار از تراپیست وقت گرفتم و بعد ترسیدم و کنسلش کردم ( و به این موضوع افتخار نمیکنم مثل من نباشید)
واقعا هیچ چیزی نمیتونست حالم رو بهتر کنه. یه گوشه بین تختم و دیوار اتاقم، روی زمین نشستم و گریه کردم.
یادمه وقتی گوشیم رو پرت کردم رو تخت و زانوهام رو بغل کردم ساعت یازده صبح بود و وقتی که از آغوش گریه دوباره به این دنیا برگشتم ساعت ده دقیقه به یک بعدازظهر بود، بخش قابل توجهی از تیشرتم بخاطر اشکام خیس شده بود و سرم درد میکرد و چشمام به شدت باد کرده بودن.
امروز بهتر بودم. نه غمهای تمام عالم حل شده و نه غصههایی که توی زندگی شخصیم دارم. فقط بهترم چون زمین یه بار دور خودش چرخیده و همین تونسته حالم رو بهتر بکنه.
این پارت رو برای همه کسانی مینویسم که حداقل یه بار موقع ناراحتیشون احساس کردن که با هیچ کس نمیتونن حرف بزنن، از هیچکس نمیتونن کمک بخوان.
یادتون باشه که ما حالمون بهتر میشه.🤍_____________________
زندگی قرار نبود همیشه زیبا باشه و بوی توت فرنگی تازه روی کیک وانیلی داغ بده!
گاهی وقت ها از خواب بیدار میشی و میبینی هیچ چیز مثل قبل نیست.
امروز صبح توی خونه لویی و هری، هیچ چیز مثل همیشه نبود. آلارم گوشی لویی به دلایلی نامعلوم کار نکرده بود و اون مرد دو ساعت دیرتر از حالت عادی از خواب بیدار شد.بخاطر شب بیداری ناشی از گریه های رز، زیر چشمهاش باد کرده بود. موهاش آشفته بود و هیچ ایده ای نداشت که چجوری حجم زیادی از پودر بچه سمت چپ سرش رو پوشونده بود.
در حالی که تند تند دکمه های پیراهنش رو میبست به همسرش نگاه کرد که دست هاش رو زیر سرش گذاشته بود و مثل یه جنین توی خودش جمع شده بود.
همین صحنه باعث شد با وجود اینکه خیلی خیلی دیرش شده بود یه لحظه دست از کار بکشه و به زیبایی روبروش لبخند بزنه.با صدای گریه بلند رز سکوت خونه شکسته شد و هری به سرعت از خواب پرید.
_لو ساعت چنده؟ فاک! ساعت ۹ عه و تو هنوز خونه ای لو. دیرت شده.دیرت شده.
هری با صدای خواب آلودهاش تند تند کلمه ها رو پشت همردیف میکرد.
_مسلما میدونم دیرم شده عزیزم.دارم حاضر میشم که برم.
خم شد و یه بوسه روی سر هری گذاشت و ادامه داد:
فکر کنم رز گشنشه.
هری سرش رو تکون داد و نگاهش رو به رز داد که روی تختشون خوابیده بود و با دیدنش چشمهاش درشت شده و اسم لویی رو فریاد زد.اینجوری شد که حالا اون دو نفر روی صندلی های بیمارستان نشستن. هنوز یکم پودر بچه روی موهای لوییه و دکمه های پیراهنش تا به تا بسته شدن. دائما به هری نگاه میکنه که چشمهای قشنگش پر از اشک شدن و مثل یه جنگل سیلاب زدهان.
أنت تقرأ
little rose
أدب الهواةاز جایی مینویسم که هری میتونه لگد های کوچیکی رو توی شکمش احساس کنه و دست های مهربونی که موهاش رو نوازش میکنن یا چشم هاش رو میبوسن و لبهای سرخی صداش میکنن: "هَزا..."