part9: sunflower

1.2K 190 164
                                    

سلام :)
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
_هری ، عزیزم... من فکر نمیکنم لازم باشه...
"_لازمه!!!!" هری انگشت اشارشو جلوی لب های لویی گذاشته بود و با جدیت توی یکی از کشوهای آشپزخونه داشت دنبال شمع میگشت.

_تادااا! پیدا شد..خب...
به سمت لویی برگشت و دست هاش رو باز کرد : بغلم کن!

لویی با ناامیدی آه کشید و تلاش کرد که یه جوری هری رو بغل کنه که به شکمش فشار زیادی وارد نشه.

هنوز دو قدم از آشپزخونه دور نشده بود که هری با پاشنه یکی از پاهاش که دور کمر لویی پیچیده شده بود به باسن لویی لگد زد و گفت: همینجا پیاده میشم!! شکمم نمیذاره درست ازت آویزون شم..ممکنه سقوط کنم یهو!

لویی با آرامش اجازه داد تا هری ازش جدا بشه و دستش رو بگیره و به دنبال خودش اون رو به طبقه بالا ببره!

حدود ۳ دقیقه طول کشید تا اون ها ۹ تا پله رو بالا برن!

چون هری روی هر پله می ایستاد و نفس های عمیق میکشید و لویی کمرش رو ماساژ میداد. روی پله ی هفتم هری بالاخره اعتراف کرد که فکر میکنه بهتر باشه این دوماه باقی مونده رو توی اتاق مهمان که طبقه اول بود بمونن و بعد به نیشخند پیروزمندانه لویی دهن کجی کرد.

بعد از رسید به طبقه بالا هری سریع وارد اتاقشون شد و از آویز لباس پشت در سوییشرت آدیداس لویی رو برداشت و توی بغلش انداخت: اینو بپوش برو توی بالکن تا بیام
لویی سرش رو تکون داد و به هری پشت کرد تا اون نتونه لبخند ریز روی لب هاش رو ببینه.

حقیقتا دلش برای این دیوونه بازی هاشون تنگ شده بود. حال الان هری داشت کاری میکرد که دوباره یاد ۱۸ سالگیش بیافته، وقتی که بالاخره پس از کلی درگیری های درونی بالاخره به هری اعتراف کرد که عاشقشه.

وار بالکن شد و روی یکی از صندلی ها نشست‌. هوا سرد بود اما غیر قابل تحمل نبود.
بعد از چند دقیقه صدای پاهای هری اومد و بعد پتوی نرمی روی بدنش پهن شد. هری خودش رو روی صندلی کنار لویی جا داد و پتورو روی خودش هم کشید.

_اممم لو؟... کی میخواد شمع رو روشن کنه؟
هری با چشم های گرد شده پرسید در حالی که پتو رو تا گردنش بالا کشیده بود و عملا نمیتونست از دست هاش استفاده کنه.

_باشه هری ادوارد...از چشم های درشت و سبزت استفاده کن تا من رو قانع کنی از جام پاشم و کبریت بیارم و شمع روشن کنم در حالی که همین چند ساعت پیش شمع تولدم رو فوت کردم...
_داری زیادی تند میری مرد! خودت نذاشتی که من بخوابم...
هری گفت و بعد پشت هم چندتا پلک زد!

ساعت ۴ و ۳۵ دقیقه صبح بود و چون هری اعتقاد داشت که باید لویی زیر برف هم شمع تولدش رو فوت کنه اونها توی بالکن نشسته بودن!

لویی آهی کشید و از جا بلند شد تا شمع رو روشن کنه.
_نه لویی اینطوری نمیشه باید بلند تر آه بکشی تا همسایه ها بفهمن که من چه شوهر بدی ام! [:))))] زود باش بلند تر بکش!!!

little roseWhere stories live. Discover now