[1]

3.9K 536 1.3K
                                    

تاکسی جان رو درست بعد از ساعت نهِ صبح، تو خیابون بیکر پیاده کرد و اون بعد از باز کردن در، از پله ها بالا رفت.

جان همیشه نگران این بود که بعد از گذروندن شب بیرون از خونه، وقتی برمیگرده با چه صحنه ای رو به رو میشه.
اما هیچ کس نمیتونست مطمئن جواب این سوال رو بده، بخاطرِ شرلوک!

اگه شرلوک یه پرونده داشت، می تونست کل آپارتمان رو با انواع چیزهای حال بهم زن پر کنه- عکس هایی از اجسادِ زخمی، اجزای مختلف بدن انسان و حیوان در حالت های مختلف پوسیدگی که شرلوک اصرار داره "آزمایشن" و حتی یه بار، به طور غیر قابل توضیحی، تقریباً دو جین موش! که جان هیچ وقت نفهمید شرلوک دقیقا برای چی بهشون احتیاج داشت.

با این حال، حتی وقتی شرلوک روی پرونده ای کار نمی کرد باز هم موفق میشد کارهای وحشتناکی با آپارتمان انجام بده- تیراندازی به دیوارها، جا به جا کردنِ بی دلیل وسیله ها، خراب کردنِ یخچال.

این تقریباً باعث میشد جان دلش نخواد شب رو تو آپارتمان دوست دخترش بگذرونه، فقط برای اینکه بتونه شرلوک رو زیر نظر بگیره.

تقریبا.

وقتی جان برگشت، به نظر می رسید اتاق سالمه، هیچ سوراخ جدیدی روی دیوارها وجود نداشت و مدرکی در مورد آتیش سوزیِ احتمالی هم نبود.

شرلوک درحالی که تنش لباس بود- که یه پیشرفت تو وضعیتش از لحظه ی رفتن جان حساب میشد- با پای ضربدری بالای میز اتاق نشسته بود و با دقت روی کیبورد چیزی تایپ می کرد.
اگه صدای ورود جان رو شنیده بود هم چیزی به روی خودش نیاورد.

تنها چیز غیرمعمولی که تو آپارتمان وجود داشت، البته جدا از نشستنِ شرلوک روی میز، که دیگه غیرمعمول حساب نمیشد، این بود که شرلوک با وجود هشدارهای بی شمار جان، دوباره داشت از کامپیوتر اون به جای مال خودش استفاده می کرد.

جان در حالی که کتش رو آویزون میکرد گفت: " از این به بعد وقتی می خوام به خونه ی جیلی برم کامپیوترم رو با خودم می برم."

"نه، نمی بری."
شرلوک ساده جواب داد:
"تو ترجیح می دی سبک سفر کنی."

جان تصمیم گرفت به شرلوک حسِ رضایتِ دونستنِ اینکه درست گفته رو نده. هرچند به هر حال شرلوک می دونست که حق با اونه.
"این بار چقدر طول کشید تا رمز ورودم رو حدس بزنی؟"

"تقریباً سه ثانیه و چهار صدم ثانیه."
شرلوک در حالی که هنوز نگاهش به صفحه روشنِ کامپیوتر بود گفت:
"فکر نمی کردم اصلا ممکن باشه، ولی داری تو انتخاب رمز بدتر می شی."

جان متاسف جواب داد: "نمیدونم چرا حتی زحمت رمز گذاشتن رو به خودم میدم."

بعد روی صندلی خودش نشست و قلنج گردنش رو شکوند. گذروندن وقت تو آپارتمان جیلی رو دوست داشت، ولی بالشتش مزخرف بود و جان همیشه وقتی خونه اش رو ترک می کرد، احساس میکرد انگار شب قبل رو در حالی که روی سنگ خوابیده سپری کرده. این که جیلی عادت داشت مدام تو بغلش باشه هم هیچ کمکی بهش نمیکرد.

You Might Just as Well Be Blind [Johnlock]Where stories live. Discover now