[5.I]

1.7K 344 432
                                    

وقتی جان دوباره هوشیار شد، اصلاً براش عجیب به نظر نرسید که بازوی یه نفر دیگه رو دور خودش احساس کرد. در واقع، احساس خوبی داشت.

دستی محکم دور کمرش پیچیده بود و اون رو نزدیک به خودش نگه داشته بود، جان میتونست احساس کنه که سرش روی سینه ی کسیه و بینیش روی استخون ترقوه ای که پوست گرمی داره.

می تونست بدن اون رو احساس کنه زیرش نفس می کشه، قفسه سینه اش آروم بالا و پایین میرفت و بهش فشار می آورد. دست اون هم دور شریک تختش بود و چند لحظه طول کشید تا جان بفهمه اون آدم درواقع شرلوکه!

نفسِ جان بند اومد.

شب قبل اون و شرلوک وقتی خواب بودن ناخودآگاه هم دیگه رو بغل کرده بودن. بازوهای شرلوک دور اون پیچیده بود و محکم جان رو روی سینه اش نگه داشته بود. جان هم لطفِ شرلوک رو جبران کرده بود و محکم بهش چسبیده بود. یکی از بازوهاش زیر کمر شرلوک قرار داشت و کم کم داشت خواب میرفت.

پاهاشونم به هم گره خورده بود. زانوی جان روی یکی از رونهای شرلوک قرار داشت و دماغش به گردن شرلوک فشار میاورد و می تونست پوست شرلوک رو روی لبهاش احساس کنه. لب های شرلوک هم تو موهای جان بود و نفس هاش روی سر جان پخش میشد. تقریباً همه ی قسمتای بدنشون باهم در تماس بود و - خدایا - این احساس فوق العاده ای داشت.

نباید انقدر احساس فوق العاده ای داشته باشه.

مغز جان بهش یادآوری کرد که مدتیه نفس نکشیده و کم کم داره اکسیژن کم میاره. جان نفس عمیقی کشید اما همراهش بوی بدنِ شرلوك ، قوی و نزدیك و خوب حس کرد. اون لعنتی چجوری اول صبح انقدر بوی خوبی می داد؟

دیک جان بخاطر تماس زیادی که با بدن شرلوک داشت و بوی بدنش شروع به واکنش نشون دادن کرد و بین پاش کمی بزرگ تر شد. نه نه نه نه!

اون الان خیلی به شرلوک نزدیک بود که بخواد براش سفت شه. جان نمی خواست شرلوک با احساس همچین چیزی با عصبانیت و منزجر شده از تخت فرار کنه. به هرحال شرلوک واقعا دوست پسرش نبود و اون ها داشتن درمورد همه چیز دروغ میگفتن. ولی واقعا هنوز فقط داشتن دروغ میگفتن؟

جان دندونهاش رو روی هم فشار داد و زبونش رو گاز گرفت. به اجساد تیکه تیکه شده فکر کرد. به خاله ی بزرگش ویلما فکر کرد. به فاضلاب های لندن فکر کرد.

بعد فهمید که دوباره نفس نمی کشه که یهو شرلوک گفت: "اگه می تونی جلوی وحشت زده شدن و سکته کردنت رو بگیر. من دارم سعی میکنم بخوابم."

جان می تونست صدای زمزمه ی شرلوک رو نزدیک گوشهاش احساس کنه و جیزز، این احساس خوبی داشت.

جان گفت: "من سکته نمی کنم و وحشت هم نکردم." اما کلمه ها نصف و نیمه از بین لبهاش بیرون اومدن چون خیلی کم نفس کشیده بود.

You Might Just as Well Be Blind [Johnlock]Where stories live. Discover now