[7.I]

2K 357 449
                                    

وقتی رسیدن خونه قفل پنجره های طبقه بالا شکسته شده بود.

شرلوک گفت: "این خبر فوق العاده ایه!"

و جان رو بغل کرد و اون رو نزدیک تر کشید، یه بازی برای قاتلی که درحال تماشاشون بود.
"قاتل حتما امشب برای کشتنمون میاد."

جان گفت: "همچنان تعریفت از فوق العاده متفاوته." اما وقتی خندید، خنده اش واقعی بود.

اونا کل کلبه رو گشتن، وانمود کردن لباس هاشون رو جمع می کنن، به اتاق خواب و حموم سر زدن و به بهونه ی اینکه دنبال پتوی اضافی ان تو کمد هم بررسی کردن.

تا اونجا که تونستن بگردن حدس میزدن قاتل هنوز تو خونه نیست، هرچند مشخص بود که قصد داره بیاد.

جان گفت: "پس فقط منتظر میمونیم؟"

شرلوک تکرار کرد: "آره منتظر می مونیم."

شرلوک اصرار داشت که ضروریه قاتل هیچ ایده ای از اینکه اونا دنبالشن نداشته باشه. پس اونها باید تا حد ممکن طبیعی عمل می کردن. اونها دوتا عاشق بودن که‌ یه روز عاشقانه تو شهر گذرونده بودن. بهترین کار این بود که به نقش بازی کردن ادامه بدن.

"نظرت در مورد یکم آتیش چیه؟"
شرلوک پرسید.

جان فکر کرد هیو اگه اینجا بود از خوشحالی زیاد میمرد. بعد در حالی که شرلوک روی مبل دراز میکشید و با گوشیش کار می کرد، جان چندتا کنده داخلِ شومینه انداخت.

شرلوک گفت: "لیستراد به پلیس محلی خبر داد. شک دارم اونها تیزتر از پلیس های اسکاتلند یارد باشن، اما بازم خوبه که وقتی قراره یه قاتل سریالی بیاد سراغمون یکم پشتیبان داشته باشیم. من بهشون در مورد برنامه ی امشب خبر دادم. "

جان یه کبریت روشن کرد، لبه های شاخه های کوچیک تر آتیش گرفت و گفت: "حداقل این یه دلگرمیه."

شرلوک گفت: "اونها با روش من مخالفت کردن."

جان به شعله های آتیش کوچیک که رشد میکرد خیره شد.
"روش های تو میتونه برای خیلی ها غیر قابل قبول باشه."

شرلوک گفت: "خوشبختانه، لیستراد براشون توضیح داد که حق با منه و بهتره به حرفم گوش بدن. "

چوب های بزرگتر هم گرفتار آتیش شد و جان عقب رفت: "دارم فکر می كنم اعتراف به این که حق باتوئه باعث خونریزی داخلیش شده یا نه."

شرلوک گفت: "کاش اون مکالمه مون رو ضبط می کردم. تو آینده به عنوان مدرک خیلی به دردم میخورد."

جان لبخند زد و وقتی به طرف شرلوک برگشت، از دیدن این که اون در بطری شرابی که هیو براشون آورده بود رو باز کرده، تعجب کرد. دو لیوان خالی هم کنار بطری قرار داشت. جان ابروش رو بالا انداخت.

شرلوک شونه اش رو بالا انداخت.
"این از اون کارهاییه که دوست پسرها وقتی کنار آتش میشینن انجام می دن."

You Might Just as Well Be Blind [Johnlock]Where stories live. Discover now