[9.I]

1.9K 341 237
                                    

جان با حس اینکه کسی به آرومی شونه اش رو نوازش میکنه از خواب بیدار شد.

پلکی زد و سرش رو چرخوند، دنیا آروم آروم اطرافش واضح شد. برای لحظه ای جان هیچ تصوری از اینکه کجاست نداشت.

اتاق روشن بود - خورشید طلوع کرده بود - و تنها چیزی که جان می دونست این بود که تو تختخواب خودش نیست. چون تشکش خیلی راحت تر از مال اون بود و ملحفه ها نرم تر بودن. و یه دست روی شونه اش بود که به آرومی نوازشش میکرد.

جان دوباره پلک زد و شرلوک تو مرکز توجه اش قرار گرفت. شرلوک روی تشک نشسته بود و دستش روی شونه جان حرکت میکرد. شرلوک برای شروع روزش آماده و لباس پوشیده بود اما جان هنوز زیر ملافه ها برهنه بود. برهنه و ریلکس و یکم چسبناک -

اوه!

درسته.

قلب جان بخاطر برگشتن ناگهانی حافظه اش تندترزد و مطمئن بود که صورتش هم قرمز شد. بخشی از مغزش هم به دلیل مبهمی نگران شد که شرلوک از اتفاق شب قبل پشیمون شده باشه، و ازش بخواد که اونجا رو ترک کنه.

با این حال، شرلوک درحالی که خیلی جذاب بنظر می رسید بالای سرش نشسته بود و لبخند می زد. شونه ی جان رو با لطافت لمس میکرد، طوری که تنها کاری که جان تونست انجام بده این بود که بهش لبخند بزنه.

جان گفت: "صبح بخیر."

لبخند شرلوک عمیق تر شد، و چیزی شبیه علاقه تو چشمهاش درخشید.
"من باید به ایستگاه پلیس برم. با لستراد در ارتباط بودم و فکر میکنم اون می تونه تو حل و فصل این پرونده بهم کمک کنه."

جان گفت: "آها."
درسته - اونا دنبال یه قاتل زنجیره ای بودن، نه؟
جان یکم جابجا شد و تلاش کرد خودش رو به سمت بالا بکشه.
"لازمه باهات بیام؟"

شرلوک دستش رو روی شونه ی جان نگه داشت و گفت: "نه لازم نیست. اگه بهت احتیاج داشته باشم پیام می دم."

جان گفت: "حتما اینکارو بکن."
و میدونست که هنوز داره به شرلوک لبخند تحویل میده، لبخندی که به نظر نمی رسید به این زودی چهره اش رو ترک کنه.

شرلوک دستش رو از روی شونه ی جان برداشت اما یکم دیگه روی تخت نشست. به انگشتانش نگاه کرد و با انگشتاش بازی کرد. دهنش رو باز کرد و نفس عمیقی کشید، انگار قصد داشت چیزی بگه. اما دوباره دهنش رو بست.
لبخندی زد و گفت: "من زود برمی گردم."

چند لحظه بعد شرلوک رفت و تقریباً تو راهرو ناپدید شد.

جان آهی کشید و به پشتش غلت زد، در حالی که وزن  تمام احساساتش روی سینه اش سنگینی میکرد.

جان می تونست صدای قدم های آروم شرلوک رو که از پله ها و از در بیرون می رفت بشنوه و عاشق این بود که می دونه صدای پای شرلوک چه جوریه.

You Might Just as Well Be Blind [Johnlock]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon