[8]

2K 353 326
                                    

شرلوک مبهوت موند و مکث کرد. پلک زد. یک بار. دو بار.

بعد خم شد و لب هاش رو روی لب های جان گذاشت، لبهای جان رو از هم باز کرد، زبونش رو داخل فرستاد و اونها در حال بوسیدن بودن، بالاخره!

دستهای شرلوک تو موهای جان فرو رفت و بدنش رو جوری بهش فشرد که به نظر می رسید نمیخواد اجازه بده جان دیگه هیچ وقت ازش فاصله بگیره.

جان ناله کرد و دستاش رو دور شرلوک پیچید. زانوهاش لرزید و حس کرد هر لحظه ممکنه از هوش بره چون این واقعی بود. بدن شرلوک گرم بود و اونجا بود. لبهاش روی لبهای جان حرکت میکردن و زبونش داخل دهن میچرخوند.

هیچ دوربین یا یک قاتل زنجیره ای هم نبود که بخوان  قانعش کنن. اونها تنها بودن و هم دیگه رو می خواستن.

جان گفت: "جیزز..."
و به سختی تونست نفس بکشه.
"تو حس فوق العاده ای میدی."

شرلوک از روی رضایت هومی کرد و جان رو از داخل آشپزخونه به سمت راهرو و بعد به سمت اتاق خوابش عقب روند.

جان به خودش اجازه داد تا شرلوک هدایتش کنه، به شونه های شرلوک چسبید و حتی یه لحظه لب هاش رو از لب های شرلوک جدا نکرد.

حتی وقتی آرنجش به دیوار خورد یا وقتی تقریبا یکی از میز رو واژگون کردن چون هیچکدوم متوجه اش نشدن.

شرلوک محکم جان رو روی تخت انداخت و باعث شد تخت کمی بالا پایین بره و بعد روش خیمه زد. جان صاف دراز کشید و زانوی شرلوک بین پاهای جان قرار گرفت.

جان نفس نفس زد و به کمرش قوس داد، زیر شرلوک لرزید و اونو به سمت خودش کشید. دلش می خواست تمام شرلوک رو توی یه لحظه لمس کنه و تلاشش هم کرد، دستاش از روی صورت شرلوک به سمت شونه ها و پشتش رفت.

بعد به کمر شرلوک چنگ زد و بدنشون رو بهم فشار داد. شرلوک ناله ای کرد و جان همون لحظه تصمیم گرفت هدفی که میخواد تا روز مرگ اجراش کنه اینه که باعث شه شرلوک هر روز اینجوری ناله کنه.

جان اونها رو به پهلو چرخوند، یکی از پاهاش رو دور کمر شرلوک قلاب کرد و روی فک، گردن و ترقوه ی شرلوک رو بوسید.

شرلوک به شدت لباس جان رو از تنش بیرون کشید، بلوزش رو کامل در آورد و انقد با کمربندش بازی کرد تا شل شد. بعد سعی کرد شلوار و باکسر جان رو همزمان پایین بکشه.

اما جان هنوز کفشهای لعنتیش پاش بود و شرلوک هم کلی لباس پوشیده بود. جان به ژاکت شرلوک فشار آورد و شروع به باز کردن دکمه های پیراهنش کرد ولی هنوز نیمه بالایی بدن شرلوک رو کامل لخت نکرده بود که انگشتای شرلوک دور دیکش پیچید و جان فراموش کرد جز نفس کشیدن کاری انجام بده، و به نظر می رسید که تو انجام دادن همونم زیاد موفق نیست.

شرلوک روی لبهای جان زمزمه کرد: "می خوام کاری کنم بیای."

جان سرش رو تکون داد- تنها وسیله ارتباطی که در حال حاضر توانایی استفاده ازش رو داشت.

You Might Just as Well Be Blind [Johnlock]Where stories live. Discover now