[5.II]

1.5K 334 383
                                    

جان یه دقیقه فقط همون جایی که بود ایستاد درحالی که هنوز می لرزید. بعد روی یکی از صندلی های آشپزخانه نشست و تمام انرژیش رو روی آروم کردن نفس هاش گذاشت. سرش داغ کرده بود، بدنش می لرزید و احساس میکرد چشماش از اشک و عصبانیت سوزن سوزن می شه.

اصلا نمی دونست اونها چجوری به این نقطه رسیدن، چجوری بیدار شدن تو بغل هم در عرض چند لحظه تبدیل شد به سر هم فریاد زدن. و بخاطر چی؟ بخاطر اینکه جان به اندازه ی کافی یه دوست پسر فیک قانع کننده نبود؟ یا کلا همیشه به اندازه کافی یه دوست پسر قانع کننده نبود؟

اما درواقع جان به سختی می تونست شرلوک رو به خاطر اینکه رابطه های متعدد و بی معنیش رو به روش آورده مقصر بدونه. حق با شرلوک بود. جان طی چند سال گذشته برای بودن تو رابطه و قرار گذشاتن واقعا تلاش کرده بود ولی هیچ احساس قوی ای نسبت به کسایی که باهاشون قرار میذاشت پیدا نکرده بود.

هرچند، فکر می کرد جیلی استثناست. اما حالا این حقیقت که اینجوری نیست مثل خار تو چشمش رفته بود و همزمان نمیتونست این حرف شرلوک رو که به اندازه کافی برای واقعی نشون دادن رابطه اش با شرلوک تلاش نمیکنه و رفتارش قانع کننده نیست، کنار بیاد. اون صبح به محض اینکه چشم باز کرد وقتش رو صرف تلاش کردن برای از بین بردن واکنش دیکش به حضور فیزیکی مرد، کرده بود.
شرلوک ازش میخواست از این بیشتر متقاعد کننده باشه؟

گوشی جان لرزید و صداش جان رو به خودش آورد.  جان گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و طبق معمول جیلی در حال تماس ویدیویی بود.

جان گفت: "لعنتی!"
و قبل از اینکه فیک ترین لبخندِ واقعی ای که میتونست رو بزنه و جواب تلفن رو بده، چشماش رو با دست پاک کرد و چند تا نفس عمیق کشید.

جیلی با ذوق گفت: "سلام عزیزم."
اما لبخندش به محض دیدن قیافه ی جان کمرنگ شد. "هی، اونجا همه چیز خوبه؟"

جان می تونست خودش رو تو گوشه ی پایین صفحه ببیه و می دونست شبیه مردیه که خیلی ناراحته. پس موهاش رو به هم ریخت- انگار اینکارش به چیزی کمک می کنه - و لبخندش را بزرگ تر کرد.

هنوز یکم عصبی نظر می رسید اما بهترین چیزی بود که می تونست تو اون لحظه انجام بده پس گفت: "همه چیز خوبه. فقط یکم با شرلوک بحث کردم، همین. خودت می دونی که گاهی می تونه چجوری باشه. یه عوضی. "

جیلی گفت: "اوه عزیزم. امیدوارم باهم بهم نزنین."
بعد به شوخی خودش خندید و جان تمام تلاشش رو کرد تا لبخندش را روی لبش حفظ کنه.

برای بهم زدن باهم اول باید باهم باشیم که به وضوح اینطور نیست.
جان فکر کرد و لبخندش ناخودآگاه کمی کمرنگ شد.

جیلی لبخند دلسوزانه ای زد و بعد به دوربین نزدیک تر شد.
"تو از اینکه باهاش بحث کنی خوشت نمیاد، نه؟"

You Might Just as Well Be Blind [Johnlock]Where stories live. Discover now