[4.II]

1.8K 381 448
                                    

میدون مارکت تو کسویک با اون خیابان های باریک، بناهای سنگی باستانی و گردشگر هایی قدم به قدم پیدا میشدن، یکی دیگر از جاهای معروف و دیدنی انگلیس بود. و انقدر شلوغ بود که جان به یاد آورد چرا تصمیم گرفت از تعطیلات تو حومه انگلیس دوری کنه.

شرلوک زمزمه کرد: "خارق العاده ست." و دست جان رو گرفت واون رو پشت سرش مستقیم بین جمعیت کشید.
"فقط فکر کن، جان - هر کدوم از این آدم ها می تونه قاتل ما باشه، و تصمیم بگیره ما رو بکشه."

جان گفت: "باز هم تعریفت از خارق العاده متفاوته."

نقش شرلوک به عنوان دوست پسر جان به محض پارک کردن ماشین و حتی قبل از اینکه جان وقت کنه پاهاش رو روی سنگفرش بذاره، شروع شد.

شرلوک بازوش رو دور جان پیچید و تقریباً اون رو به از ماشین بیرون کشید، اون ها بازوهاشون رو بهم گره زدن و کنارهم راه رفتن تا اینکه جان از لگد کردن پای شرلوک-هر دو قدم- خسته شد و به جاش گرفتن دست هم رو پیشنهاد کرد که شرلوک خیلی سریع رضایتش رو با گرفتن دست جان اعلام کرد.

هرچند اصرار داشت که مدام وایسن تا بتونه با انجام دادن کاری جان رو در برابر دریایی از توریست معذب کنه. مثلا دستاش رو دور جان بپیچه و تمام بدنش رو بهش تکیه بده و - سه بار - بوسه ای که کاملا بوسه هم نبود روی پیشونی جان بذاره.

"داری سعی می کنی مطمئن بشی هر آدمی که توی شهره خبر دار شه که من و تو با هم رابطه داریم؟"
جان پرسید.

شرلوک گفت:" آره."
و حرف جان رو تایید کرد.

به نظر می رسید شرلوک محل قرار و جاهایی که میرن رو انتخاب میکنه و مغازه هایی که واردش میشدن به تعداد زیاد آدم هایی که اونجا رو اشغال کرده بودن، ربط داشت. هر چی شلوغ تر، بهتر. چون به معنی وجودِ شاهد بیشتری بود.

شرلوک گفت: "ما می خوایم قاتل احساس کنه می تونه ما رو تعقیب کنه و شناسایی هم نشه. تو جمعیت همه احساس امنیت میکنن. اما یه نفر می تونه همه ی حرکاتت رو تحت نظر بگیره و تو هیچ وقت متوجه نشی. "

جان گفت: "این دلداری دهنده نبود."

شرلوک گفت: "قرار نبود باشه."

و جان رو به یه فروشگاه شیرینی برد، بعد جلوی همه خودش روتو بغل جان انداخت و تقریبا آروم اما جوری که آدمای کنارشون بشنون بهش گفت که بوی شکلات هورنیش کرده. صورت جان قرمز شد و مطمئن بود که تا آخر اون روز ازش چیزی جز خاکستر باقی نمیمونه.

بالاخره بعد از چند ساعت، جان تقریبا عادت کرده بود که بین جمعیت به هر سمت کشیده شه درحالی که دستش تو دست شرلوکه و از آدم هایی که باهاشون برخورد میکنه عذرخواهی میکنه.

جان هیچ وقت تو جاهای شلوغ احساس راحتی نمیکرد و بعد از برگشتنش از افغانستان حس بدتری هم نسبت به مکان های پر جمعیت داشت. با تعداد زیادی آدم هر لحظه ممکن بود یه چیزی اشتباه پیش بره، و خیلی زود اوضاع از کنترل خارج شه.

You Might Just as Well Be Blind [Johnlock]Where stories live. Discover now