[6.III]

1.7K 362 472
                                    

در طول رفتن به شهر روشن شد که شرلوک هنوز از موضعش پایین نیومده، و عملاً امیدی که جان به فیک نبود معدرت خواهی صبح شرلوک داشت رو از بین برد.

با نبودنِ هیچ دوربینی تو ماشین که اون ها رو مجبور به صمیمی بودن کنه ، شرلوک کاملا ساکت و بی روح شد و به هر چیزی که جان می گفت فقط با یک یا دو کلمه ی تند جواب می داد.

درسته،
جان باخودش فکر کرد. لعنتی اون یه احمق بود.
دقیقاً چه انتظاری داشتی؟

عذرخواهی شرلوک و هرکاری که کردن، همه اش نقش بازی کردن بود. جان این رو می دونست. و این واقعیت که جان فکر میکرد فاصله ی بینشون حالا از بین رفته بهش احساس احمق بودن میداد.

" وقتی تو شهریم باید کار خاصی انجام بدیم؟"
جان پرسید.

شرلوک آهی کشید و با صدایی خشن و تند تشر زد: "چرا همیشه اصرار داری صحبت کنی؟"

درسته.

اما انگار همه چیز با جان لج کرده بود تا زندگیش رو بدتر کنه چون تلفن همراهش زنگ خورد. جان زیر لب فحش داد و سریعترین حالت ممکن تماس رو قطع کرد.

شرلوک گفت: " اگه ترجیح می دی یه جایی آروم باشی و مثل یه بچه رقت انگیز به دوست دخترت پیام بدی، من از خدامه که بدون تو ادامه بدم."

جان کوتاه و با تن صدای پایینی گفت: "نه، ممنون."

بعد یه پیام کوتاه برای جیلی فرستاد.
" بهتره یه مدت پیام ندی چون دارم با سرلوک سر پرونده کار میکنم که یکم خطرناکه."

و موبایلش رو دوباره تو جیبش گذاشت. درحالی که عملاً می تونست صدای شرلوک رو تو ذهنش بشنوه که به این حرکتش پوزخند میزد.

تلاشش برای حرف زدن با شرلوک همین الان هم یه بار بد پیش رفته بود اما به هر حال جان دوباره شروع کرد. حس میکرد چیزهای زیادی داره که می خواد به شرلوک بگه اما ایده ای نداشت که باید کدوم رو بگه.

"میدونی که هیچ چی قرار نیست تغییر کنه‌ بعد از اینکه..." بعد دستش رو تو هوا تکون داد چون هنوز آماده نبود با صدای بلند 'من ازدواج کردم' رو به زبون بیاره.
"من هنوز برای کمک تو پرونده ها میام."

"حرفم دیشب به اندازه کافی واضح نبود؟"
شرلوک غرید.
"من به کمکت نیازی ندارم."

جان تو خودش جمع شد و گفت: "می دونم. ولی من هنوز دوست دارم-"

شرلوک وسط حرف جان پرید: "من بهت احتیاجی ندارم، جان."
و چشمای عصبانیش رو به جاده نگه داشت. دستاش جوری به فرمون قفل شده بود و فشار می آورد که نوک انگشت هاش به سفیدی میزد.

"شرلوک..."
اون تازه مکالمه رو شروع کرده بود و از الان داشت بد پیش می رفت.

"چی باعث شده فکر کنی وجودت برام ارزش داره؟" صدای شرلوک بالا رفت و لحنش تند تر شد.
"واقعاً فکر می کنی هیچ فایده ای تو حل پرونده ها داری؟ نکنه باور کردی که واقعا کمک می کنی؟"

You Might Just as Well Be Blind [Johnlock]Where stories live. Discover now