[3.II]

1.9K 397 538
                                    

وقتی ماشین هیو تو جاده ناپدید شد و گرد و غبار جاده رو پر کرد، شرلوک دستاش رو از دور جان انداخت.

حالتِ صورتش دوباره به شرلوک واقعی برگشت ، همون چیزی که جان بهش عادت کرده بود و جان نتونست جلوی دردی که بخاطر این تغییر ناگهانی شرلوک احساس کرد رو بگیره.

جان میدونست اون نسخه از شرلوک، کسی که با لبخند بهش نگاه میکرد، با شیطنت لاس می زد و به نظر می رسید حتی برای یه ثانیه نمی تونه دست هاش رو از جان دور نگه داره، فیکه.

می دونست اون واقعاً شرلوک نیست. می دونست - یا حداقل فکر می کرد می دونه - شرلوک دنبال این چیزها، یعنی یه رابطه نمیره.

اما هنوز هم، یه چیز جذابی در مورد اون نسخه از شرلوک وجود داشت، چیزی که احساساتی رو تو قفسه سینه جان به وجود میاورد که به طرز چشمگیری همه چیز رو براش سخت تر میکرد.

شرلوک درحال رفتن به سمت ماشینشون گفت:
"بهتره وسایلمون رو ببریم داخل."

جان فکر کرد، کافیه!
و شرلوک رو دنبال کرد. طبق معمول کار. دیگه خبری از بغل کردن یا هی لبخند زدن بهم نبود. و مطمئناً لمس کردن هم دیگه لازم نبود، حداقل نه الان. جان تمام سعیش رو کرد تا ناامیدی کمی که احساس کرد رو نادیده بگیرد.

هردو چمدونشون رو از صندوق عقب ماشین برداشتن و به داخل کلبه حمل کردن. بعد از یه بحث کوتاه در مورد قفل کردن یا قفل نکردن در ورودی- جان نظر داد که اون ها می خوان قاتل رو به چالش بکشین، نه؟- از پله ها بالا رفتن تا چمدونشون رو تو اتاق خواب باز کنن.

شرلوک مشغول آویزون کردنِ پیراهن هاش تو کمد بود که جان یه بار دیگه به تخت نگاه کرد. به اندازه کافی دراز بود که یعنی پای شرلوک از لبه اش آویزون نمیشد، اما مطمئناً انقدر پهن نبود که بشه کینگ سایز حسابش کرد. جان متوجه فرو رفتگیِ مرکز تخت شد، انحنای کوچیکی که باعث می شد اونا نیمه شب قطعا غیر ارادی به سمت هم قل بخورن.

شرلوک نگاهی به جان که به تخت خیره شده بود انداخت و گفت:"میتونم صدای فکر کردنت رو بشنوم. متاسفانه راه دیگه ای نداریم. مبل اتاق نشیمن کاملاً رو به پنجره ست. اگه قاتل بیاد و ببینه یکی از ما روی مبل خوابیده، بازی تمومه. "

جان گفت: "من به این فکر نمی کردم."
و حتی خودش تعجب کرد وقتی فهمید واقعاً به همچنین چیزی فکر نمیکرد.

حتی یک بار هم به ذهنش خطور نکرد که می تونه پاستوریزه بازی در بیاره و پیشنهاد کنه که یه جای دیگه بخوابه. فقط احتمالا وقتی دفعه ی بعد با جیلی حرف میزنه، این موضوع رو بهش نگه.

"فقط امیدوارم ملافه رو از روم نکشی و دور خودت نپیچی."

"همچین کاری نمی کنم."

"یا خروپف کنی..."

"مطمئناً اینکارو هم نمی کنم."

"یا پاهات رو روی من بندازی تو خواب."

You Might Just as Well Be Blind [Johnlock]Where stories live. Discover now