[3.I]

1.7K 415 379
                                    

کلبه کاملا دوره افتاده بود، تو انتهای جاده ای طولانی و ناهموار که یه ماشین به سختی توش جا می گرفت و درخت ها از هر چهار طرف اون رو پوشونده بودن. حتی چند کیلومتر میشد که دیگه هیچ خونه ای دیده نشده بود.

شرلوک درحالی که به اطرافشون نگاه میکرد لبخند زد: "این عالیه. ممکنه درست وسط روز اینجا کشته شیم اما اونا هفته ها پیدامون نکنن."

جان گفت: "تعریفت از عالی واقعا منحصر به فرده."

کلبه به طرز عجیبی دقیقا شبیه عکس هاش تو وب سایت بود. نمای بیرونیش از سنگهای خاکستری و سفید بود که خیلی قدیمی به نظر میرسید.

بوته های کوچیک لبه های دیوارهای بیرونی رو پوشونده بودن و جان می تونست با قایم شدن بین شاخه های پیچک توی کلبه رو ببینه. سقف کلبه شیب دار بود و درش رو قرمز رنگ کرده بودن که بخاطر تضادش با رنگ سبزی که احاطه شون کرده بود خیلی به چشم میومد.

جان گفت:"این یه جوریه."

شرلوک گفت: "خیلی. امیدوارم بتونیم قاتل رو پیدا کنیم. اینجوری حداقل موندنمون اینجا یه فایده ای داشته. "

وقتی ماشینشون درحال نزدیک شدن به کلبه بود، جان تونست ماشین دیگه ای رو هم ببینه. یه مرد درست جلوی در ایستاده بود و درحالی که دستاش تو جیبش بود راه میرفت. وقتی ماشینشون رو دید، پوزخند زد و سرش رو برای اونا تکون داد.

شرلوک گفت: "مدیر املاکه."

بعد ماشین رو کنار ماشین مدیر پارک کرد. مرد برای اونا دست تکون داد و به سمت ماشینشون قدم برداشت.

"آماده ای؟"
شرلوک وقتی ماشین رو خاموش کرد، پرسید.

"برای چی؟"
جان گیج پرسید، از ماشین بیرون اومد و به سمت صندوق عقب حرکت کرد تا چمدونش رو برداره.

اما هنوز دو قدم بیشتر برنداشته بود که شرلوک پشت سرش ایستاد، دستاش رو دور جان انداخت و اون رو کمی چرخوند تا رو به کلبه وایسن.

"عزیزم."
شرلوک با لحنی گفت که جان قبلا هیچ وقت ازش نشنیده بود.
"بهش نگاه کن!"

وقتی شرلوک دستاش رو روی شونه ی جان انداخت، جان زیر لب فحش داد و از جا پرید چون میتونست فشار کل بدن شرلوک رو به پشتش حس کنه.

"دوست داشتنی نیست؟"
شرلوک پرسید و جان رو انقد محکم بغل کرد که نفس کشیدن براش سخت شد.
"به نظر می رسه دقیقاً مثل چیزیه که تو وب سایت دیده بودیم."

"من-"
جان شروع کرد، اما هر فکری که تو مغزش بود بلافاصله از ذهنش پرید وقتی لب شرلوک به گردنش فشار آورد.

همونطوری که شرلوک بهش قول داده بود، اونو نبوسید، نه دقیقا. با این حال جان نرمی لب های شرلوک رو روی پوستش حس میکرد، گرمای نفس هاش فکش رو قلقلک می داد و تنها چیزی که میتونست بهش فکر کنه این بود که این نزدیکترین فاصله ایه که با شرلوک داشته اما اصلا براش اذیت کننده نیست. در واقع، خیلی هم حس خوبی بهش میداد!

You Might Just as Well Be Blind [Johnlock]Where stories live. Discover now