[6.I]

1.5K 351 224
                                    

به محض اینکه جان بالاخره تونست تلفن رو قطع کنه- جیلی شروع کرده بود مشتاقانه در مورد تاریخ و مکان جشن عروسی صحبت کنه و جان کم کم داشت واقعا وحشت میکرد - رفت تا دنبال شرلوک بگرده. شرلوک تو کلبه نبود و وقتی جان از در ورودی بیرون رفت جای ماشین هم خالی بود.

عالیه.
پس شرلوک با ناراحتی از جان از اونجا رفته بود و جان رو تو کلبه بدون اینکه راهی برای گشتن دنبالش گذاشته باشه رها کرد.

جان تو چهارچوب در نشست، مشت هاش رو به پاش زد و دلیل هایی رو که بهش ثابت میکرد پیاده رفتن دنبال شرلوک اونم تو یه مسیر طولانی جنگلی فکر بدیه به خودش یادآوری کرد، خصوصاً وقتی یه قاتل زنجیره ای احتمالا قصد کشتنشون رو داشت. در عوض، موبایلش رو از جیبش بیرون آورد و برای شرلوک پیام فرستاد.

" کجا رفتی؟"

جان به جاده خالی خیره شد و منتظر ظاهر شدنِ ماشینی که اجاره کرده بودن موند. موبایلش لرزید. جان تقریبا اون لعنتی رو انداخت وقتی داشت برای جواب دادن بهش دست و پا میزد، اما جیلی بود که میخواست ازش در مورد عروسی چیز دیگه ای بپرسه.

جان بهش جواب نداد.

بعد از یه ربع جان حدس زد که شرلوک به این زودی ها برنمی گرده. داخل کلبه برگشت و سعی کرد خودش رو مشغول کاری کنه.

دوش گرفت اما هر یه دقیقه یه باز از وان خم میشد تا موبایلش رو بررسی کنه. بعد خواست غذا درست کنه اما وسط راه پشیمون شد چون میل به خوردن چیزی نداشت.

" هیچ ایده ای نداری که کی بر میگردی؟ "

اما شرلوک باز هم جواب نداد.

جان لپ تاپش رو روشن کرد و تمام تلاشش برای بررسی تو شبکه ی مجازی قربانی ها انجام داد، اما اون هیچ وقت به اندازه ی شرلوک تو پیدا کردن سرنخ از عکس مردم مهارت نداشت.

بعد از یه مدت، چهره های خندون و درغگوی اونها باعث عصبانیتِ جان شد و دیدنِ عکسِ کسایی که شرلوک گفته بود دارن بهم خیانت می کنن، احساس گناهِ عجیب و غریبی رو بهش داد. چیزی که بهش کمک نکرد به بتونه تمرکز کنه، درنتیجه هر چند لحظه یک بار موبایلش رو چک کرد.

جیلی حداقل چهارده بار بهش پیام داد.
شرلوک اصلا پیام نداد.

جان به سوالای جیلی درباره ی تاریخ و مکان ها و تم های رنگی جواب های کوتاهی داد، امیدوار بود که اون پیام دادن رو بس کنه. چون هر وقت موبایلش می لرزید، فکر می کرد شرلوکه و از جا می پرید. جان مطمئن نبود که قلبش بتونه خیلی این حجم از استرس رو تحمل کنه. پس پیام دیگه ای برای شرلوک فرستاد.

" متاسفم."

جان کتابی رو که با خود آورده از کیف بیرون کشید و تظاهر به خوندن کرد و حتی اینکه بیشتر از ده دقیقه حتی یک صفحه ازش رو ورق نمیزد اذیتش نکرد.

You Might Just as Well Be Blind [Johnlock]Where stories live. Discover now