[6.II]

1.7K 358 475
                                    

صبح روز بعد جان با یه درد وحشتناک تو گردن بیدار شد و این احساس که با نامزد کردن، به همه چیز گند زده. شب قبل خوابِ درست و آرومی نداشت و یه بخش از مغزش که منتظر بود شرلوک به تختخواب بیاد بیدار مونده بود.

اون حتی چراغ رو برای شرلوک روشن نگه داشت، کاری که امیدوار بود یه نشونه برای خواهشش از شرلوک برای اومدن باشه، و بهش بگه که جان منتظرشه. اما وقتی چشماش رو باز کرد ، چراغ هنوز روشن و تخت خالی بود. جان ناله ای کرد و دوباره چشماش رو بست.

موبایلش وزوز کرد اما جان سرش رو با بالش پوشوند. دوباره جیلی بود. اون بیشتر روز قبل رو به ارسال کردن پیام به جان در مورد جزئیات جشن عروسی- درحالی که کمتر از بیست و چهار ساعت از نامزدشدنشون گذشته بود- گذرونده بود و تقریباً به نظر می رسید که انگار اون بیشترِ عروسی رو از قبل برنامه ریزی کرده.

ذهن آشفته جان به سختی می تونست بیشترش هضم کنه و بالاخره با ساختن داستانی درباره ی انجام یه کاری مربوط به پرونده با شرلوک، برای بقیه شب از دستش راحت شد. درسته که زیاد خوب نبود با یه دروغ نامزدی رو شروع کنه، اما ساکت بودن تلفنش چنان برکتی بود که جان اهمیتی به این نمی داد.

با این حال، جیلی به محض طلوع خورشید دوباره شروع کرد. جان برای یه لحظه حس کرد خوش شانسه که شرلوک شب رو تو طبقه پایین گذرونده وگرنه اگه دوباره با صدای پیام جیلی از خواب بیدار میشدن وضعیت بینشون از چیزی که هست هم بدتر میشد.  لعنتی! این داشت جان رو خسته میکرد ولی اون نامزدش بود.

فقط یکم دیگه زمان میخوام...
جان فکر کرد.
فکر میکنم دیشب بهترین دوستم رو از دست دادم.

تلفن جان دوباره لرزید، یه لرزش طولانی و ثابت. جان بالش رو از روی سرش برداشت و به اون طرف اتاق پرت کرد. جیزز. حالا دیگه جیلی داشت زنگ می زد؟ چه چیز دیگه ای می تونست در مورد عروسی بهش بگه که قبلاً نگفته بود؟

جان گوشی رو برداشت اما جیلی نبود، خانم هادسون بود که داشت بهش زنگ میزد.

جان نشست و وحشت زده جواب داد.
"خانم هادسون. موضوع چیه؟"

"جان واتسون. چی برای دفاع از خودت داری؟"
به نظر نمی رسید خانم هادسون صدمه دیده یا در معرض خطر باشه. در عوض، خیلی عصبانی به نظر می رسید.

جان پلک زد. "چی؟"

"چطور تونستی؟"
اون پرسید.
"چطور تونستی با اون زن نامزد کنی؟"

سر جان گیج رفت. خانم هادسون چجوری فهمیده بود؟ این همین دیروز اتفاق افتاد.

جان آهی کشید و سرش رو تکون داد و گفت: "شرلوک."

خانم هادسون گفت: "مرد بیچاره کل شب داشت به من پیام می داد."
صداش از عصبانیت می لرزید.
"چطور تونستی باهاش این کار رو بکنی جان؟ چجوری می تونی انقدر بیرحم باشی؟ "

You Might Just as Well Be Blind [Johnlock]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora