[2]

2K 405 958
                                    

"داری باهام بهم میزنی؟"
جیلی به گریه افتاد. به همین زودی اشک تو چشمای درشتش جمع شده بود.

جان نزدیک بود از تعجب با قهوه اش خفه شه.
"چی؟ نه! خدایا. معلومه که نه!"

جیلی گفت: "تو همین الان بهم گفتی شرلوك ازت خواسته دوست پسرش باشی."
و اشک درشتی روی گونه اش غلتید.

جان فهمید که نباید این مکالمه رو تو مکان عمومی انجام میدادن. بقیه ی مشتری های کافه داشتن جوری بهش نگاه می کردن که انگار خیلی بی رحمه و جان احساس کرد صورتش داره سرخ شدن میشه.
"دوست پسر فیک. این فقط برای یه پرونده ست."

جان مطمئن نبود اين توضيح رو به جيلي میده يا به ده دوازده نفری كه با بدبيني بهش زل زدن.

جیلی گفت: "دوست پسر فیک، آره ارواح عمت!"
بعد بینیش رو با سر و صدا داخل یه دستمال خالی کرد.
" باید می دونستم آخرش اینجوری میشه! مساله فقط زمان بود که-"

جان سریع گفت: "نه! اینطوری نیست. نباید میدونستی! مساله هم زمان نبود، ما... چیزی بینمون نیست. همه چیز دقیقا عین گذشته ست. "

جیلی چیزی تو دماغش زمزمه کرد و جان نتونست جمله اش رو تشخیص بده. اما احساس کرد اینکه ازش بخواد حرفش رو تکرار کنه بی ادبانه ست، پس فقط دستش رو دراز کرد و بازوی جیلی رو گرفت.

اون یه بار بهش گفته بود که لمس فیزیکی یکی از راه های نشون دادنِ عشقه. و حرف های عاشقانه تأییدی روی اون.

"مطمئنی؟"
جیلی پرسید، صداش گرفته بود. " من تعجب نمیکنم، جوری که شما گاهی بهم نگاه میکنین... فقط می خوام باهام صادق باشی جان."

"من..."
جان بهش نگاه کرد.
"من باهات صادقم."
بعد شوکه چند بار پلک زد.
" منظورت از جوری که ما بهم نگاه میکنیم چیه...؟"

جیلی دستش رو جلوی دهنش گذاشت و صدایی از خودش درآورد که خیلی شبیه صدای توله سگهای کوچیک به نظر می رسید، و جان حس کرد حتما اشتباه شنیده چون امکان نداشت اون و شرلوک مثل توله سگهای گمشده به هم نگاه کنن پس بازوی دختر رو نوازش کرد. اون حالش خوب نبود.

جان وقتی برای خرید به تسکو رفته بود، با جیلی آشنا شد. اون تو بخش محصولات غذایی ایستاده بود و سعی می کرد یه غذا که شامل کلم بروکلی میشه پیدا کنه که حداقل با رشوه دادن شرلوک حاضر به خوردنش بشه، اون موقع بود که جیلی کنارش ایستاد و بهش پیشنهاد داد باید بروکلینی رو امتحان کنه.

اونها خیلی سریع باهم جور شدن و تقریبا نیم ساعت وسط راهرو حرف زدن در حالی که بقیه ی مشتری ها ناراضی از اینکه راه رو تنگ کردن به سختی از کنارشون رد میشدن.

اینجوری نبود که برای جان اتفاق نیوفته باشه کسی بهش علاقه مند شه، اما انقدر عادت داشت بیشتر وقت ها اولین حرکتی رو خودش بزنه که کار دختر  اونو غافلگیر کرد. وقتی جیلی ازش شماره خواست، جان حتی قبل از اینکه متوجه شه داره چیکار میکنه شماره اش رو بهش داده بود.

You Might Just as Well Be Blind [Johnlock]Where stories live. Discover now