[10]

1.9K 332 176
                                    

شرلوک گفت: "تو از روش خاصی برای انجام ها قتل ها استفاده میکنی."
و چهره اش از نگران به حالت عادی برگشت- حتی تقریباً انگارحوصله اش سر رفته بود.
"همه ی قاتل های زنجیره ای همینن. ولی ما یک زوجِ استثنائیم چون من خیانتی نکردم، حدس میزنم مجبوری یکم اوضاع رو تغییر بدی. چه احساسی در این مورد داری؟"

"اوه..."
جیلی گفت:
" فکر کنم وقتشه نشون بدم که من مثل قاتل های سریالی معمولی شما نیستم. هر کاری دلت میخواد انجام بده، قانون من اینه."

بعد از روی جان بلند شد و روی شرلوک خیمه زد. آروم لبه ی چاقو رو تو امتداد فک شرلوک کشید. جان سرجاش تو طناب هایی که اسیرش کرده بود پیچ ​​خورد اما نتونست به جز درآوردن صدای جیر جیر تخت، کاری انجام بده و حس کرد که طناب مچ دستش رو برید.

جیلی گفت: "می دونی. من قبلاً اول خیانتکاره رو می کشتم. اینجوری پارتنرش می تونست خونریزی و مرگ اون رو تماشا کنه. فکر میکردم ممکنه یکم حس خوبی بهش بده، دیدنِ مرگ عاشقِ دروغی و بی وفاش با چشم های خودش. اما به نظر می رسید هیچ کس ازش لذت نمیبرد. "

جیلی غر زد و شونه اش رو بالا انداخت.

"پس من جاشون رو عوض کردم. خیانت کارها همیشه از دیدن اینکه پارتنرش به خاطر اون میمیره عذاب می کشیدن. "
جیلی پوزخندی زد.
"و این باعث خوشحالیم میشد."

بعد تیغه ی چاقو رو از فک شرلوک رد کرد و تو امتداد پوست دقیقاً روی قسمت گردنش نگه داشت. نگاهی به جان انداخت و پوزخندش عمیق تر شد.
"همونجوری که انتظار دارم پوپت، تماشای خونریزی و مردنِ شرلوک دقیقا جلوت، تو رو نابود میکنه. و این باعث خیلی خیلی خوشحالم میکنه. "

"جیلی..."
جان دوباره طناب های دور دست هاش رو کشید و بهشون فشار آورد. طناب یکی از دستاش رو خیلی عمیق برید و جان احساس کرد خون از بازوش پایین می چکه اما اهمیتی نداد.
"لطفا. لطفاً بهش آسیبی نزن. "

جیلی با توجه به التماس جان گفت: "خب بریم سراغ گلو!"

صدای خوشحالش تو اتاق پیچید و چاقو رو خیلی سطحی تو پوست گلوی شرلوک فرو برد.
" بعد نوبت دستهاست. چشم هاشم میارم بیرون."

جیلی با چهره ای پر از هیجان به جان نگاه کرد.
"بعدش هم نوبت تو میشه."

شرلوک با پوزخند گفت: "نه نمیشه."
و به نظر می رسید برای مردی که یه چاقو روی گلوشه زیادی اعتماد به نفس داره.

جیلی گفت: "خب تو اون موقع زنده نیستی که ببینی. اما بهت اطمینان می دم شرلوک، هر دوی شما تا چند لحظه دیگه کشته می شید."
بعد دوباره به جان نگاه کرد و گفت: "اگر روحیه ی حساسی داری، پیشنهاد می کنم روت رو برگردونی. اوضاع اینورِ تخت قراره یکم خراب شه. "

جان با تمام قدرت طناب ها رو کشید. احساس میکرد ممکنه مچ دستش در بره اما حتی حاضر بود کل دستش رو از بدنش جدا کنه اگه اینجوری میتونست جیلی رو از شرلوک دور کنه.

You Might Just as Well Be Blind [Johnlock]Where stories live. Discover now