[7.II]

2K 362 514
                                    


هر دو تا اونجا که ممکن بود آروم و بی صدا به سمت در حرکت کردن. بعد به پهلو ایستادن و کمرشون از کنار به دیوار فشار آورد. دست شرلوک روی دستگیره قرار گرفت.

زمزمه کرد: "فکر میکنم اون تو بوته های سمت چپ قایم شده. اول اونجا رو می گردیم."

جان سرش رو تکون داد و اسلحه رو تو دستاش ثابت نگه داشت.

شرلوک در رو باز کرد و یه قدم به سمت بیرون برداشت. به دیوار بیرونی خونه تکیه داد و آروم حرکت کرد. به سمت بوته ها رفت و بعد سریع به سمت جایی حرکت کرد که آخرین بار صدایی ازش شنیده بود. جان فحشی داد و سعی کرد تا اونجا که می تونه از نزدیک پشت سر شرلوک بره.

شرلوک داد زد: "هی! خوشحالم که اومدی. اگه فقط بتونی خودت رو نشون بدی خوب میشه چون من و همکارم دوست داریم یکم باهات حرف بزنیم. "

یهو بوته ها تکون خوردن و یه نفر از حیاط به سمت جنگل دوید. شرلوک فحشی داد و با سرعت بالایی دنبالش رفت.

"شرلوک."
جان داد زد‌ در حالی که اسلحه رو تو دست هاش داشت اما مطمئن نبود که بتونه از این فاصله و در حین حرکت خوب نشونه گیری کنه. اینکه شرلوک دقیقا پشت مرد بود و اون رو پنهان می کرد هم کمکی بهش نمی کرد.

شرلوک خودش رو روی قاتل انداخت و هر دو روی زمین غلتیدن، روی هم چرخیدن و جان صدای ضربه ای رو شنید - یکی داشت مشت میخورد - و به سرعت به سمت اونها دوید.

جان به سمت مرد فریاد زد:" ولش کن وگرنه من با کمال میل بهت شلیک میکنم."

به محض اینکه مرد دست برداشت، شرلوک اون رو از روی تودش کنار زد و مشتش رو تو صورت مرد فرو آورد. جان نزدیک تر رفت، شرلوک دست های مرد رو دو طرف بدنش ثابت نگه داشت و جان اسلحه اش رو به سمت سر مرد نشونه گرفت.

مرد نالید: "شلیک نکن! من نمی دونستم شما اسلحه دارین."

ابروهای جان بالا پرید. تو تاریکی نمی تونست چهره مرد رو خوب ببینه، اما صداش به نظر آشنا می اومد.

"هیو؟"
شرلوک پرسید. اون هم به اندازه ی جان گیج به نظر می رسید.

هیو دوباره نالید: " من از این کار قصدی نداشتم."
صدای هیو وحشت زده بود و احتمالاً حق هم داشت چون اسلحه ی جان هنوز مستقیم روی سرش بود.
" من نمیخواستم بهتون صدمه بزنم، دارم راستش رو میگم!"

"هیو؟"
جان پرسید.
"اینجا چه غلطی میکنی؟"

هیو کمی تکون خورد ، اما شرلوک اون رو محکم نگه داشت.

هیو گفت: "من فقط اومده بودم بهتون سر بزنم."

"ساعت ده شب؟"
شرلوک پرسید.
"این خیلی بعید به نظر می رسه."

هیو جواب داد: " فقط می خواستم ببینم شما به چیزی احتیاج دارین یا نه!"

"واسه همین بین بوته ها مخفی شدی؟"
جان با اسلحه اش فشاری به سر هیو آورد.

You Might Just as Well Be Blind [Johnlock]Where stories live. Discover now