Part 24 (End season1)

1.6K 228 126
                                    

( قسمت های داخل ""، افکار شخصیت هاست)

"وقتی دارم اینا رو میگم، احتمالا داری این فیک رو میخونی، میخواستم بگم که، با تمام خوبی و بدی که بهم کردی، باهام موندی و تحملم کردی، با این حال خوشحالم که دیدمت...میدونم سخته ولی بیا همدیگه رو فراموش کنیم، من الان با کس دیگه ای هستم، آه آره خیلی شبیه توعه، اخلاقش، رفتارش و حتی اسمش...شاید بهتره تو هم یکی شبیه منو پیدا کنی، از امروز به بعد، دیگه بهت فکر نمیکنم، میخوام بدونی که من بدون تو هم پیشرفت میکنم، ممنون که توی این سال ها کمکم کردی، برای همیشه خداحافظ خیاری که عاشقش شدم"


توی این سه روز گذشته، درست مثل یه زوج خوشبخت گذرونده بودن...بدون هیچ دعوا یا بحثی...بماند که اون گوشه ها به روز آخر هم فکر میکردن...همه این چهار روز به فیلم دیدن های آخر شبشون، بیرون رفتن ها، قرارها و اتفاقات خوشایندی ازش لذت میبردن، گذشته بود.

حالا، بعد فیلم جنایی که تماشا کرده بودن، به تخت میرفتن تا خستگی کل روزشون با خواب خوب، از بین بره...چرا دارم میگم خواب خوب، اصلا امکان داشت چشم روی هم بزارن؟...فردا جونگ کوک میرفت و هر دوشون تنها میشدن...واقعا میتونستن پلک روی هم بزارن؟

جونگ کوک، پتو رو از روی خودش کنار زد و به پسر کوچیکتر که وارد اتاق میشد، اشاره کرد که درکنارش روی تخت دراز بکشه.

تهیونگ هم با پیروی از کوک، روی تخت خزید و لای بدن گرم و دست پسر، جا گرفت.

جونگ کوک، لبخندی بهش زد و دستی به موهای نرمش کشید:

-خسته شدی!...بخواب

-کاش میتونستم بخوابم، کوک...

با وا رفتن صدای تهیونگ، دستش رو دور بدنش تنگ تر کرد.

-چطور میتونم بخوابم؟...فردا قراره بری...

صداش میلرزید، بدون اختیار بغض کرده بود...اما نمیخواست گریه کنه، این چند روز گریه هاش رو بعد از خوابیدن کوک میکرد...نمیخواست با گریه هاش کوک رو ناراحت کنه.

قطعا چشم انتظار فردا نبود، اما ناخواسته خیلی زود بهش رسیده بودن...تا چشم رو هم گذاشته بود، باید خیلی زود پسر رو از دست میداد...مثل ماهی ای که جون میداد، از دستش سر خورده بود.

-ته، خواهش میکنم بخواب

-نمیتونم کوک...دلم میخواد چشمامو بزار روی هم و به این فکر کنم که وقتی چشمامو باز میکنم، هیچ کدوم از این اتفاقا نیوفتاده و ما پیش هم میمونیم...اما، واقعیت تغییر نمیکنه، اگه چشمامو ببندم و یه لحظه بیشتر بهت خیره نشم، فردا حسرتش رو میخورم، کوک...اگه بخوابم، دوست ندارم وقتی صبح چشمامو باز میکنم، دیگه وقتی برای به آغوش کشیدنت نداشته باشم...نمیخوام...

Fuck You CucumberWhere stories live. Discover now