( قسمت هایی که داخل "" قرار دارن، حرف های داخل ذهن شخصیت ها هستن)
"هرچی بیشتر اهمیت بدی، بیشتر از دست میدی"
آفتاب مستقیم به زمین میتابید و هوای اطراف رو گرم میکرد...با باد بهاری که میومد، جون میداد برای پیاده روی کردن.
دیگه کم کم شکوفه ها از بین میرفتن و این میوه های از نو رسیده بودن که جاشون رو میگرفتن.
حدود 5 ماه از برگشتن 5 پسر از اردو میگذشت...حالا امتحان های ترم آخرشون از راه رسیده بود و هر کدوم مشغول خوندن بودن.
تهیونگ که تازه از آخرین امتحانش برگشته بود...به سمت اتاقش رفت و کیفش رو روی تختش پرت کرد...مشغول عوض کردن لباس هاش با لباس راحتی شد...آخرین امتحانشم داده بود و میتونست لذت رو توی تمام وجودش حس کنه...انگار که از قفس آزادش کرده باشن، بال هاش رو باز کرده بود و به همه لبخند میزد..."آه تابستون، تو چه فصل زیبایی هستی که این همه دانش آموز رو عاشق خودت میکنی."
شلوارکش رو پوشید و خواست در نیمه باز اتاقش رو کاملا باز کنه و به بیرون بره که این صدای آرومِ گفتگوی پدر و مادرش بود که توجهش رو جلب کرد و باعث شد به ایسته و به حرفاش گوش کنه.
-مینجی میگفت که باید بره
-خوبه، اونجا میتونه بهتر درس بخونه
-آره، قطعا انگلیس برای جونگ کوک خوبه و میتونه بعدا که بزرگ شد بهتر شرکت پدرش رو اداره کنه
-آره، این خیلی خوبه، حالا کی میخواد بره؟
خشکش زده بود،" یعنی چی که جونگ کوک میخواد بره؟"...در اتاقش رو بست و عقب عقب به سمت تختش رفت، دستش رو به تخت گرفت و با رنگ پریده روش نشست:
-اون..اونا چی دارن میگن؟
وحشت، این تنها چیزی بود که الان احساس میکرد...وحشت از دست دادن کوک، وحشت از تنها موندن، وحشت از دور موندن از دستای گرم کوک که توی این 7 ماه به خوبی لمسش کردن.
جونگ کوک بهش گفته بود که ترکش نمیکنه، اینو توی این دو ماه اخیر زیاد میگفت و حالا میتونست درکش کنه که چرا اون حرفا رو میزد...میخواست ترکش کنه.
نگاهی به دستاش انداخت، سرد شده بودن...هیچ چیز به ذهنش نمیرسید و این فقط حرفایی بود که کوک این چند هفته بهش میزد.
به سمت میز کنار تختش خم شد و موبایلش رو برداشت...نمیدنست چرا اما با گرفتن شماره کوک، این فقط عصبانیت بود که بهش هجوم آورد:
-کوک، باید باهات حرف بزنم، همین الان!
-تهیونگ، چیزی شده؟
-فقط زود بیا
-خیلی خب، تا یه ربع دیگه اونجام، بیب
تماس رو قطع کرد و به صفحه موبایلش خیره شد...به عکسی که برای بک گراندش گذاشته بود، نگاه کرد...این عکس مال هفته پیش بود، رفته بودن پارک و با یه عالمه سگ مواجه شده بودن..."یعنی دیگه نمیتونم این خاطره ها رو داشته باشم؟...دیگه نمیتونم خنده اشو ببینم؟...دیگه...".محکم سرشو تکون داد...بغض یه دفعه ای راه گلوشو گرفته بود و اجازه کنترل افکارش رو بهش نمیداد...نباید گریه میکرد، نباید هم از الان به این فکرهایی که به سرش زده بودن، اهمیت میداد، باید اول با کوک حرف میزد تا حقیقت رو بفهمه.
YOU ARE READING
Fuck You Cucumber
Fanfiction(Season 1) ⌲ Aυтнor ┋⌜ Elmirabv ⌟ ⌲ Geɴre ┋⌜ Drama ≣ Fluff ≣ Smut ⌟ ⌲ Coυple ┋⌜ KookV ≣Yoonmin ⌟ ⌲ Coɴdιтιoɴ ┋⌜ ONGOING ⌟ ⌲ тco ┋ ⌜ +18 ⌟ بعضیا میگن"تنفر" بعدا تبدیل به "عشق" میشه. این حرف، از نظر تهیونگ هیچ معنی ای نداشت ! کیم تهیونگ، پسری بود که ت...