( قسمت هایی که داخل "" قرار دارن، فکر ها و حرف های داخل ذهن شخصیت هاست )
" من فکر میکنم فقط عشق
میتواند پایانِ رنجها باشد!
- رسول یونان "
پارت دوازدهم (فصل دوم):
بارون، از دیروز روی سر شهر میبارید و تسلیم نمیشد...شاید دیگه مثل دیروز با شدت نمیبارید، اما امروز کم کمک میبارید و شهر زیر پاش رو خیس میکرد...انگار خودش رو برای حمله جدیدی اماده میکرد.
تکونی به بدنش داد و از سفتی زیر سرش، ابروهاش رو با چشم های بسته بهم گره زد...یکی از دست هاش رو بالا اورد و روی جسم زیر سرش کشید...از نرمی جسم اخمش غلیظ تر شد و فشاری بهش وارد کرد:
-هومم
با شنیدن صدایی که متعلق به خودش نبود، چشم هاش رو وحشت زده باز کرد و به سقف خیره شد..."نترس...خیلی اروم برگرد و اگه قیافه اش اشنا نبود جیغ بزن"...اروم گردنش رو چرخوند تا صاحب این بدن سفت که روش خوابیده بود رو ببینه و محکم هوا رو وارد ریه هاش کرد...با دیدن مرد که چشم هاش بسته بود، تمام اتفاقات دیشب به ذهنش هجوم اورد و گرم شدن گونه هاش رو حس کرد...نگاهش رو توی صورت غرق در خواب مرد چرخوند و به بدنش تکون محکمی داد تا بیشتر به صورت مرد نزدیک بشه اما پایین تنه اش تیر دردناکی کشید و با ناله ارومی دوباره سرجاش برگشت:
-خدا لعنتت کنه
مرد بزرگتر، با صدای غرغرهای ریزی که به گوشش میرسید، چین و چروکی به صورتش داد و چشم هاش رو نیمه باز کرد...نگاهش رو به گوله نرمالو توی بغلش که با هر غرغرش دستش رو بالاتر میبرد تا روی قسمتی از بدنش بکوبونه، داد و با دیدن مارک های خوشگلی که روی سرشونه و ترقوه اش گذاشته بود، اب دهنش به راه افتاد...سرش رو به جلو خم کرد تا دندون هاش رو به اون تیکه سفیدی که روی بدن مرد به جا مونده بود برسونه و اون رو هم مارک کنه که با فرود اومدن دستی بین پاهاش، نفسش رو حبس کرد و صورتش از درد قرمز شد:
-ف....فاک
تهیونگ، به برخورد نفس های تیکه تیکه مرد به گردنش، نگاه اخموش رو به صورت کبود شده اش داد و عصبی لب باز کرد:
-این تازه کمش بود...از این بیشترم بهت میدم
با دیدن اینکه صورت مرد داره از بنفشی به سیاه شدن میره، دستش رو بالا اورد و ضربه ای به گونه اش زد:
-هی
ترسیده محکم تر به صورتش ضربه زد و شونه هاش رو تکون داد:
-هی...هی زنده بمون تا برسونمت بیمارستاانن
پتو رو دور خودش انداخته و یه گوشه روی تخت توی خودش جمع شده بود...نگاه عصبانیش رو به مرد داده بود و کمرش از درد میلرزید....حالا که به زور پاهاشو جمع کرده بود، میتونست جاری شدن مایعه گرمی از ورودیش رو حس کنه و این هر لحظه باعث میشد تا پتو رو بیشتر به خودش بپیچونه و گونه هاش سرخ تر بشه.
STAI LEGGENDO
Fuck You Cucumber
Fanfiction(Season 1) ⌲ Aυтнor ┋⌜ Elmirabv ⌟ ⌲ Geɴre ┋⌜ Drama ≣ Fluff ≣ Smut ⌟ ⌲ Coυple ┋⌜ KookV ≣Yoonmin ⌟ ⌲ Coɴdιтιoɴ ┋⌜ ONGOING ⌟ ⌲ тco ┋ ⌜ +18 ⌟ بعضیا میگن"تنفر" بعدا تبدیل به "عشق" میشه. این حرف، از نظر تهیونگ هیچ معنی ای نداشت ! کیم تهیونگ، پسری بود که ت...