Part 9

1.7K 292 74
                                    

(حرفای داخل "" داخل ذهن شخصیت هاست)

" بارها از خودم پرسیده ام که چرا سرزمینی که این همه دوستش دارم با خودش چنین سنگدل است...

بهرام بیضایی"

قسمت : نهم

درست یک هفته از روز چشنواره گذشته بود، هوا نسبت به روزای دیگه سردتر شده بود و خورشید نورش رو مستقیم به زمین میتابید و مانع باد سرد پاییزی که تن هر کسی رو به لرزه می انداخت، میشد.

روز جشنواره بعد از رفتن مادر تهیونگ، اون، پسر بزرگتر رو ترک کرده بود و با پیدا کردن اون سه پشمک، حسابی حرصشو سرشون خالی کرده بود.

و حالا دوباره به همراه دبیر فناوری به سمت کارگاه بزرگ مدرسه میرفتن.

تهیونگ دست به جیب درکنارش به همراه یونگی ، از پله ها یکی پس از دیگری پایین میومدن.

نامجون و جیمین هم درست پشت سر اونها حرکت میکردن...جیمین برگشت سمت نامجون و سعی کرد ادای تهیونگ رو وقتی که تو جشنواره پیدا کرده بودشون دربیاره...دستاشو به کمرش زد و همونطور که ایستاده بود، خیلی آروم لب زد:

-کدوم گوری رفته بودین

نامجون با ایستادن جیمین، منتظر نگاهش کرد و با دیدن قیافه اش موقع ادا درآوردن، خنده اش گرفت.

-چه بازیگری بودی و نمیدونستم!

همونطور که ریز میخندیدن، با صدای اشنای کسی، خنده اشون متوقف شد و نگاه ترسیده و مضطربشون بالا آومد.

جیمین آب دهنشو قورت داد و مردمکای لرزونش رو از تهیونگ که آخر راه پله ایستاده بود، گرفت و ملتمس به یونگی که درکنارش بود، داد.

یونگی با نگاه جیمین مثل همیشه شونه ای بالا انداخت و همونطور که به سمت کارگاه حرکت میکرد، به حرف اومد:

-خودتون کردید که لعنت بر خودتون باد
با حرفش نیشخند تهیونگ نمایان شد و باعث شد نگاه های ترسیده اون دو دوباره سمتش بیاد...با قدم اول تهیونگ، اون دو هم یه پله بالا رفتن تا اینکه تهیونگ شروع کرد به دوییدن به دنبالشون و اون ها هم شروع کردن به فرار کردن.

.

.

.

چند دقیقه بعد، اون چهار نفر در کنار هم دور میز، بزرگ کارگاه نشسته بودن، درحالی که جیمین از درد باسنش روی صندلی وول میخورد و نامجون بازوی دردمنده اش رو مالش میداد...یونگی و تهیونگ هم با نیشخند بزرگی اونها رو تماشا میکردن.

یونگی به سمت تهیونگ خم شد و آروم زمزمه کرد:

-زیاد بهشون سخت نگرفتی؟

Fuck You CucumberWhere stories live. Discover now