Part 21

1.2K 194 58
                                    

(قسمت هایی که داخل "" قرار دارن، حرف های داخل ذهن شخصیت هاست)

" ای کاش میشد همه چیز روی زمین رو با تـو تجربه می‌کردم."


تقریبا یک هفته از برگشتشون از اردو گذشته بود...حالا، تهیونگ، با پیامی که از جونگ کوک دریافت کرده بود، به سمت پدر و مادرش میرفت تا باهاشون صحبتی داشته باشه.

رو به روی مبل پدرش نشست و خیره به دوتاشون، لب باز کرد:

-فردا شب، یکی از بچهای مدرسه مهمونی برای آخرین روز تعطیلات کریسمس گرفته، میتونم برم؟

سوهی، نگاهش رو بهش داد و اخمی کرد:

-مهمونی یا پارتی؟

پسر، آب دهنشو قورت داد:

-نمیدونم، جونگ کوک گفت که مهمونیه

سوهی، زیر چشم نگاهی بهش انداخت و به حرف اومد:

-جونگ کوکم میاد؟

-آره

-خیل خب، میتونی بری

با دهن باز از جوابی که مادرش بهش داده بود، بلند شد و به سمت اتاقش رفت...باورش نمیشد مادرش بخاطر جونگ کوک قبول کرده باشه...حتی به پدرش اجازه نداد حرف بزنه.

سری تکون داد و پشت میز کامپیوترش نشست، کمی انیمه دیدن، میتونست وقتش رو زودتر بگذرونه...پس با بهونه ای که جور کرده بود، شروع به دیدن انیمه مورد علاقه اش کرد.

.

.

.

روز بعد، خیلی زودتر از چیزی که انتظار داشت، فرا رسید...وقتی چشم باز کرده بود ساعت عدد 1 ظهر رو نشون میداد و خوشحال بود که تا الان خوابیده...به سمت اشپزخونه رفت و با موهای ژولید، صورتی خواب آلود و معده ای خالی که صدای غار وغورش کل آشپزخونه رو برداشته بود، روی صندلی نشست:

-مامان

با نشنیدن جوابی از مادرش، نگاهشو چرخوند و با نبود مادرش توی آشپزخونه مواجه شد..."حتما رفته بیرون"...از روی صندلی بلند شد و از خونه خارج شد...از راه پله پایین اومد و باهمون سر و وضع در خونه مادر بزرگش رو به صدا در آورد.

با باز شدن در توسط پدر بزرگش، لبخندی زد و به آغوش بازش پیوست:

-سلام، پدربزرگ

پیر مرد، لبخندی پر از چین و چروک به روش پاشید و دستی به کمرش کشید:

-سلام، عزیزم، تازه بیدار شدی؟

تهیونگ، با خجالت، سرش رو خاروند:

-آره

-برو مادرجون بهت صبحونه بده

با دیدن پیرمدن که لباس بیرون به تن کرده، متعجب پرسید:

-شما کجا میرید؟

Fuck You CucumberWhere stories live. Discover now