توجه
این فیکشن در چنل تلگرامی BTSNSFW و هر گونه کپی برداری و سوءاستفاده و آپ شدن آن در جای دیگری ممنوع است و نباید در سایت، چنل های تلگرامی، روبیکا و دیگر اپلیکیشن ها و... قرار بگیرد؛ نام نویسنده #ElmiraBV است. در صورتیکه در جای دیگری به غیر از این چنل نشر پیدا کند "سرقت ادبی" محسوب میشود و باهاتون برخورد میشود.( قسمت هایی که داخل "" قرار دارن، حرف های داخل ذهن شخصیت هاست )
" من با رویاهایم زنده ماندم "
پارت اول ( فصل دوم):
صدای زنگ موبایلش، مثل همیشه خونه اش رو پر کرده بود، کلافه تکونی به بدنش داد و همونطور که چشم هاش رو بسته نگه داشته بود، دستش رو به موبایلش که روی میز گوشه تختش بود، رسوند...زنگ رو خفه و چشم هاش رو باز کرد، نگاهش رو به پرده بزرگ اتاقش داد، مثل همیشه خوشحال بود که شب پرده رو کشیده و مانع از اومدن خورشید صبحگاهی به اتاقش شده...همین خوشحالی، باعث شد لبخندی بزنه و از تخت پایین بپره.
یه راست به سمت حموم رفت و بعد از دوش ده دقیقه ای که گرفت، ازش خارج شد...نگاهی به ساعت انداخت، یه ساعتی وقت داشت تا به سرکارش برسه.
بعد از خشک کردن موهاش با سشوار، شلوار کتان کرم رنگی که کمی بهش گشاد بود، پوشید...بعد از اون بلیز بافتی که روشن تر از شلوارش بود، به تن کرد.
کت شکلاتی روشنش رو از کمد کت هاش بیرون کشید و به سمت آشپزخونه به راه افتاد...از اینکه یه خونه تقریبا بزرگ داشت، خوشحال بود، چون خودش برای خرید این خونه تلاش کرده بود.
قهوه آماده ای از یخچال بیرون کشید و یکی از پیراشکی هایی که دیروز از شیرینی فروشی نزدیک محل کارش گرفته بود، برداشت و از خونه بیرون زد.
از آسانسور بیرون اومد و با پیدا کردن ماشینش توی پارکینگ، سوارش شد...سریع روشنش کرد و از پارکینگ خارج شد...از اینکه یه ماشین مدل بالا داشت، خوشحال بود...اون، خوشحال بود چون تقریبا به همه خواسته هاش رسیده بود.
درسته کیم تهیونگ، به هدف های زیادش رسیده بود...اون یه زندگی معمولی و خوشحال کننده داشت.
بعد از قبولیش توی دانشگاه پزشکی کره، شروع کرده بود به خوندن دکترای چشم پزشکی، با 7 سال تلاش، حالا مطب چشم خودش رو داشت و درحال تلاش برای رسیدن به تخصصش بود تا در کنار استاد محبوبش، به جراحی چشم بپردازه.
اوایل، مطبش بیمارای زیادی نداشت، اما به کمک استادش تونسته بود بیمارای زیادی رو جذب و اونها رو راضی از مطبش خارج کنه.
از امروز، کارآموزای زیادی به مطبش میومدن تا روش کارش رو یاد بگیرن و یه کمکی هم به اونها توی یاد گیریشون کرده باشه...راستش رو بخواید این خواسته خودش بود که از استادش بخواد اون کارآموزها رو به مطبش بفرسته، از اینکه از آموخته هاش به دیگران بگه لذت میبرد.
YOU ARE READING
Fuck You Cucumber
Fanfiction(Season 1) ⌲ Aυтнor ┋⌜ Elmirabv ⌟ ⌲ Geɴre ┋⌜ Drama ≣ Fluff ≣ Smut ⌟ ⌲ Coυple ┋⌜ KookV ≣Yoonmin ⌟ ⌲ Coɴdιтιoɴ ┋⌜ ONGOING ⌟ ⌲ тco ┋ ⌜ +18 ⌟ بعضیا میگن"تنفر" بعدا تبدیل به "عشق" میشه. این حرف، از نظر تهیونگ هیچ معنی ای نداشت ! کیم تهیونگ، پسری بود که ت...