Season 2 Part 8

1K 176 193
                                    


(قسمت هایی که داخل "" قرار دارن، حرف ها و فکر های داخل ذهن شخصیت هاست)

"امید خیلی از ترس قوی تره"

قسمت هشتم فصل دوم:

با نور شدیدی که به صورتش میخورد، از خواب بیدار شد و دستش رو جلوی چشم هاش گرفت...با تیری که سرش کشید، اخم غلیظی کرد و بدن کوفته اش رو تکون داد.

روی تخت نشست و دستش رو به سرش گرفت...شقیقه هاش رو ماساژ داد و کمی به اطراف خیره شد تا موقعیتش رو لود کنه...ناله ای از درد بیرون داد و چشم های نیمه بازش رو کاملا باز کرد:

-دیشب چی شد؟

اروم گونه اش رو خاروند و گیج به پتو خیره شد...بدنش رو به سمت لبه تخت کشوند و پاهاش رو پایین گذاشت...بلند شد و درحالی که ذهنش همچنان درگیر دیشب بود، به سمت اشپزخونه به راه افتاد...چای سازش رو روشن کرد و از داخل کابینت، بسته چایش رو بیرون اورد...به دیوار اشپزخونه تکیه داد و از سرمای شدیدی که به جونش افتاد، هیسی کشید.

-چرا چیزی یادم نمیاد؟

غرق در افکارش بود که با صدای تیک چای ساز، به دنیای اصلی برگشت و یه پیمانه ی کوچیک چای، داخل چای ساز ریخت و آب جوش بهش اضافه کرد.

فنجون چای مخصوصش رو روی میز گذاشت و از داخل یخچال، تیکه ای از کیک شکلاتی ای که خریده بود، بیرون اورد...داخل فنجونش چای ریخت و روی صندلی رو به روی میز نشست.

نگاه درمونده اش رو به بخاری که از فنجون بلند میشد، داد و عصبی موهای سیخ شده اش رو بهم ریخت...باورش نمیشد بدون اینکه دست و صورتش رو بشوره داشت صبحونه میخورد...قطعا یه اتفاقی دیشب افتاده بود که احساس سرتاپا فلاکتی داشت.

چنگال رو وارد کیک شکلاتی کرد و تیکه نسبتا بزرگی رو داخل دهنش گذاشت..."چرا یادم نمیاد؟...میکشمت جئون...اگه واقعا اتفاقی افتاده باشه میکشمت"...اخمو، فنجون رو بالا اورد و کمی از چایش نوشید...کیک کم کم بخاطر چای توی دهنش آب شد و حس فوق العاده ای براش به ارمغان گذاشت.

به خوردن صبحونه کوچکش ادامه داد و با آرامش نسبی که به بدنش وارد شد، افکارش رو از دیشب دور کرد.

بعد از اتمام صبحونه، از روی صندلی بلند شد و با گذاشتن ظرف های کثیف داخل سینک، به سمت اتاقش رفت...نگاهی به تنش انداخت و پوکر روی به روی در حموم ایستاد:

-باز یکی وقتی مست بودم لختم کرده

دونه دونه دکمه های لباس خوابش رو باز کرد و با در اوردن شلوارش، اونها رو داخل سبدی که داخل حموم بود، قرار داد...رو به روی اینه بزرگ حموم ایستاد و نگاهش رو به تن دست نخورده اش، داد...اخم ریزی کرد و ذهنش دوباره در گیر شد..."اگه اتفاق خاصی افتاده، پس چرا من بدنم هیچ مارک کوفتی ای روش نداره؟"...دستش رو روی کمرش گذاشت و خم و راست شد..."کمرمم درد نمیکنه!".

Fuck You CucumberWhere stories live. Discover now