برگشتن به اون مهمونی کاری سختی به نظر میرسید. میدونست موارد عجیبی که باید ببینه هنوز ادامه دارن؛ تحمل دیدن نمادها رو نداشت. تا قبل از اون خیال میکرد بزرگترین جرمی که مرتکب شده،کشتن طلبکارهای یونگی بوده. نمیدونست به حال خودش بخنده، یا فقط سوار یه ماشین بشه و با سرعت به سمت دره برونه!
تهیونگ چند دقیقهای ازش فاصله گرفت تا کمی به خودش بیاد. سیگار برگی که یونگی بعد از تزریق هروئین بهش داده بود رو روشن کرد و گوشه لبش گذاشت. داشت به کارهایی که باید انجام میداد، فکر میکرد. به اینکه وقتی داشت از جونگوک جدا میشد چه حسی داشت؛ تقریباً تمام واکنشهاش دستکاری شده بودن و مطمئن بود کار کسی جز دکتر کیم نیست! شکایتی نداشت؛ تا زمانیکه هدف برگشتن به جونگوک نبود، به این راهی که بهش دستور داده بودن ادامه میداد. میخواست برده جیمین بشه؛ چشم و گوشش رو، به روی همه میبست و فقط از پسر مو صورتی پیروی میکرد. حتی نمیخواست تا وقتی که جیمین بهش دستور نداده، چشمهاش رو باز کنه...
به سمتش چرخید و درحالیکه دود سیگار رو بیرون میداد گفت، "اگه میخوای امشب نابودش کنی، الان وقتشه. شلوغ شده!"
جیمین چشمهاش رو روی هم فشار داد؛ چطور باید ازش میخواست جونگوک رو با دستهای خودش شکنجه کنه و به قتل برسونه!
اگر روزی میرسید که جای تهیونگ قرار میگرفت، حاضر بود یونگی رو به اون حال و روز دچار کنه؟
البته که نه... یونگی خیلی زودتر زندگیش رو ازش گرفته بود. اما اهمیتی نداد؛ چون تمام چیزی که میخواست خودش بود که بدست آورده بود!
- اگه از پسش برنیای!؟
- کاری نیست که نتونم...
قطره اشکش رو از گوشه چشمش پاک کرد اما مجالی نداشت؛ به سرعت بعدیها هم اومدن و کنترلشون سخت شده بود.
- یونگی تا گردن رفته توی لجن... تا بخوام خودمو نجات بدم، غرق شده. نمیدونم باید چی کار کنم! تهیونگ یه راه بذار جلوم!
- بلند شو بریم داخل... هر چی بیشتر لفتش بدی بدتره!
بینیش رو بالا کشید و بدن کرختش رو حرکت داد؛ پشت سر تهیونگ راه افتاد اما هنوز هم پاهاش برای وارد شدن به اون قتلگاه، میلرزید.
- کاری که میخوای بکنی و فکر میکنی بعدش قراره نجات پیدا کنی، اون چیزی نیست که بهت گفتن!
به طرفش چرخید و قبل از اینکه در رو باز کنن و وارد بشن، با خیره شدن توی چشمهای سرخ شدهی جیمین گفت. پسر لحظهای مکث کرد تا حرفهایی که شنیده رو هلاجی کنه؛ معلومه که همه چیز همونی نبود که بهش گفته بودن. میدونست چیزهای وحشتناکی در انتظارشه...
اما این رو نمیدونست که مراسم اون شب فقط برای این برنامه ریزی شده بود تا یونگی و جیمین درش حضور داشته باشن. اینکه یونگی ناخواسته در معاملهای شریک بشه و بعدها بدون اختیار خودش، جیمین رو به دردسر بیاندازه، توی مخیلهشون هم نمیگنجید.
- اگه میتونی درد کشیدن یونگی رو ببینی، دنبالم بیا. اون بخاطر دیدن تو زجر میکشه. اگر هر چیزی که امشب میبینی رو به خاطر بسپاری، شاید بعداً از پس شرایط بر بیای!
- داری با این حرفات کلافم میکنی... بگو منظور کوفتیت چیه؟!
- منظور روشنه جیمین... اینقدر احمق نباش. اگر میخوای یونگی و خودتو نجات بدی، امشب خوب چشماتو باز کن. اگه دردو الان ببینی، بعداً حسش نمیکنی!
راه گلوش بسته شده بود؛ هم برای نفس کشیدن هم برای حجمی از درد که در حال حاضر توی دهانش حس میکرد.
تهیونگ نگاه سوالی رو حوالهاش کرد و منتظر جوابش موند.
- منتظر چی هستی؟ من همین الانم برای اینکه کنارت بجنگم آمادهام!
نگاه بهت زدهاش رو نادیده گرفت و دستش رو کشید تا وارد سالن بشن؛ وضعیت بهتر نشده بود. از اون کیک منفور فقط یک لاشه مونده بود و نشون میداد کفتارهای اون جمع کم نیستن...
این بار جیمین دنبال تهیونگ میرفت؛ پسر مو آبی سرش پایین نبود و از نگاهش ابهامی پیدا نبود. به راحتی میتونست پشتش مخفی بشه؛ اما نمیدونست یونگی لعنت شده چرا اینقدر مسحور کنندهاس که به محض دیدنش، دوباره بهش پناه برد.
تهیونگ پوزخندی به جیمین که آرومتر از چند دقیقه قبل بود، زد. با اینکه یونگی بهش نگاه نمیکرد، اما باز هم دست از جلب توجهش برنمیداشت. جیمین هر چقدر هم توی لجن بود، یونگی چند متر ازش پایینتر بود و نمیدونست این خودشه که به زودی با دستهای خودش، جیمین رو خفه کنه!
نگاهش دور میز چرخید اما خبری از ههجین و نامجون نبود. کمی دورتر رو برانداز کرد تا دوباره جونگوک رو ببینه؛ بعد از اینکه چند دقیقهای با هم تنها شده بودن، سر جای خودش برگشته بود.
لحن خسته و ترسیدهاش، باعث لرزش قلب تهیونگ شده بود.
- اگه میتونی، تو زودتر نابودم کن. میتونی این کارو بکنی تهیونگ؟ من دلشو ندارم بکشمت! اونا ازم اینو میخوان. اگه... اگه اون شب، کارت به بیمارستان نمیکشید، الان زیر خاک بودی. من... من نمیخواستم!
- چرا فکر میکنی من دلشو دارم که تو رو نابود کنم؟ فکر میکنی احساسات تو نسبت به من بیشتر و قویتره!؟
- نه... چون فکر میکنم بیشتر دوستم داری، این کارو میکنی. زنده بمون تهیونگ. زنده بمون و قول بده انتقاممو ازشون بگیری!
این بار نتونست نگاهش رو روی صحنه ثابت نگه داره... حالا مردمکهای سیاه و اشکی جونگوک که ملتمسانه بهش نگاه میکرد، تنها چیزی بود که میدید...
- انتقامتو بگیرم، برمیگردی؟
- تو بیا پیشم!
اخمهای تهیونگ کمی بهم نزدیک شد؛ نگاه جونگوک تغییر کرده بود. منتظر بود و به نظر میومد تنها چیزی که میخواد بشنونه موافقت بی برو برگرد تهیونگه!
- ولی من بعد از تو کار زیاد دارم!
با خشم صورتش رو برگردوند؛ مأموریت پاکسازی که پیش خودش برنامه ریزی کرده بود، اونقدر پیچیده و طولانی بود که نمیتونست بهش قولی بده!
ولی چطور باید بدون اون تحمل میکرد؛ تنها نیرویی که وادارش میکرد سرسختتر از قبل ادامه بده، وجود جونگوک بود؛ فرقی نداشت اسلحه رو به طرف خودش گرفته، یا دشمنش! مهم بودنش بود!
جونگوک حرفی نداشت بزنه؛ باید برمیگشت کنار هوسوک و دختری که همراهشون اومده بود. برنامههای دیگهای قرار بود اون شب اجرا بشه و کسی که با خودشون آورده بودن، یکی از مجریهای نمایش اون شب بود؛ خودش نمیدونست! و شاید حتی هیچ یک از مهمانهای اون جمع انتظار نداشتن اتفاقات عجیبی بیافته!
اون مراسم از اول هم به قصد و هدفی جز یه دورهمی ساده برنامه ریزی شد؛ تمام گزارشات به صورت کد به سرمایه گذاران داده میشد؛ قرار بود بعد از اون مهمونی، طی جلساتی کد گذاریها رو براشون تشریح کنن. اون مهمانی، سری به حساب میومد؛ به نظر میومد خیلیها بدون اینکه بدونن توی این کازینو چخبره، فقط لباسهای مارکدارشون رو پوشیدن و لخ لخ کنان، خودشون رو به اونجا رسوندن تا کمی بنوشن، برقصن و در نهایت شبشون رو با یک نفر بگذرونن.
- دوستان عزیزم، امیدوارم از برناممون تا اینجا لذت برده باشید.
مجری دوباره روی صحنه پیداش شد؛ جیمین با اینکه خودش رو به یونگی چسبونده بود، اما هنوز هم احساس ناامنی میکرد. چرا که انرژی محیط این حس رو بهش القا میکرد که در یک کلیسای متروکه و طلسم شده گیر افتاده و تا وقتی که بازی رو پیش نبرن و کارتها رو پیدا نکنن، قرار نیست از اون جا نجات پیدا کنن!
- نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم!
جیمین زمزمه کرد و با اینکه یونگی شنید، اما واکنشی نشون داد. کم کم داشت متوجه معنایی که پشت تابلوها بود، میشد. در جلساتی که برای اهداف معامله ترتیب داده بودن و به جابجایی چکها ختم میشد، فیلمهایی در پس زمینه در حال پخش بود؛ ویدیوهایی که یک موضوع رو بطور ثابت و روشن ساپورت نمیکردن. اما تمام اون اطلاعات نصفه و نیمه توی ذهنش مونده بود و میتونست با چیزهایی که میدید، مطابقت بده. این دلیل واقعی برای توجه نکردن به جیمین بود...
هوسوک بلند شد اما قبل از اینکه قدمی برداره دختر به لبهی کتش چنگ زد؛ با دختری که نیمه شب از دست دو ولگرد خیابونی نجاتش داده بود، خیلی فرق میکرد. ظاهرش برازنده اون مهمونی و آدمهایی که باهاش ارتباط داشتن، بود.
نگاه نیازمند و بیچارهاش تنها چیزی بود که نمیتونست تحمل کنه؛ حالش رو بهم میزد و خشمگینش میکرد. میخواست بابت هر التماسی که بهش میکنه، بلایی سرش بیاره. شاید دست و پاهاش رو ازش بگیره... شاید هم جراحیش میکرد...
به هر حال در اون لحظه هیچ کاری نمیتونست انجام بده. صاحب اون دختر به فاصله چند میز ازشون نشسته بود و چشم ازش برنمیداشت. قرار بود چک قسط آخر رو اون شب ازشون بگیره و اون سگ ولگرد رو جلوشون بندازه!
نگاه گرسنه مرد عرب، پوزخندی روی لبش نشوند؛ خم شد به طرف دختر و با صدایی که بین موسیقی و سخنرانی مجری شنیده بشه، گفت، "بهم التماس میکنی که نذارم خوشبخت بشی؟ میدونی سرنوشت کسایی که توی زیرزمین دیدی، با تو خیلی متفاوته عزیزم؟"
اشکی که دوباره توی چشمهای دختر جمع شده بود باعث شد با حرص مشتش رو فشار بده. دستش رو روی پاش گذاشت و نیشگون محکمی ازش گرفت.
- لباسای گرون قیمت نمیخوای؟ نمیخوای مثل یه ملکه زندگی کنی؟ جواهر و طلا... تاج طلا! تا حالا چیزی از طلایی که عربا به زناشون میدن شنیدی؟ قراره بدون هیچ زحمتی تو رو بهش تقدیم کنم. به پسرام زجر دادم تا بهت دست نزنن... برای اینکه موقع معاینه دردسر نشی برام!
هق هق دختر بلند شد و هوسوک اون رو به جونگوک سپرد... قرار بود سراغ جیمین و یونگی بره تا باهاشون صحبت کوتاهی داشته باشه!
- از مهمونی لذت بردین؟
یونگی حتی سرش رو برنگردوند تا بهش نگاهی بندازه؛ دست جیمین که زانوش رو فشار میداد، به آرومی از زیر میز گرفت و بالاخره آرامشی که پسر میخواست، بهش داد.
- یونگی برای شام چی میخوری؟ پیتزا یا هات داگ؟
نامجون سر رسید و با اخمی از سر تعجب بهش خیره بود. روی یکی از صندلیها جا گرفت و نگاهش کرد. اما هوسوک توجهی بهش نداشت.
هیچکس هیچ حرفی نمیزد! هوسوک انتظارش رو نداشت؛ فکر نمیکرد با دیدنش خودشون رو گم کنن. انتظار یه چیز هیجانانگیزتر رو میکشید.... اینطوری توی سکوت دست و پا زدن و خفه شدن بین ابهام، روش بازی اون نبود!
-البته تو هات داگ میخوری یونگی! مگه نه؟
وقتی نگاه منزجر و با اکراه یونگی به طرفش برگشت به جیمین اشاره کرد؛ منظورش قطعاً اون چیزی که در وهله اول، به ذهن میرسید، نبود! اما نمیتونست بفهمه منظور واقعیش چیه...
این هم یه کد بود؟
- هوسوک... به خوابت باید ببینی منو زمین زدی!
جیمین زبون باز کرده بود؛ تهیونگ شاهد مجادلهشون بود و به خوبی میدونست که چه گرد و خاکی قراره به پا شه.
جونگوک رو میتونست ببینه که با اون دختر درگیر بود. کمی اخمهاش رو درهم کشید و خیره شد به گوشیای که دستش بود. شاید داشت به خودش پیام میداد.
لرزیدن گوشیش توی جیب شلوارش همین معنی رو میداد.
ReDrOoMie BuNNy: [فقط بهم بگو کی؟]
کمی مکث کرد؛ بحث بین جیمین و هوسوک داشت بالا میگرفت اما هنوز هم صدای یونگی رو نمیشنید! حتی نامجون هم دخالتی نمیکرد؛ انگار در محفظهای شیشهای بود و فقط میتونست نظارهگر باشه...
شاید همین حالا وقتش بود؛ قبل از اینکه فاجعهای که برنامه ریزی کردن به وقوع بپیونده، تهیونگ اونها رو شوکه کنه.
بلند شد و بین تاریکیای که دوباره سالن رو در بر گرفته بود به سمت میزی که جونگوک پشتش نشسته بود حرکت کرد؛ جیمین حدس میزد قراره چه اتفاقی بیافته اما در یک لحظه احساس کرد پشیمون شده و باید جلوی تهیونگ رو بگیره.
اون پسر مغزش رو به کلی از دست داده بود! نباید مجبورش میکرد تنها کسی که میتونست بهش پناه بیاره رو ازش بگیره. اون مثل جونگوک نبود که دخترش رو ازش بگیره و با جاسوسی کردن، زندگیش رو به خطر بیاندازه... اون مثل مومو نبود که نفس کسی رو ببره!
- نه نه تهیونگ... نه این کارو نمیکنی!
زیر لب پیش خودش زمزمه میکرد و یونگی میتونست به خوبی بشنوه و متوجه بشه چه اتفاقی در حال افتادنه؛ اونجا و در اون لحظه نباید هیچ فاجعه دیگهای به بار میومد...
با حواس پرتی یونگی و نگاه نگران و زیر لب حرف زدن جیمین، حواس هوسوک هم ناخوداگاه به جایی که تا چند دقیقه پیش نشسته بود، جلب شد. تهیونگ کی ازشون فاصله گرفته بود!؟
میدونست جونگوک توی اون موقعیت نمیتونه تهیونگ رو شکار کنه، اما انتظار داشت کاری از دستش بربیاد...
به نظر میومد تهیونگ جز برای نابودی پیش نمیرفت.
قدمهاش رو محکم و مستقیم برمیداشت و جونگوک نگاهش رو بهش دوخته بود!
باید گیرش میانداخت و تحویل جیمین میداد؛ مثل گربهای که شکار پرندهاش رو برای صاحبش میبره تا هم اعتمادش رو جلب کنه هم صاحبش رو خوشحال...
«تو چرا ناراحتی!؟»
توی ذهنش زمزمه کرد و منتظر بود تا جوابی از دختر بگیره، اما اون فقط اشک میریخت!
ضعیفترین موجودی که دیده بود، همون دختر بود! البته تقصیری هم نداشت؛ تا وقتی صاحب خوبی نداشت، نمیتونست حق خودش رو از دنیا بگیره. از جیمین فقط یک نسخه توی دنیا وجود داره!
- نسخه تو هم داره باطل میشه جونگوکی...
جلوش ایستاد و پسر رو مجبور کرد بلند بشه. سرش رو کج کرده بود و با چشمهای اشکی بهش لبخند میزد.
- منتظر این لحظه بودی؟
- بودم... ولی تو نمیدونی دقیقاً چی میخواستم!
- بگو... وقت خدافظیه جیکی!
- این بهترین چیزیه که میتونی بهم بدی! مرگ... این همه دوییدم تا به دست تو کشته بشم. زود باش گوچیبوی! وقتو تلف نکن. نذار این فرصتو ازمون بگیرن!
- تو جهنمیترین آدمی هستی که دیدم!
پلکهاش رو برای چند ثانیه طولانی روی هم فشرد. صحنهای که تهیونگ بعد از بلند شدنش، چاقوی دست سازش رو بیرون کشیده بود و توی آستینش مخفی میکرد، از جلوش نگاهش گذشت. لبخند پررنگی زد و منتظر بود تا بالاخره اتفاقی که باید بیافته. این تازه شروع شکنجه و دردهایی بود که باید میکشید. هنوز تاوان هلا رو نداده بود.
- کشتیش تا جری ترش کنی! تا ترمز ببره و همهشونو زیر کنه...
- تو فقط میفهمی بهش کمک کردم و اینو هیچ وقت بهش نمیگی... حالا بزن!
چشمش رو بست؛ دیدن صورت تهیونگ که غبار عذاب روی چشمهای تاریکش میشینه، تصویری نبود که موقع خدافظی ازش، بخواد ببینه.
چاقو از داخل آستینش سر خورد و بین انگشتهاش جا گرفت؛ نگاهی به پشت سر انداخت. تنها کسی که داشت بهشون نزدیک میشد جیمین بود. نیشخند تلخی روی لبش نشست و هوای سیگاری که کشیده بود و روی لباسش مونده بود رو به ریه کشید.
چاقو رو با شدت به پهلوی جونگوک زد...
صدای پاره شدن گوشت تنش و رطوبتی که به سرعت روی دستش نشست، هیجانی رو به بدنش القا کرد تا ضربههای بعدی رو بزنه... دستش رو عقب کشید و با شدت، دوباره چاقو رو به شکمش زد. لرزش بدن جونگوک و خونی که روی زمین چکه میکرد، باعث نشد جلوی خودش رو بگیره. حتی وقتی جیمین بهش رسید و با صدای فریادش مهمانی رو بر هم زد...
- بسه ته... بســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
فریاد جیمین باعث شد همهمهای به پا بشه و افرادی که اطرافشون بودن، با دیدن وضعیتی که پیش اومده، دور خودشون بچرخن و بخاطر احساس ناامنی، بخوان از اونجا فرار کنن...
اما فرار...؟
محال بود. اونجا یک کلیسای متروکه بود و بازی تازه به راه افتاده بود!
یونگی همه چیز رو میدید، حتی تلاش نامجون برای اینکه جلوی این افتضاح رو بگیره. اما فایدهای نداشت! حتی وقتی هوسوک به سرعت اسلحهاش درآورد و به جای اینکه مثل جیمین خودش رو جلو بیاندازه تا جلوی تهیونگ رو بگیره، فقط به طرف سرش نشونه گرفت، باز هم حرکتی نکرد. تصاویر از جلوی چشمش رد میشدن و تنها واکنشش تماشای این نمایش بود.
حتی میتونست به نابودی جیمین هم خیره بشه! ترسناک بود، اما امکان داشت.
بین اون هیاهو، نامجون میخواست جلوی هوسوک رو بگیره، اما وقتی گیر چند نفر از محافظینش افتاد، فقط تونست هشدارش رو با صدای بلندی، به گوش جیمین برسونه.
پسر مو صورتی، با رنگی پریده برگشت و اسلحه هوسوک رو دید؛ قبل از اینکه بتونه موقعیت رو درک کنه هوسوک ماشه رو کشیده بود. تنها کاری که از دستش براومد، عقب کشیدن تهیونگ با دستهای خونی بود. رها کردن جونگوکی که چاقوی تهیونگ هنوز توی بدنش بود، بهترین کاری بود که میتونست انجام بده.
گلوله به جای مغز تهیونگ، روی پیشونی جونگوک نشست... و به عقب پرت شد.
صدای نفسهای بریده جیمین و حیرتی که لرزه به تنش انداخته بود، باعث میشد برای اینکه بچرخه و تهیونگ رو ببینه، مقاومت به خرج بده...
صدای جیغ زنها و عجله مردها برای فرار رو نه میدید و نه میشنید. جز اینکه سالن خالی شده، چیزی حس نمیکرد. حتی کسایی که بخاطر روی زمین افتادنش، سکندری میزدن باعث نمیشد حرکتی کنه. میخکوب شده بود روی زمین و چشمش نمیچرخید... چرا باید برمیگشت و جونگوک رو غرق در خون خودش میدید؟ چرا چشمهای بازش رو باید میدید و به زندگی ادامه میداد؟ اون باعثش شده بود!
خودش اون رو کشته بود! و حالا تهیونگ رو کنار جسدش نگه داشته بود!؟ از مومو و هوسوک هم پستتر بود.
سایهای از کنارش گریخت و روی جونگوک خیز برداشت؛ حالا میتونست بدن خشکش رو تکون بده تا با چشمهای خودش این زجر رو ببینه...
تهیونگی که صورت خونی جونگوک رو با دستش پاک میکرد؛ بدون اینکه عجله کنه. موهاش رو از توی صورتش کنار زد و با دقت به چهره غرق در خوابش نگاه میکرد.
- انتقام آخرین نگاهتو که ندیدم، میگیرم. منتظرم بمون.
این آخرین حرفی بود که زیر گوش جونگوکش زمزمه کرد. خم شد و لبهای سرد و خونیش رو بوسید.
- ماموریت انجام شد، کیتی!
سر بی جون جونگوک رو روی زمین رها کرد و بین مردمی که دور خودشون میچرخیدن و تاب میخوردن، رفت. به راحتی میتونست از اونجا خارج بشه.
اون خیلی وقت بود که اکسیر جوانی رو توی بدنش داشت.
نیازی نمیدید به کسی اجارهاش بده...
VOCÊ ESTÁ LENDO
Wicked Game
Ação• Name: Wicked Game [Angel Beats2]🍷 • Couple: Yoonmin, Vkook • Writer: Sadixen • NC: +21⚠️ Summary: مومو؛ زنی که همه چیز زیر سر خودش بود و برای حفظ گنگش، حاضره حتی پسرش رو هم از بین ببره! معامله با پلیس جوان و شرور، که یک طرف معاملهی اخیری که سر...