part 01

1.8K 166 5
                                    

استون مارتین زرشکی مخملی که به سفارش خودش از دبی رسیده بود، حالا جزو ماشین‌هایی بود که فقط در زمان‌هایی که در توکیو مستقر بود، ازش استفاده می‌کرد.
بلافاصله بعد از رفتن لیموزین، روبروی درب ورودی کازینو توقف کرد و بعد از رها کردن سوییچ روی ماشین و اطلاع دادن موقعیت مکانی و زمانیش به محافظش، پیاده شد. مرد جوانی که منتظر مهمان آخر بود، با دیدن مشخصات فرد و چک کردن کارت شناسایی مخصوصش، بعد از اینکه بهش اجازه ورود داد، به سمت ماشینش رفت تا به پارکینگ منتقلش کنه.
به محض ورود به سالن اصلی، زنی با ظاهری آراسته و مرتب که بیشتر شبیه هتل‌دارها بود، به استقبالش اومد تا به سمت جایی که میزبان حضور داشت هدایتش کنه.
چند قدم برنداشته بود که حس کرد صدای موزیک زیادی آزاردهنده‌اس؛ سردردی که داشت ممکن بود با یک تلنگر کوچک مثل بمب توی سرش منفجر بشه و عواقب نه چندان جالبی رو رقم بزنه.
بلافاصله با رسیدن به VIP و قبل از اینکه روی صندلیِ عقب کشیده شده، بنشینه رو به ویتری که کنار میز حضور داشت گفت، "صدای موزیک اذیتم می‌کنه."
هنوز به میزبان نگاه نکرده بود که اینو گفت و ماکاتو با نیشخندی رو به مهمان ویژه‌اش، دو انگشت اشاره و وسطش رو بهم چسبوند و اشاره کرد تا ولوم موزیک رو پایین ببرن.
- خوش اومدی مین
یونگی احساس خوبی از اینکه اون مرد اسمش رو می‌دونه نداشت؛ با این حال قرار نبود اهمیت زیادی بده. چند وقت دیگه نوبت اون بود تا با تیر تاینو بمیره.
پشت میز قرار گرفت و با نگاه تیزش اطراف رو زیر نظر گرفت؛ اون مرد همیشه بهترین مکان‌ها رو برای تحت تأثیر قرار دادن مهمانانش در نظر می‌گرفت؛ زیورآلاتی که تمام باریستا،ویتر، دنسرها و استریپرها به گردن و دستشون انداخته بودن، چشم هر بیننده‌ای رو جذب و جادو می‌کردن؛ فضای سالن با هارمونی رنگ‌های تحریک کننده تسلط بیشتری روی هورمون‌های افراد حاضر داشت و نوشیدنی‌هایی که سرو می‌شد، با وجود درصد الکل بالا، روی بخش‌هایی از مغز تأثیر می‌ذاشت که هوش از سر افراد ببره.
سردردش کمی بهتر شده بود و اگر به خوردن شراب مار سفارشی که از امریکا آورده بودن، ادامه می‌داد، بزودی به جایی می‌رسید که شاید قصدش رو نداشت اما مانع رخ دادنش نمی‌شد...
گوشه ناخن انگشت کوچکش رو کمی روی گیجگاهش کشید و بدون اینکه خودش رو مایل به مکالمه نشون بده، به صحبت افراد دیگه که کم کم اضافه می‌شدن گوش داد.
ماکاتو هر بار سر حرفی رو باز می‌کرد با پاسخ‌های کوتاه یونگی مواجه می‌شد؛ با یادآوری اینکه هنوز هم سفارشی دستش داره، مثل برگ برنده‌ای ازش استفاده کرد. چشم‌هاش برقی زد و دوباره رو به یونگی کرد و گفت، "برای فکر کردن به این قرارداد زمان زیادی رو صرف کردی، مین... دلیل خاصی داشت؟"
یونگی پلکی زد و گفت، "هنوزم دارم فکر می‌کنم و هر لحظه ممکنه جا بزنم... دلیل خاصم برای خودمه!"
مرد یک تای ابروش رو بالا برد و گفت، "قدیمی بود، مرد... نمی‌خوای برای شیرینی عروسک خوشگلت درصد بیشتری دستت بگیری؟"
یونگی چند ثانیه با حالت سوالی بهش خیره شد و به محض یادآوری سفارشی که داشت، متعجبانه گفت، "به همون تمیزی که خواستم دراومد؟ همونجوری که گفته بودم؟"
ماکاتو با پوزخندی آشکار که قصد داشت به یونگی نشون بده می‌تونه از پس درخواستش بربیاد و بیشتر بهش اعتماد کنه، گفت، "بعد از جلسه تماس تصویری می‌گیرم تا ببینیش... برای کیتی کوچولوت می‌خواستی!؟"
مکثی کرد و در همین حین کنجکاوانه به اطراف سرک کشید.
- نمی‌بینمش... همیشه مثل ماده شیر ازت محافظت می‌کرد و دور و برت می‌چرخید!
لعنت بهش! اون همون اول هم کارو خراب کرده بود، نیازی نبود ادامه بده و وضع رو بدتر کنه؛ دخالتش توی مسائلی که بهش مربوط نبود مسئله‌ای بود که گاهی باعث می‌شد یونگی قید معامله پر سود رو بزنه. گیلاس شرابی که به عنوان پذیرایی اولیه جلوی صندلی هر مهمان بود رو با ضربه کوتاه انگشتش رو میز انداخت. قرار بود مایع سرخ رنگش مثل خون روان بشه و به سمت جایی که ماکاتو نشسته بود بره تا به لباس گرون قیمتش گند بزنه.
- چه فرقی می‌کنه برای دوست پسر گنگسترم باشه یا دوست دختر پرنسسم!
مرد از واکنش یونگی شوکه شد اما خودش رو نباخت. خدمتکاری که کنار میزشون بود، با عجله به سمتش رفت اما همچنان اون مرد خونسردی خودش رو حفظ کرده بود.
- پس تو اونقدرا هم که فکر می‌کردم وفادار نیستی بهش!
- بهت گفته بودم؟
- چیو؟
کنجکاوی بیش از حدش، یونگی رو بیشتر تحریک کرد تا خودش به جای تاینو تیر آخرو بزنه.
- خوشحال میشم تو کارای من دخالت نکنی! فقط راجع به چیزی که میپرسم، حرف بزن‌!
تندخویی یونگی کمی عجیب بنظر می‌رسید؛ اون پسر حتی با وجود اختلافاتش با بقیه، سعی داشت از لفظ کلامی ملایم‌تری استفاده کنه تا به سودش برسه اما این بار ماکاتو معادلاتش رو به هم زده بود؛ شاید دلیلش نگرانی برای کیتی‌گنگ شرورش بود، که چند روزی می‌شد ازش خبری نداشت! و حتی مانگو یا تهیونگ جواب تماس‌هاشو نمی‌دادن...
فقط منتظر بود برگرده به خونه‌شون و سوییچ ماشین سفارشیش رو توی هوا برای دوست پسر گنگسترش تکون بده و برق چشم‌هاشو ببینه؛ می‌خواست امیدوار باشه در نبودش دردسری ایجاد نشده و مومو باز برنگشته که دوباره پا روی دم شیر بذاره...
با دیدن ویتر که در حال پر کردن شاتش بود، حواسش پرت شد و ماکاتو رو در حالیکه با مهمانان جدیدش سرگرم بود، پیدا کرد. نفس راحتی کشید؛ هیچ دلش نمی‌خواست باهاش هم کلام بشه. هر چقدر هم اون مرد بهش سود و نفع می‌رسوند، اما تحمل اخلاق مزخرفش، سخت بود.
بعد از ساعتی،با جمع شدن همه‌ی افرادی که توی معامله شریک و در پروژه سهیم بودن، ماکاتو گزارشی راجع به وضعیت و شرایط موجود داد؛ بارهایی که تعدادیشون به مقصد رسیده بود و تعدادی دیگه با اینکه به مشکلات گمرکی و مالی و ترخیص برخورده بودن، اما راه فراری پیدا کردن تا از شر دماغِ گنده‌ی پلیس‌ها رها بشن؛ قرار نبود بار کراک و کوکائین به اضافه جواهرات و سنگ‌های با ارزش، توی دام پلیس بیافته و ناپدید بشه. این حقیقت که پلیس هیچ هدفی جز نفع خودش در سوددهی و دست بردن در معاملات نداره، انکار نشدنی بود.
روزی که یونگی این مسئله رو به خوبی و از نزدیک می‌دید، روز دوری نبود.
به هر حال آدم‌ها، همیشه چیزی برای پنهان کردن دارن و هیچ فرد نزدیکی در زندگی از این قاعده مستثنا نیست!
بعد از جلسه سری و مهمی که داشتن، سالن درب‌های خودش رو به روی عموم باز کرد؛ خالی موندن بیش از حد کازینو برای این جلسه، مشکوک به نظر می‌رسید و هیچ یک از اون افراد تمایل نداشتن تا کنجکاوی دیگران رو تحریک کنن.
از اصولی که برای خودشون تعیین کرده بودن، برگزاری جلساتشون در رستوران، کلاب، کازینو و کاباره‌های معروفی بود که شاید هیچکس فکر نمی‌کرد چه معاملاتی در قسمت VIP صورت می‌گیره؛ مطمئناً پسری که برای پر کردن آخر هفته‌اش و وان‌نایت، با موستانگ-آی به اون کازینو سر زده بود،خبر نداشت زیر اتاقی که با دختری خوابیده، دختر دیگه‌ای در حال معامله شدن هست!
یونگی بخاطر سردردش دست از نوشیدن برنداشته بود و هیچ حواسش به مستی نبود؛ الکل خونش رو رقیق کرده بود اما تشنگی بهش فشار می‌آورد. احساس ضعف و خستگی و چیزی که نمی‌تونست هیچ اسمی روش بذاره، اونو یاد خاطره‌ای انداخت که باعث شد چشم‌هاش گرد بشه. مطمئناً هیچکس اونجا قصد نداشت بعد از قرص ویاگرایی که به خوردش داده، بهش تجاوز کنه! بعید می‌دونست جیمین اون اطراف باشه. نمی‌خواست فکر کنه دلیل غیبتش از زمانیکه پاش به توکیو رسیده و غیبش زده، همین سوپرایزهای جنون‌واره که فقط مختص خودشه...!
سرش رو انداخت پایین و به صدای شرابی که لیوان رو پر می‌کرد گوش داد. تصاویر در تلالوی رنگ عسل سردردش رو کمی بهتر کرد و صدای موزیک در پس زمینه کمتر به گوشش رسید. لمس ملایم پشت گردنش باعث شد سرش رو بلند کنه و حجمی از موهای بلند و فر شده به رنگ شرابی توی  چشمش بخوره و هوش از سرش ببره.
تدارک ماکاتو تشریفاتی‌تر و جذاب‌تر از چیزی بود که انتظارش رو داشت.
دختر قد بلند که کمر باریک و پاهاش خوش فرم و تراشیده‌اش همچون الماس می‌درخشید، با لوندی بهش چشم دوخته بود و منتظر واکنش یونگی، به بدنش پیچ و تاب می‌داد.
وقتی موزیک جدیدی پخش شد، کلماتش توی سر یونگی کوبیده می¬شدن و مثل چراغی نئونی توجهش رو جلب می¬کرد... برای یک دست پوکر در کنار اون دختر، نظرش برگشته بود و حالا حتی سردردی رو هم حس نمی¬کرد...
لبخند کج روی لبش، دندون¬های نیشش رو به رخ گردن براق و کشیده دختر می‌کشید؛ برای رنگی کردن پوست گردنش و به جا گذاشتن رد دندون¬هاش، مشتاق شده بود تا شب خاطره انگیزی رو توی توکیو بگذرونه و به زودی بلیط برگشتش به کره رو توی دست بگیره.
لبش رو با حس شهوتی که توی رگ¬هاش نبض می¬زد، لیسید و رو به دختر اشاره کرد تا کنارش بنشینه.
- اِلِن صدام کن، شوگر...
- ددی؟
یونگی با شیطنت گفت و باعث شد دختر خنده¬ی ریزی سر بده و دست¬های کشیده-اش رو جلوی دهانش بگیره... دست¬هایی که نگاه هوس ¬آلود یونگی رو شکار کرده بود و به افکار کثیفش دامن می¬زد؛ هیچ مشکلی نداشت تا بیشتر و بیشتر بهش فکر کنه و تمام تصورات و فانتزی¬هاش رو هر چه سریع¬تر برآورده کنه... اما چیزی که دختر می¬خواست، کمی هیجان بود!
هیجان بازی و شرطبندی! جابجا شدن ژتون¬ها روی میز و سرو شدن مشروبات الکلی چیزی بود که می¬خواست قبل از به فاک رفتنش توسط یونگی روی میز، ببینه و درحالیکه اسکناس¬های دلار و یورو روی تنش ریخته میشه، به یاد بیاره دست¬های یونگی با چه مهارتی بازی رو می¬چرخوند. می¬خواست با بستن چشم¬هاش و سر دادن ناله¬های هوس برانگیزش، جواهراتی که از وسط معامله بیرون کشیده شده بود رو شکار کنه... و یونگی، قبل از اینکه به بادیگاردش دستور بده تا برلیان¬ها و الماس¬ها رو توی کیف سامسونتش بچینه، روی سر و صورتش می¬ریخت و دختر رو بیشتر از قبل شیفته¬ی خودش و ثروتش می¬کرد...
اون شب هم مثل همیشه قرار بود کسی توی خوشبختی و احساسات خوب و قدرت بخش، خودش رو خفه کنه و یک نفر دیگه، یه جای دیگه توی این دنیا، سرش زیر آب برده بشه تا با خفه شدنش، شر دردسر دیگه¬ای کنده بشه.
دردسری به اسم کیتی گنگ؛ دوست¬پسر آگوست¬دی که هیچکس از هویت اصلیش با خبر نبود اما همه این رو به خوبی می¬دونستن که هر جا بوی دردسر روی تن یونگی بشینه، موتورسوار صورتی پوش که عطر لباس¬های برندش روی رد لاستیک موتورش می¬نشست، سریعاً پیداش می¬شد و اجازه نمی¬داد حتی خط روی صورتش بیافته...
البته رینی هم روزی قرار بود قربانی تیزی چاقوی صورتی جیمین بشه؛ فقط بخاطر اینکه وسط سکسشون سر رسیده بود و بخاطر لجاجت گاه و بیگاهش با یونگی، چنگی به چشمش کشیده بود! و اون زخم روی چشم یونگی به طرز خنده داری باعث می¬شد جذبه¬اش رو بیشتر کنه و هیچکس نفهمه اون جای چنگ یه بچه گربه‌اس! نه چاقوی یه جنایتکار!
و حالا یونگی که چند ثانیه¬ای می¬شد ناله¬ی مردونه¬ای رو از روی حس شهوت و رهایی سر داده بود، حتی روحش هم خبر نداشت پسر الماس پوشش که چند روزی می¬شد خبری ازش نبود رو به صندلی بسته بودن و به خونابه سرریز شده از دهانش با تمسخر نگاه می¬کردن و قهقهه می¬زدن.
جای جای بدنش درد می¬کرد و تنها اسمی که توی سرش می¬پیچید، مومو بود؛ زنی که مطمئن بود همه چیز زیر سر خودشه و برای حفظ گنگش، حاضره حتی پسرش رو هم از بین ببره!
اگر اونقدر قدرت داشت که یونگی رو سال¬ها از جیمین دور کنه و پسر هیچی از وجود آگوست¬دی نفهمه، پس بعید نبود برای رسیدن به خواسته¬های دیگه¬اش، دست به جنایتی باورنکردنی بزنه... همه¬ی چیزی که می¬دید و فهمیده بود، یک دهم مسائلی نبود که زمان زنده بودن پدرش و همکاری مومو با اون مرد، ازش خبردار بود!
داستانی که از زبون یونگی شنیده بود، همه چیز رو به روشنی و واضحی توضیح می-داد و تک تک رفتارهای عجیب و مبهم مومو رو هم توجیه می¬کرد.
شاید یادآوری مناسبی نبود اما نمی¬تونست جلوی لبخندش رو از فکر کردن به اینکه یونگی برای رسیدن بهش چه تلاش¬هایی کرده، بگیره.
اون پسر حتی پیگیر برادر گمشده¬اش هم نبود اما وقتی به مومو برگشت تا دوباره جیمین رو ببینه و با دیوار بلندی که جلوش چیده شده بود، به دنبال نامجون رفت تا قدرتش رو چند برابر کنه... هر چند خودش چیزی توی چنته نداشت، اما نامجونی که دستی در معاملات بزرگ و اساسی داخل کشور داشت، باعث شده بود تا چند قدم بزرگ جلو بیافته...
نوجوونی خودش رو با خیالات مختلف گذرونده بود و اصلی¬ترین رویایی که نذاشته بود طی سال¬ها رنگ خودش رو از دست بده، پیدا کردن همبازی بچگی‌هاش بود؛ خودش هم حتی تصویر درستی از اون پسر بچه که حتی درست به حرف نیومده بود، به یاد نداشت، اما دلیل نمی¬شد دست بردار باشه!
اونقدر سمج بود که وقتی برای اولین بار بعد از سال¬ها پا به عمارت مومو گذاشت، از اولین برخورد و واکنش فهمید چیزی که می¬بینه، داستان بلند بالایی پشت پرده‌اش پنهان کرده و با سفسطه چینی قصد روندن یونگی رو داره؛ با تحقیرهای مداوم و کوچک شمردنش، تلنگری به پسر جوان زد تا برای به دست آوردن جیمین، کوچکترین جنایاتش، کابوس مومو باشه!
یونگی قدرت رو به دست گرفت؛ مثل ماهی بود و هر چقدر سفت و شل نگهش می-داشت، باز هم از دستش لیز می¬خورد. این نامجون بود که کنارش ایستاد و کمکش کرد تا چیزی که می¬خواد رو، نه که به دست بیاره... بلکه بسازه!
یونگی ساخت؛ از عمارت و ماشین و موتورهای مدل بالا، تا گروه¬های مختلفی که زیر دستش کار می¬کردن.
به خودش قول داده بود روزی که به عمارت مومو برمیگرده، رنگ صورت زن، به رنگ گچ دیوار دربیاد و از بودن اون قدرت بی نهایت که روبروش ایستاده، قلبش از تپش بایسته...
با اینکه مومو بازی دیگه¬ای راه انداخت تا یونگی رو به شک بیاندازه، اما در نهایت این جیمین بود که از همبازی بچگی¬هاش، به همبازی زندگیش تبدیل شده بود!
مومو به طرز بدجنسانه¬ای پسرک معصوم خودش رو که عاشقانه دوستش داشت، به عروسکی تبدیل کرد که دیگه حتی حرف خودش رو هم نمی¬خوند!
جیمین تبدیل شده بود به هیولایی که یونگی هم وقتی باهاش روبرو شده بود، ازش واهمه داشت؛ این دلیلی بود که آگوست¬دی نمی¬تونست دست از شک کردن به جیمین برداره و برای اثبات خودش، شروطی رو تعیین کنه!  
سر سنگینش رو به سختی بلند کرد و آخرین نگاه یونگی رو هم از جلوی نگاهش کنار زد؛ حالا یونگی¬ای وجود نداشت تا از این منجلاب نجاتش بده؛ نه موتور زیر پاش بود که از دورترین نقاط شهر، با صدای ویراژ دادن بهش نشونی بده که داره به کمکش میاد و نه حتی توی اون شهر و کشور بود...
یونگی کیلومترها باهاش فاصله داشت و صدای فریاد دردمندش رو نمی¬شنید.
نمی¬دید زیر لایه¬های زمین، چه مخفیگاه¬هایی ساخته شده و خونی که از جسد بو گرفته¬شون بلند شده بود، کار کدوم جنایتکار بود...
چشم‌های ورم کرده‌اش رو به زحمت باز کرد؛ ریه‌هاش به سختی یاریش می‌کردن تا نفس بکشه و حرفی که می‌خواد رو به زبون بیاره. اونقدری قفسه سینه‌اش درد می‌کرد که قید حرفی که می‌خواست بگه رو بزنه...
مثل دختری که تن بی جونش کنار یونگی افتاده بود؛ اولین بار بود که بعد از خوابیدن با کسی، داشت طلوع آفتاب رو می‌دید. کارشون اونقدری طول کشیده بود که به جرأت می‌تونست بگه اون مرد با زخم چشمش که صد برابر جذاب‌ترش کرده بود، بهترین پارتنر سکسش بود.
چیزی که ازش می‌خواست فراتر از سکس از پیش تعیین شده بود؛ چطور می‌تونست به صورت این مرد نگاه کنه و در حالیکه ازش سواری می‌گیره، چاقوی ظریفی که به شکل گیره روی سرش تعبیه شده، به خونش آلوده کنه!؟
حتی اگر توبیخ و تنبیه هم می‌شد، ارزش لذت بردن از داشتن آگوست‌دی رو داشت! مردی که می‌دونست دوست‌پسر گنگسترش دور و برش رو بو می‌کشه و نسبت به هر تهدید و خطری واکنش وحشتناکی نشون میده.
کی می‌دونست؟ شاید یک طرف معامله‌ی اخیری که سر دخترهای دزدیده شده انجام شده بود، کار اون گربه‌ی صورتی پوش بوده و تمام قربانی‌ها کسایی بودن که فقط یک نگاه ساده به آگوست‌دی انداخته بودن...
دستش رو با چشم‌های بسته روی تخت کشید تا به دست یونگی برسونه. به محض لمس کردن کف دست عرق کرده‌اش، دستش رو کشید و نیشخندی روی لب یونگی نشست.
با لمس ظریف و سبک دست دختر برای بار دوم، چشمش رو باز کرد و از زیر نگاه مرموزانه‌اش حرکاتش رو دنبال کرد.
- بلیط برگشتت تو کیفته یا هنوز رزرو نشده؟
- تو جیب کتمه!
دختر تک خنده‌ی تلخی کرد و زمزمه‌وار گفت، "حیف شد..."
چرخید و با بی حالی و کسلی که از اوج لذتی که با یونگی تجربه کرده بود و هنوز روی تنش موج سواری می‌کرد، به مرد برهنه‌ی روبروش خیره شد. موهای پریشونش رو مرتب نکرد و دستش رو جلوی صورتش نگرفت تا آرایش خراب شده‌اش رو نبینه. فرقی براش نمی‌کرد اگه قرار بود تا چند دقیقه دیگه که یونگی داره اتاق رو ترک می‌کنه، تختی که روش لمیده، به قرمزی خون جاری از مغزش در بیاد...
خودش چاقوی گیره مانندش رو به یونگی می‌داد تا به دستش کشته بشه...
- حیف تویی بیبی...
چشمک و نیشخند دوباره‌اش که برق نگین کاشته شده روی دندون نیشش رو نشون می‌داد، یک بار دیگه حواس الن رو پرت جذابیت‌هاش کرد؛ حتماً اون گربه‌ی لوس و وحشی از بابت داشتن مردی مثل یونگی خوشحاله... و الان توی تختش منتظره تا معشوقش بعد از پیدا شدن از هواپیمای شخصیش، مستقیماً به سمت خونه بره و تلافی دوریشون رو دربیاره. و براش فرقی نمی‌کرد که یونگی چه کثافت کاری‌های کرده...
در واقع، الن هیچ خبر نداشت کسی که خوشحاله، یونگیه... شاید چون جیمین فهمیده دیگه نه آگوست‌دی و نه هیچکس دیگه نمی‌تونه کاری براش بکنه؛ برای چیزی که دیده، شنیده... و تجربه کرده.
احتمالاً اگر قبل از اینکه توی مخمصه گیر بیافته، متوجه می‌شد یونگی در نبودش، توی خوشگذرونی زیاده روی کرده، هم الن رو به فجیع‌ترین حالت ممکن به قتل می‌رسوند... و هم تنبیهی برای یونگی در نظر می‌گرفت. اما تنها چیزی که در اون لحظه نیاز داشت، پاک شدن رد پای افرادی که با ناباوری به جنایت‌هاشون پی می‌برد، بود. این کار، به سختی ازپس یونگی برمیومد؛ اون لعنتی یکی از پایه‌های اساسی برای معاملات وحشتناک و برنامه ریزی‌های رعب انگیزی بود که جیمین حتی خیال نمی‌کرد باندشون، درگیرشون بشه...
چند روزی می‌شد که توی زیر زمینی که نمی‌دونست مال کدوم عمارت یا خونه، توی کدوم نقطه از شهره، گیر افتاده بود و روانش بیشتر از بلایی که خودش سر خودش آورده بود رو داشت تجربه می‌کرد.
نه تلخ بود و نه شور... می‌خواست بالا بیاره و تمام محتویات معده‌اش رو توی صورت تک تک افرادی که دورشو گرفته بودن، تف کنه. می‌خواست مومو رو با بدترین روش‌ها، شکنجه کنه تا اون زن آرزوی مرگ کنه... و وقتی داره نفس‌های آخرش رو می‌کشه، حرف اول اسمش رو، روی سینه‌اش هک کنه؛ با چاقوی داغ و در کنار حرف اول اسم مادرش که به دست مومو کشته شده بود.
هیچ وقت قرار نبود بفهمه پدرش در جریان این اتفاقات بوده یا نه؟ نمی‌دونست باید ببخشتش، یا انتقامش رو برای دنیای بعدی برنامه ریزی کنه...
همه چیز به طرز وحشتناکی اعصاب خوردکن شده بود؛ انتظار می‌رفت مانگو، تهیونگ و یا حتی جونگوک تا الان پیداش کرده باشن؛ اما یا اون توی عمیق‌ترین چاه گیر افتاده بود، یا بقیه تلاشی نمی‌کردن.
فکر اینکه مومو تمام آدمای دور و برشو خریده باشه از ذهنش بیرون رفت اما از صمیم قلب مطمئن بود قیمت تهیونگ بالاتر از دارایی‌های موموئه...
نفس دیگه‌ای رو با درد و سختی کشید و این بار با هر سرفه خلتی که توی گلوش بود رو تف می‌کرد. تاریکی شب از ساعت 8 فضای خفقان آور زیر زمین رو غیرقابل تحمل می‌کرد؛ هیچ چیز رو نمی‌تونست ببینه و وقتی کسی سراغش میومد تا دوباره با چند ضربه‌ی کاری و زدن حرف‌های عصبی کننده، پشت جیمین رو به خاک بزنه، برای شکنجه‌ی بیشتر بی‌ حسی موقت رو بهش تزریق می‌کرد.
با وضعیتی که پسر گنگستر داشت، امید به زنده بودنش رو هم از دست داده بود؛ محال بود وقتی دیگه نمی‌تونست دست و پاهاش رو تکون بده و حتی قلبش برای پمپاژ خون کمکاری می‌کرد، نفس راحتی بکشه.
دم و بازدم‌های یکی درمیون و سوزشی وسط قفسه‌ی سینه‌اش که باعث می‌شد حتی اسم خودش هم از یاد ببره.
انتظار رها شدن زیرپل‌های خارج شهر رو نداشت؛ نه وقتی که تازه حرف‌هایی که زیر گوشش زمزمه می‌شد رو داشت درک می‌کرد.
- تو که نمی‌خوای اون ویس برسه به دست آگوست‌دی!؟ هوم؟ پس بیا و دهنتو ببند... شاید چند روز بیشتر زنده موندی!
ویس!
صدایی که جیمین حتی نمی‌دونست چی هست و مربوط به چیه!؟
چطور می‌تونست حرف بزنه وقتی حس می‌کرد آهن داغی رو توی استخون پاهاش فرو می‌کنن و انگار با زخم‌های بازش، توی وان نمک خوابیده.
سوزش
درد
تپش‌های نامنظم قلبش
چیزهایی که نمی‌ذاشت درست زنده بمونه!
حتی شانس مردن رو هم از دست داده بود؛ و دردی که قرار نبود ترکش کنه، صدها بار از کشته شدن به دست کسایی که ماسک‌های وحشتناکی به صورتشون زده بودن، بدتر بود.
دهان دوخته شده و چشم‌های دکمه‌ای؛ اگر چیزی از معاملات پر سود و رایج زیرزمینی نمی‌فهمید، تنها چیزی که باعث می‌شد خودش رو از بین ببره، همون کابوس‌ها و خونی بود که از گوششون می‌چکید.
شاید اگر یونگی متوجه ماجرای پول‌های آغشته به خون می‌شد، در وهله‌ی اول هیچ اهمیتی بهش نمی‌داد. اما اگه اون خون متعلق به جیمین باشه، کشتن الن که در حال بوسیدنشه، کمترین و راحت‌ترین کار ممکنه!
قبل از اینکه دستش به خون آلوده شه، خودش رو عقب کشید و دختر رو با چاقوی وسط سینه‌اش، روی تخت رها کرد.
الن به خس خس افتاده بود و با چشم‌هایی که باز نگه داشتنش سخت‌ترین کار ممکن بود، به یونگی که به سمت سرویس می‌رفت، خیره شد.
آواز فرانسوی با صدای دو رگه‌ی یونگی، شیر آب باز شده و عطر شراب سفیدی که دو گیلاس پایه کوتاه روی میز دراور رو پر کرده بود، حواس پنجگانه دختر رو تحریک می‌کرد و آخرین صحنه‌هایی که می‌دید، به خوبی توی خاطرش ثبت می‌شد.
یونگی از سرویس برگشته بود و حالا به جای زمزمه کردن موزیک، هماهنگ با ملودی سوت می‌زد؛ ولوم موزیک پخش شده از گوشیش رو بالا برده بود تا صدای نفس زدن‌های جنازه‌ی روی تخت رو نشنوه. جلوی آینه ایستاد و از کیفی که با خودش آورده بود، ژل، کرم افترشیو و عطرش رو بیرون کشید.
- دلم براش تنگ شده. وقتی داشتم میومدم، نبود. فقط موتور کیتی‌شو نگاه کردم تا دل تنگیم برطرف شه، اما نشد. مشتاقم واکنششو وقتی فراری صورتی‌شو می‌بینه، ببینم. برای اینکه رو صندلیای چرم ماشین جدیدش به فاک بدمش، تمام بدنم داره نبض می‌زنه!
وقتی کارش با موهاش تموم شد، چرخید و مستقیم به سمت تخت رفت.
- و هیچکس دستش بهم نمی‌رسه و نقشه‌ی کنار زدنمو باید بندازه توی سطل زباله!
ساعتش رو از روی میزکنار تخت برداشت و بلافاصله چند برگ دستمال کاغذی کشید و توی دهان نیمه باز و خشک دختر فرو کرد.
- چون اون نقشه جاش همونجاس!
روی پاشنه پا چرخید و دوباره به سمت کیفش رفت تا بعد از برگردوندن وسایل به داخلش، درش رو ببنده.
با آرامش و صبری ستودنی کارش رو انجام داد و به سمت لباس‌هاش رفت. کت تک مشکی‌شو به تن کرد و دستی روی یقه‌اش کشید. آخرین تصویری که الن می‌دید، یونگی با برقی که از چشم زخمیش رد شد، بود. چشم‌هاشو با نفس بریده و سنگینی بست و دستش از روی زخمش افتاد.
یونگی نفسش رو فوت کرد و کیف و گوشیش رو به دست گرفت.
- خب... اینم تموم شد!
لحظه‌ای پشت در ایستاد و قبل از اینکه دستگیره رو بچرخونه زمزمه کرد، "خوب بخوابی بیبی."

Wicked GameWhere stories live. Discover now