- صبر کن... برگرد عقب...
با اخم روی صورت و اشاره دستش از راننده خواست سریعتر دنده عقب بگیره. دختری که با لباسهای نه چندان جالب و ظاهری آشفته خودش رو در امتداد پیاده رو میکشید، توجهش رو جلب کرده بود؛ اما بیشتر از اون مردهایی که دنبالش میرفتن؛ مزاحمش شده بودن و سعی داشتن لمسش کنن. نیشخند منفوری روی لبهاش کاشت. با اشاره دست به راننده فهموند تا به آرومی اونها رو دنبال کنن. ناخن انگشت شستش رو روی لبهاش میکشید و گاهی با دندونهای تیزش اونها رو میجویید. ماشین به آرومی جلو میرفت و اون دو نظارهگر آزار و اذیتهای دو فردی که قصد تعرض به دختر مست رو داشتن، بودن.
- تا کی باید صبر کنیم؟ هیجان زده شدم و میخوام هر چه سریعتر بریم سراغش...
دستش رو زیر صندلیش برد و چراغ رو کشید تا روی ماشین بذاره؛ در کسری از ثانیه رنگهای قرمز به در و دیوار شهر پاشیده شد و صدای ماشینشون لرزه به تن اون بزدلها انداخت. دستشون رو پس کشیدن و لحظهای میخکوب شدن... با دیدن ماشین پلیس که با سرعت جلوشون پیچید و مانع رد شدنشون از خیابون شد، شلوارشون رو خیس کرده بودن. جیغ و دادهای دختری که بهش دست درازی شده بود قطع نمیشد و قرار نبود با دیدن پلیس آروم بگیره؛ تازه صدای فریادش رو تونسته بود برسونه و به حرف بیاد... تا زمانیکه راننده دستور حرکت ماشین رو بگیره به دیوار چسبیده بود و دستهای اون دو مرد سانت به سانت بدنش رو لمس میکردن؛ همه چیز هولناک بود و وقتی به داخل کوچهای هل داده شد و تاریکی همه چیز رو در بر گرفت، نفسش برای مدتی قطع شد... اما به محض پیچیدن صدای رعب انگیز آژیر ماشین پلیس قفل لبهاش شکست. هنوز هم لمسهای غریبه و وحشتناکشون رو روی تنش حس میکرد اما با دیدن رنگهای نجاتبخشی که کوچهی تاریک رو روشن کرده بود، نفس گرفت.
هر دو مرد از ماشین پیاده شدن تا کسایی که آرامش و امنیت رو برای دختری تنها در شب بهم زده بودن، مجازات کنن؛ با درگیری مختصری شر اون دو موجود اضافه رو به سرعت کندن و دوباره خیابان تاریک و خلوتی که با نور نارنجی تیر برقها روشن مونده بود، به آرامش و سکوت دعوت شد.
- خانم؟ حالتون بهتره؟ میتونید تا ماشین بیاید؟
دختر سرش رو بلند کرد و سعی کرد اشکهایی که بی مهابا روی گونهاش سر میخورد رو کنار بزنه تا چهرهی روبروش رو بهتر ببینه؛ هنوز متوجه نبود چه چیزی شنیده بخاطر همین بود که دستش رو محکم روی چشمهاش کشید و سیاهی روی صورتش پخش شد. لبهی آستین کت چرمش رو پایین کشید و با لکنتی که اثر ترس اتفاق چند دقیقه پیش بود به حرف اومد.
- من... من کاری کردم؟ باید... باید کجا بیام؟
نگاه ترحم برانگیزی حوالهاش کرد و دستش رو روی شونههای لرزونش گذاشت؛ سعی کرد با نگاهش بهش آرامش بیشتری بده تا دختر باورش بشه فاجعهای که داشت پیش میومد واقعاً تموم شده!
- همراهمون بیاید به ایستگاه پلیس. بهتره یه شکایت نامه تنظیم کنین.
دختر با اینکه چیزی از حرفهای پلیس نفهمیده بود اما سرش رو تند تند تکون داد و همراهش حرکت کرد.
- اگر جایی رو نداشته باشید میتونید امشب رو توی ایستگاه بمونید. کسی رو دارید که بهش خبر بدید دنبالتون بیاد؟
دختر اونقدر گیج و وحشت زده بود که با وجود شنیدن حرفهای پلیس جوان، سکوت کرد و جوابی نداد. در واقع این یک پیش زمینه از جوابی بود که باید میداد... و هوسوک به خوبی میدونست طعمههایی که چرب و ناب هستن، چه وقتهایی باید شکار بشن؛ وقتی کسی رو ندارن که حتی برای تکه تکه شدن جسدشون اشک بریزه و چند روزی رو ناراحت باشه. وگرنه دلیلی نداشت برای دختر مستی که بهش تعرض شده و از ترس به خودش میلرزه، تله بندازه و نقشهی جراحی تر و تمیزش رو بکشه تا اعضای سالم بدنش رو قاچاق کنه...
دختر به همراه پلیسهایی که جونش رو نجات داده بودن داخل ماشین نشست و نفس عمیقی کشید؛ هنوز هم حس ناامنی داشت و دست لرزونش رو بین پاهای بهم چسبیدهاش میکشید و پوست لبش رو به طرز بی رحمانهای میکند و خونی که میومد رو میلیسید. حالش اونقدری خوب نبود که خودش رو با حسی که رهاش کرده وفق بده؛ هوسوک به محض نشستن داخل ماشین به طرفش چرخید و پرسید، "این ساعت از شب اینجا چی کار میکردی؟"
دختر چند ثانیه با دهانی باز و چشمهای گرد بهش خیره شد و وقتی خواست حرفی بزنه به تته پته افتاد. کلماتی که سر هم میکرد بی معنی بودن و دست آخر با گریه حرفش رو نیمه تموم گذاشت و هوسوک رو ندید که به راننده اشاره میکرد، مسیر همیشگی رو بره؛ جادهای که در ابتدای ماجرا به یک سوله منتهی میشد و در نهایت یا اجزای بدن دختر داخل صندوقچهای سرد بین بارهای جواهرات و طلا، قاچاق میشد، یا خودش سر از کشوری در میاورد که احتمالا حتی یک بار هم در طول عمرش از روی نقشه ندیدتش؛ عربستان صعودی!
چشمهای بخاطر گریه قرمز شده بود اما دور چشمش بخاطر هر بار اشکی که میریخت و پاکش میکرد، سیاه شده بود؛ از وضعیت لباسهاش به خوبی میشد فهمید شبش رو توی کلاب گذرونده اما ظاهراً عاقبت خوشی نداشت که تن مستش توی خیابون رها شده بود... ولی چیزی که برای هوسوک خنده دار بود، مقاومت دختر در برابر دو مردی که قصد تعرض بهش داشتن، بود؛ مغز کرم خوردهاش توانایی تفکیک مسائل رو نداشت و هر جسمی رو برای خدمت رسانی میدید؛ فرقی براش نداشت که دوست و خانوادهاش هستن یا یک غریبه. همونطور که در حال شکل گرفتن به دستهای مومو بود، دست اطرافیانش رو رها نمیکرد تا به درون چاهی که داشت میافتاد، ببرتشون...
جونگوک رو همراه خودش پایین کشیده بود اما روی سرگردانش روی زمین شده بود مایه عذابش... و دست گذاشتن روی نقطه ضعف دیگران راحت بود. حتی راحتتر بود وقتی نقطه ضعف چندین نفر فقط یک چیز باشه؛ یک نفر به اسم پارک جیمین! کیتی گنگ مجنونی که حتی مادرش هم قصد کنار زدنش رو داشت، مجالی برای زنده موندن نداره! و نه حتی جونگوکی که مرتکب خیانت شده...
فکر کردن به تمام پیچیدگیهایی که صورت گرفته بود، صدای قهقههاش رو به آسمون میرسوند؛ لباس پلیسی که به تن داشت به اندازه کافی ماجرا رو سخت کرده بود؛ دزدیدن جیمین و تهدیدش برای لب باز نکردن درباره اتفاقاتی که شاهدشون بوده و بلایی که سرش اومده، کشوندن جونگوک به بازی و گرویی نگه داشتن تهیونگی که روی مرز مردن و زنده موندن بند بازی میکرد و بازی با یونگی، بهترین سرگرمی بود تا به همراه مومو به چیزی که میخواد برسه... اهمیتی نداشت اگر وایپر ارتش تشکیل میداد تا برادرش رو از مخمصه نجات بده؛ هیچ چیز جلودار پشتوانهای که هوسوک برای نابودی اونها و به لجن کشیدن تک تکشون داشت، نبود. هوسوک میخواست مومو رو به هر طریقی که شده بدست بیاره؛ خودش و گنگش رو پس حتی گردنش رو برای فشرده شدن زیر پاشنهی کفش اون زن، روی زمین میذاشت...
قوطی نوشابه انرژیزا رو باز کرد و به دست دختر داد.
- آروم باش... اینو بخور. چند دقیقه بیشتر تا ایستگاه پلیس نمونده.
لبخندی شرور با نقابی اطمینان بخش تقدیم دختر کرد و به حالت اولیهاش برگشت. دیدن مسیری که به قتلگاه مورد علاقهاش میرسوندش...

YOU ARE READING
Wicked Game
Action• Name: Wicked Game [Angel Beats2]🍷 • Couple: Yoonmin, Vkook • Writer: Sadixen • NC: +21⚠️ Summary: مومو؛ زنی که همه چیز زیر سر خودش بود و برای حفظ گنگش، حاضره حتی پسرش رو هم از بین ببره! معامله با پلیس جوان و شرور، که یک طرف معاملهی اخیری که سر...