- آرومتر جیمین!
بهش هشدار نداد؛ در واقع سعی داشت لحنش رو ملتمسانه کنه تا جیمین بخاطر خودش هم که شده پاش رو کمی از روی پدال گاز عقب بکشه...
- کیتی با توام!
جواب نمیداد؛ جیمین با چشمهای به خون نشسته، پر حرص و ریز شده به جلو خیره شده بود و قطرههای اشکی که با سمجی از گوشه چشمش روی گونهاش سر میخورد، یونگی رو نگرانتر میکرد!
سخت بود حرکت دادن دستش، اما به زحمت این کار رو کرد تا مچ دست جیمین رو بگیره؛ دستی که وحشت زده به فرمون چنگ زده بود و ذرهای هم تکونش نمیداد.
- بیبی آرومتر برو... خواهش میکنم عزیزم!
این همه ملایمت از ترسش نشأت گرفته بود. تنها راهی که به ذهنش رسیده بود تا جیمین رو از تب و تاب بندازه! میدونست دردی که میکشید هزار بار از تیری که توی ساق پاش فرو رفته بود، بدتر بود... حتی از ضربه سنگی که جونگوک به دستش زده بود! اما چارهای نداشت تا توفان رو تا جای ممکن مهار کنه. جیمین در اون دقایق اونقدر خطرناک به نظر میرسید که حاضر بود با یک تیر کارش رو بسازه!
چشمش رو که به خیابون داد، با دیدن گذر آروم شهر از گوشه چشمش، نفس عمیقی کشید و چشمش رو بست اما صدای بالا کشیدن مداوم بینی جیمین، بهش نشون میداد یه توفان احساسی در راهه؛ چیزی که تا به حال باهاش روبرو نشده بود اما فقط یک بار خاطره ناخوشایند جیمین رو از زبون خودش شنیده بود!
جنایاتی که جونگوک کرده بود، تا وقتی که دست روی نقطه ضعف جیمین نذاره، براشون اهمیتی نداشت. اما حالا که دوستش رو به بیمارستان کشونده بود و دختر عزیزش رو با یه سنگ توی دستش، از بین برده بود دنیا جای وحشتناکی برای انتقام گرفتن میشد!
- با زجر و عذاب میکشمش... یه کاری میکنم حتی نتونه التماس کنه!
سرش رو سریع چرخوند و به یونگی نگاه کرد. مردمکهای لرزونش به دستش رسید که بی جون روی پاهاش افتاده بود.
دوباره چشمش رو به مسیر داد و با صدای گرفته اما خنثیای گفت، "دستشو ازش میگیرم... قبل از هر چیزی!"
یونگی آب دهانش رو قورت داد؛ از ذهن جیمین میترسید؛ از افکاری که داشت! این اولین بارش نبود که از تصوراتش میشنید. در واقع خودش به اندازه کافی مورد حملات اون گربهی وحشی قرار گرفته بود. و در اون موقعیت اون فقط دستش رو روی مال بی ارزشی از جیمین گذاشته بود... اما حالا چیزهایی که داشت از دستش میرفت، بی ارزش نبودن!
چرا کسی نمیفهمید!؟
- به اون خوشگله بگو از این به بعد من باهاش کار دارم. ماموریت و معاملات من از مال تو خیلی مهمتره!
یونگی تمام مدت سکوت کرده بود؛ هر حرفی به منزله نزدیک شدن به آخرین ثانیههای بمبی بود که توی مغز جیمین کاشته بودن! سعی کرد تا رسیدن به عمارت اوضاع رو با سکوتش مدیریت کنه و فقط حواسش رو به مسیر بده! مطمئن بود راهی پیدا میشه تا جیمین رو آروم کنه و اون رو از این حواشی دور نگه داره! مطمئناً جونگوک قصدی از این کار داشت که خیلی زود بهش رسیده بود. همه میدونستن دست گذاشتن روی اموال جیمین و تهدید کردنش با نقطه ضعفش، به راحتی اون گربه صورتی پوش رو از پا درمیاره... و دقیقاً این کاری بود که مومو داشت انجام میداد!
هنوز تا رسیدن به عمارت، چند خیابون و یک چهار راه، فاصله بود اما جیمین ماشین رو به گوشه خیابون رسوند و توقف کرد. سرش روی فرمون سقوط کرد و زیر لب چیزی زمزمه میکرد.
- نمیشنومت... سرتو بلند کن!
پسر دوباره صاف نشست و اشکهاش رو به آرومی از روی صورتش کنار زد.
- نمیذارم بیخودی کش پیدا کنه. خیلی زود همه چیزو تموم میکنم!
- همه چیز چیه جیمین؟
- هر چیزی که به من آسیب بزنه! هر چیزی که از پا درم بیاره. هر چیزی که زمین بزنتم! هر چیزی که به تو مربوط باشه!
اونقدر نگاه خیرهاش رو ادامه داد تا جیمین روش رو برگردوند و اعتراف کرد، "اون مار بره به درک... تو ازش بدت میومد. میتونیم این بارم فکر کنیم من به جونگوک پول دادم تا اونو جلوی تو نابود کنه. نگاهت بهم باید عوض شه! باید فکر کنی من یه قهرمانم که برای تو این کارو کردم! من..."
یونگی دست دیگهاش رو حرکت داد و با اینکه توی زاویه نسبتاً نامناسبی قرار گرفته بود اما یقهی لباس جیمین رو توی مشتش گرفت و به سمت خودش کشید. میدونست اون پسر بهونه چه چیزهایی رو داره میگیره. میدونست اون یه پسر بچهاس که فقط داره ادای ابرقهرمانها رو درمیاره... اون هنوز یه جیمین 9 سالهاس که عاشق جلب توجهه؛ وقتی که زمین میخوره، مادرش باید بیاد و زخم پاش رو ببوسه و بهش اطمینان بده که اینطوری زودتر خوب میشه. و بعد دستش رو بگیره و درحالیکه به داستانسرایی پسرش درباره اتفاقی که براش افتاد و نشون از قوی بودنش، هست، گوش میده، به داخل عمارت برگردن. اون موقع مادرش بهش قول میداد توی اتاقش میمونه تا پسرش جلوی در بایسته و ازش در برابر هر خطری مقاومت کنه.
حالا لبهای جیمین زخمی بود... در واقع همه جای تنش؛ اما کی میدونه! شاید این هم یه نقشه بود!
اهمیتی نداشت! یونگی هر چقدر که نیاز بود میبوسیدش و بهش اطمینان میداد توی اتاق میمونه تا جیمین برگرده. شاید کیتی گنگ این بار کیف سامسونتش رو باز کنه و دست قطع شدهی جونگوک رو نشون بده تا خودش رو ثابت کنه! شاید هم جسد له شدهی مانگو رو از پشت صندوق عقب دربیاره و توی حیاط بندازتش، یک پاش رو روی سینهی بی حرکتش بذاره و با غرور و افتخار بهش نگاه کنه...
دیگه مخالفت نمیکرد؛ اجازه میداد هر کاری که قرار بود رو انجام بده! چون اون پسر بیش از حد به خودش اهمیت میداد تا هیچ وقت جلوی یونگی بد به نظر نرسه...
نفس بریدهاش نصفه موند و سکسکهای کرد تا یونگی ازش جدا بشه. با اینکه بوسیدنش، تنها چیزی بود که به سرعت آرومش میکرد!
آب دهانشون از روی لبهاشون کش اومد و سقوط کرد. یونگی تنها چیزی که حس میکرد هوس بود؛ هوسی که به جیمین قدرت میداد. حسی که بهش نشون میداد ارزشش پیش یونگی حفظ شده، بهش علاقه داره و تمام توجهش فقط و فقط به خودشه!
- من منتظرت میمونم جیمین... میمونم تا همونطوری که میخوای ازم محافظت کنی.
- من خیلی ضعیفم یونگی... اگه الان منو نمیبوسیدی مینداختم تو جاده و جفتمونو میکشتم... چطوری بدون تو پیش برم؟
یونگی نیشخند زد و سرش رو کمی کج کرد؛ درست مثل لحظههایی که شرور میشد!
- چطوریشو من بهت میگم کیتی!
صدای رینی باعث تعجبش شده بود چرا که پیش نیومده بود وقتی تنهاست و در حال بازی کردن با خودش و اسباب بازیهاشه، اینطور سر و صدا راه بندازه؛ حقیقتاً کمی هم ترسیده بود و نمیدونست قدمهاش رو تندتر کنه یا کندتر! یونگی از پشت سر دستش رو روی شونهاش گذشت و گفت، "نامجون و ههجین اینجان بیبی... نیازی نیست بترسی!"
نفسش رو آزاد کرد و همراه یونگی حرکت کرد؛ به نیم طبقه جنوبی ساختمان رسیدن و ههجین رو در حال بازی با رینی دیدن. نامجون در حال مکالمه با شخصی پشت خط بود اما هیچ حرفی نمیزد.
صدای قدمهای محکم و تند جیمین، باعث شد ههجین سرش رو بالا بیاره و در پلک زدنی رینی رو دور شده از خودش ببینه!
جیمین گربهاش رو از دست دختر کشیده بود و سر جای خودش برگشت. نیشخند یونگی توجه نامجون رو جلب کرد و بعد از لحظهای به تماسش پایان داد.
- نمیخواستم بخورمش!
- خواهش میکنم قبل از اینکه بحثی رو شروع کنید، بگید چی شد؟ جونگوکو پیدا کردید؟
یونگی نگاه گذاریی به دست جیمین که در حال نوازش شکم رینی بود، انداخت و گفت، "برو بالا بیبی..."
جیمین هیچ علاقه و تمایلی هم نداشت که به صحبت باهاشون بشینه و در حالیکه تظاهر میکنه چیزیش نیست، صحنه کشته شدن هلای عزیزش رو مو به مو تعریف کنه... پس سریعاً ازشون فاصله گرفت، تا زمانیکه یونگی صدای بالا رفتن از پلهها رو نشنید، سکوت کرد و در نهایت نامجون دوباره به حرف اومد.
- اتفاقی افتاده یونگی؟
ههجین از روی زمین بلند شد و دستی بین موهای مشکی و بلندش کشید.
- حدس میزنم یه فاجعه دیگه پیش اومده. سکوت و آرامش جیمین ترسناکه!
- در واقع فقط تونستم به طور موقت سرکوبش کنم! جونگوک اون جا بود. مثل دفعه قبل اتاق پر از جنازه بود! عقلشو از دست داده بود. رفتاراش طبیعی نبود!
نگاه ههجین به دست افتادهی یونگی افتاد و پرسید، "بلایی سرت آورده؟"
یونگی دستش رو پشت سرش برد و گفت، "با یه سنگ بزرگ جلوی جیمین، سر هلا رو خورد کرد!"
نامجون آه بلندی کشید و چرخید. سرش رو عقب فرستاد و نفسهای سنگینش رو فوت میکرد.
- حالش از همه بدتره. بهتره سریعتر حذفش کنید. مثل زهر میمونه!
- اون هیچ عددی نیست!
نامجون به سرعت چرخید و گفت. نگاه خونسرد یونگی چیز دیگهای میگفت پس منتظر موند و افکارش رو به عقب هل داد.
- اما از بین رفتنش باعث میشه جیمین آروم بشه. نمیتونم جلوشو بگیرم. باید بذارم کاری که میخوادو بکنه!
برادرش عصبی بود و این کاملاً مشخص بود؛ حرکات بی قرار دستهاش و این طرف و اون طرف رفتنش نشون از گیج بودنش میداد. توی موقعیتی قرار گرفته بودن که هیچ راهی جز حرکت کردن توی تاریکی، پشت سر جیمین، نداشتن!
وایپر خودش رو روی یکی از مبلها انداخت و پیپش رو از جیب کت بلندش بیرون کشید. ههجین خودش رو بهش رسوند و فندکی که از داخل شلوار بگ سبز رنگش درآورده بود رو روشن و به لبهای نامجون نزدیک کرد.
- برای اون جلسه، با جیمین میام. نمیتونم همینجوری بهش اعتماد کنم و بذارم هر کاری که میخواد بکنه!
- در واقع اون یه مهمونی شاهانه اما خطرناکه. اگه فکر میکنی ضرری برای وضعیتش نداره، بد نمیشه بیاد و ببینه برای پا گذاشتن تو چه راهی، داره خودشو به آب و آتیش میزنه!
- حق با اونه. برای اون مهمونی، خیلی چیزا رو باید تغییر بدیم. اگر قرار باشه جیمین بیاد، بهتره تغییر چهره بده!
- چی از اون جلسه فهمیدی که بخاطرش اومدی اینجا!؟
یونگی روبروی اون زوج نشست و سعی داشت با دقت به حرکات و حرفهاشون توجه کنه تا حتی اگر چیزی ازش مخفی کردن، متوجهش بشه.
- ببین یونگی... پافشاری تو همه رو تحت فشار قرار میده. صبر کن تا یسری مسائل پیش بیان. نمیتونی جلوی یسری از اتفاقاتو بگیری!
- من کار الکی نمیکنم نامجون. دور نگه داشتن جیمین هیچ ضرری نداره!
- چرا داره. تنها کسی که از پس مومو برمیاد خودشه. حتی اگر ببازه اون زنو برده! این جلسه، ظاهراً بهش وصل میشه... مطمئن نیستم هنوز اما درصد احتمالش بالاست! جدیداً خبری از معاملات دیگه به گوشم رسیده. چیزی که تو قراردادامون ذکر نشده.
- یونگی... ازت میخوایم عجله نکنی! فقط جیمین در خطر نیست. اون بچهها خودشونو آلوده کردن، شاید فرصتی باشه که نجاتشون بدیم!
یونگی در برابر سخنرانی اون زوج قهقههای زد و سرش رو عصبی تکون داد.
- نه من یه خرده پای گیجم و نه شما پلیسی که باهاش همکاری میکنم! خودتون فکر کردین دارین چی کار میکنین؟ به نظرت جونگوک فرصتی برای بیرون کشیده شدن از این بازی داره؟
- داره یونگی!
برادرش بلند شد و دود پیپش رو به سمت راست فوت کرد. آب دهنش رو قورت داد و چند ثانیه فرصت خرید تا فکرهاش رو جمع و جور کنه.
- اونا فقط دارن با اطرافیان جیمین بازی میکنن تا تو یه موقعیت مناسب نابودش کنن... پس به این راحتی حذفش نمیکنن تا بازی رو تا نقطه حساس ادامه بدن. شاید میدونستی اما یادت رفته... وقتی مومو نابود بشه، جیمین باید مافیا رو به دست بگیره. اگر این اتفاق نیافته حسابشون بسته میشه؛ اون دم و دستگاه باید جمع بشه. اون وسعت باید ویرون بشه! مگر جانشین تغییر کرده باشه و جانشین اولیه اینو تایید کنه. اونا قطعاً هوسوکو معرفی کردن. ولی هوسوک میخواد مومو رو از بین ببره و خودش به جاش بشینه. و اون کفتار پیر فکر کرده قراره مدت بیشتری رو دومم بیاره و صعودش به یه پله بالاترو ببینه... مانگو نمیخواد این اتفاق بیافته. نمیخواد گنگ دست جیمین یا تو بیافته... برای همین هیچ رحمی نداره. در واقع ازتون به شدت میترسن پس فقط میترسوننش. اونقدری که جیمین قبول کنه تاییدیه رو بزنه. اونا برای همین دارن بازیش میدن... عقب نشینی خوب نیست. اگه جیمین میتونه به دستش بیاره، چرا که نه... بذار هر اتفاقی که باید پیش بیاد. اگه میخواد تهیونگو نجات بده و جونگوگو از بین ببره، پس بذار این کارو بکنه!
- مهمونی چند شب دیگه، یه فاجعهاس... خودت با چشمای خودت میبینی! اما بذار جیمین حضور داشته باشه. شاید بهتر باشه ما هم از این طرف تحریکش کنیم و بیشتر حواسمونو بهش بدیم! هر چی بیشتر زخم بخوره، وحشیتر میشه...
دوستدختر نامجون، در ادامه حرفهاش توضیح داد و هر دو چند ثانیه منتظر به یونگی چشم دوختن.
- یونگی من پشتتم. میدونم خستهای. میدونم گیجی... پس یکم دیگه بهت فرصت فکر کردن میدم. تا فردا شب! آسون بگیر. جیمین به هیچکس اجازه نمیده بهش آسیب بزنن... مگر بخاطر تو!
زخمهای رو رونش
دندههای ترک خورده و شکستهاش
رد مشتهایی که روی تنش مونده...
همه و همه بهش این تئوری رو ثابت میکرد که جیمین بخاطر یونگی اجازه داد اون نقش روی تنش کشیده بشه. تهدیدی که شده بود، حتماً اونقدری وحشتناک بوده که جیمین خودش رو بهشون سپرد. دردی که با له شدن سر هلا توی بدنش پیچید، اون رو یاد صحنهای عجیب که تا به حال ندیده بود، میانداخت!
ههجین جلو رفت و نخ سیگاری که پشت گوشش گذاشته بود رو برداشت و به طرف یونگی گرفت. نامجون هم کنارش قرار گرفت و فندک رو روشن کرد تا سیگارش رو آتش بزنه.
- ما اینجاییم. نگران پسرت نباش. اون مغزش خوب کار میکنه.
- قراره بادیپکر شه!
بحثشون داشت تموم میشد، اما این خبر داغ و سوزاننده، زیادی بود. برای اتفاقاتی که طی اون مدت افتاده بود، اونقدری زیاد بود که همهشون هر چیزی که خوردن رو بالا بیارن و تف کنن روی زندگی...
جیمین، رینی رو روی تخت گذاشت تا کمی بازی کنه. پردهها رو کنار کشید و پنجرهها رو باز کرد و اجازه داد هوای سرد به اتاق وارد شه. سرمایی که مستقیماً به استخوانهاش ضربه میزد و دردی که کشیده بود رو چند برابر میکرد.
- تو بگو مجازاتشون چیه؟
به سمت رینی چرخید و گربه صدای آرومی از خودش درآورد. نیشخندی زد و به سمتش رفت. لبهی تخت نشست و گفت، "همه دیوونه شدن و میخوان فرار کنن. ولی من میخوام بمونم و مثل خودشون باهاشون بازی کنم. تو بگو چی کار کنم رینی؟"
گربه دوباره «میو»ای کرد، جیمین نگاهش روی زمین مونده بود و پلک نمیزد؛ اتفاقات اون شب براش زیادی بودن و هنوز هم نمیدونست این حجم از انرژی منفی رو چطور دفع کنه. هیجان اونقدر توی وجودش بود که به محض نشستن و ثابت موندن، پاهاش به طور ناخوداگاه تکون میخوردن و بی قراری رو توی تمام سلولهای بدنش حس میکرد.
- تو هم فکر میکنی فقط تهیونگ میتونه بهم کمک کنه؟ همه دارن مثل احمقا دور خودشون میچرخن!
پوست لبش رو به دندون گرفت و در حال جوییدن، سعی داشت معادلات ذهنیش رو سریعاً حل کنه تا به نتیجهای برسه... شاید همون لحظه از اتاق خارج میشد و رینی رو روی تخت تنها میذاشت و بهش اجازه میداد تا با یونگی خلوت کنه. با عجله از عمارت فاصله میگرفت و کاری که میخواست رو شروع میکرد!
- میتونی مراقب پاپا باشی بیبی؟
این بار رینی بهش خیره شد و هیچ حرکتی و صدایی ازش شنیده نشد. جیمین حتی این حرکت رو هم به بدترین شکلی که میتونست، برای خودش برداشت کرد و با کلافگی بلند شد. دور اتاق میچرخید و صدای قدمهاش رو لعنت میکرد.
دستش رو روی جیبهای شلوارش کشید تا گوشیش رو پیدا کنه و با جین تماس بگیره. باید هر چه سریعتر تهیونگ رو ملاقات میکرد و با روشهای به خصوص، میساختش... نیاز داشت تهیونگ روی پاهای خودش راه بره، با چشمهای خودش ببینه و با دستهای خودش رد جنایتاش رو روی دیوار شهر بکشه.
- الو؟
- دکتر من باید تهیونگو ببینم... وضعیتش چطوره!؟
- فقط یکم... میتونه حرف بزنه.
- برای حرف زدن نمیخوامش... باید بلند بشه و کارایی که بهش میگمو انجام بده.
- جیمین دست از سر این بچه بردار
- دکتر اگه قول بدم وقتی کارم تموم شد بهت تحویلش بدم تا چیزی که میخوای رو ازش بسازی چی؟
- منظورت چیه بچه؟
جیمین خبیثانه خندید و گفت، "میام ببینمت!"
روی تخت پرید تا رینی رو محکم ببوسه و از اونجا دور شه.
یونگی هنوز مشغول صحبت با برادرش و ههجین بود؛ اهمیتی نداشت! اونها میتونستن ساعتها و روزها بشینن و برای حال بدش و گیر افتادنش توی باتلاق ناراحت باشن و دنبال راه چاره بگردن... اون از پس خودش برمیومد. خسته شده بود از بس مسئله واضحی مثل این رو گفته بود. یونگی کی میخواست دست برداره؟ باید کنار میرفت... هر چه سریعتر!
جیمین خوب میدونست باید از چه مسیری و با چه سرعتی بره!؟
همونطور که صدای ویراژ فراری صورتیش توی عمارت پیچید و بقیه رو پشت سرش قال گذاشت!
یونگی با شوک به سمت پنجره سرتاسری دویید و چراغهای روشن ماشین رو دید.
- فاک... این باز داره کجا میره؟
نامجون کنارش قرار گرفت و نگاه متاسفی به ههجین حواله کرد. اما دختر انگشت شستش رو بالا آورد و چشمهاش رو با اطمینان بست. نامجون مطمئن نبود اطمینانی که ههجین خواسته بهش القا کنه، واقعاً درست باشه... چرا که حالا یه نگرانی دیگه به درگیریهاش اضافه میشد.
- ولش کن یونگی... اون اسیرت نیست. بچه هم نیست!
نگاه ناامید یونگی باعث شد کوتاه بغلش کنه و بعد از جدا شدن ازش بگه، "ما باید بریم. هر کاری داشتی سریع تماس بگیر... برای ملاقات بعدیت با وکیلت، بهم بگو که باهات باشم. هنوز هماهنگی کارامون مونده!"
یونگی اهمیتی به کارهاشون نمیداد؛ در واقع در اون لحظه نیاز داشت تا جیمین رو پیدا کنه و بدزدتش! این بار خودش باید دست به کار میشد... اما تنها چیزی که مانعش شد خشم کیتی بود. میدونست اگر سنگ جلوی راهش بندازه، عصبیش میکنه و همه چیز بهم ریختهتر میشه!
سرش رو پایین انداخته بود که صدای قدمهای در حال دور شدن نامجون و ههجین رو شنید. دختری که پشتش با اقتدار راه میرفت؛ تاپ مشکی و شلوار بگی جزء لباسهای همیشگیش بودن. درست مثل خودش وقتی که خودش رو از راه مدرسه و درس خوندن کنار کشید. تمام پولش رو برای خرید مواد خرج میکرد و با رکابی و کاپشن مشکی و شلوار سبز لجنی، ته کوچهها منتظر میایستاد تا مشتریهاش سراغش بیان و پولی رو کف دستش بذارن. با اینکه کلاهش رو تا نیمه صورتش پایین میکشید و سرش رو به زیر میانداخت، اما هیچ وقت شونههاش افتاده و کمرش خمیده نبود. درست مثل اون دختر راه میرفت تا خودش رو قدرتمند و قوی نشون بده.
YOU ARE READING
Wicked Game
Action• Name: Wicked Game [Angel Beats2]🍷 • Couple: Yoonmin, Vkook • Writer: Sadixen • NC: +21⚠️ Summary: مومو؛ زنی که همه چیز زیر سر خودش بود و برای حفظ گنگش، حاضره حتی پسرش رو هم از بین ببره! معامله با پلیس جوان و شرور، که یک طرف معاملهی اخیری که سر...