غروب آفتاب به مرکز شهر رسیده بود؛ آفتاب، گَرد نارنجی رنگ منفورش رو به شهر پاشیده بود. هوای گرم و زننده که با وجود روشن بودن کولر ماشین، موج هوایی که فضای دورتر رو رقصان نشون میداد، حس بدتری رو به یونگی منتقل میکرد.
پرواز سختی نداشت اما هجوم افکار منفی که همشون منتهی به مومو بودن، گذر زمان و رسیدن به عمارت برای دیدن جیمین رو راحت نمیکرد. تلقین میکرد همه چیز از ذهن آشفتهی خودش سرچشمه میگیره اما مطمئن بود عمارت در حال حاضر از سکوتی ترسناک و رعب انگیز اشباع شده. بی خبری از جیمین و جواب نگرفتن از هیچ یک از اطرافیانشون، حدسیاتش رو به طرز وحشتناکی گسترش میداد.
به اندازهای که هر کسی رو میشناخت، بهشون اعتمادی هم نداشت. نمیخواست فکر کنه این یه سوپرایز جدید برای قرار گذاشتن بعد از یک هفتهی کاریه. قطعاً جیمین رو دیوانه خطاب میکرد اما مطمئن بود این حرکت و رفتار قرار نیست کارهای قبلیش رو توجیه و جبران کنه.
یک بار دیگه شمارهی تهیونگ رو گرفت و بدون اینکه بعد از شش بار تماس واقعاً منتظر باشه، فرصتی به بوقهای آزاد داد... و این بار تهیونگ خسته از تماسهای مکرر یونگی که جوابی برای هیچکدومشون نداشت، دست از رد کردن برداشت و آیکون سبز رنگ رو با بی حسی کشید.
سرش رو دوباره روی بالش برگردوند و چشمش رو بست.
- بله؟
صدای داد یونگی و لحن تند و تیزش، حتی باعث نشد ذرهای اخم کنه. بی حسی حتی باعث شده بود بیشتر به خوابیدن و بعد از اون تموم کردن لاینهای بهم ریختهی هروئین فکر کنه و توجهی به فریادهای یونگی نداشته باشه.
و یونگی که از طرف دیگهی خط آتش قورت میداد، نشنیدن هیچ جوابی از تهیونگ داشت جریترش میکرد.
- حرف بزن تهیونگ... بهم بگو کار کیه و جیمین الان کجاس! میدونی اگه حرف نزنی چه بلایی سرت میارم و اصلا مهم نیست بعدش چی بشه!
- نمیدونم دی... من هیچی نمیدونم!
صدای تحلیل رفتهاش و ابهام توی لحنش یونگی رو متوجه خودش کرد. از موضعش عقب کشید و با لحن نگرانی سوال کرد، "هی گوچی بوی! چیشده؟ کجایی؟"
آشفته بازاری که حس میکرد، بی قرارش کرده بود... و انگار کسی نبود که حداقل کمی درکش کنه. بی خبر رهاش کرده بودن و نسبت به داد و فریادهاش توجهی نشون نمیدادن. شبیه کابوس وحشتناکی بود که شک داشت از دستش خلاص بشه.
بوق ممتد این بار آخرین جوابش بود؛ فقط خود جیمین بود که میتونست با برگشتنش جوابش رو بده. اگر میتونست روی پاهاش بایسته و چشمهای کبود ورم کردهاش رو باز کنه و درد سینهاش رو نادیده بگیره، حتما بهش میگفت کجا بود...
گوشی رو پرت کرد کف ماشین و رو به رانندهاش گفت، "برو خیابون تهران..."
محله شلوغ گانگنام پر شده بود از زنهایی که با کفشهای کریستین لوبوتین از ماشینهاشون پیاده میشدن و به سمت مراکز خرید میرفتن. جایی روبروی یکی از آسمان خراش¬ها، یونگی دستور توقف ماشین رو داد. نیازی نبود راننده¬اش مقصد نهاییش رو بدونه. با عبور از خیابان و کوچه¬های مختلف خودش رو به خونه میرسوند. تنها ملکی که به جز دوست¬هاشون کسی از وجودش خبر نداشت. لو رفتن شخصی¬ترین عمارت¬ها، پنت¬هاوس و خانه¬ی هانوکشون در روستایی در اطراف سئول، تحمل رو ازشون گرفت تا به جایی پناه ببرن که حتی راننده¬های شخصی و نزدیک¬ترین افرادشون هم ازش اطلاعی نداشته باشن. هویت جیمین باید سرسختانه¬تر حفظ می¬شد و ناگهانی سر از هر جایی در نمیاورد! مومو اونقدری خطرناک بود و برای پسر خودش هم تهدید به شمار می¬رفت که از دستش فرار کنن.
اون¬ها به قرارهای هیجان انگیزتری می¬رفتن که به طرز عجیب و جذابی، مخفیانه بود و جیمین رو از چیزی که باید عاشق¬تر می¬کرد. عاشقانه¬های جنون آمیز که بوی دریای خون توی شهر می¬پیچید و رد دست¬های روی در و دیوار برای همه وحشتناک بود... و برای یونگی همچون سر کشیدن شرابی چندساله بود. شرابی از ترشحات مغز جیمین که برای داشتنش و محافظت ازش دست به هر کاری می¬زد و یونگی رو تحریک می¬کرد تا اون هم براش چیزی رو که نیاز داره مهیا کنه.
بهترین خونه¬ها و عمارت¬ها، جواهراتی با سنگ¬های ارغوانی و کبود... اجاره یک شبه¬ی بهترین کلاب¬ها برای گذروندن زمانشون به بهترین شکل...
و سر در آوردن از صندوق بانک در نیمه شب و صدای بوسه¬هایی که بین اسکناسهای تا نخورده¬ی پول می¬پیچید تجربه¬ای بود که جیمین می¬تونست ازش به هیجان¬انگیزترین و شگفت¬انگیزترین قرار یاد کنه.
اولین باری که این تجربه رو داشتن، تازه چند روز بود که از مرز کشور خارج شده بودن؛ با تنها موتوری که بنزینش رو با اخاذی جور می¬کردن خودشون رو به مرز رسوندن و جیمین با دو تیر آخری که توی اسلحه¬اش بود، تونست یکی از سربازها رو به قتل برسونه و دیگری رو با همون تهدید کنه تا بتونن از کشور خارج بشن. رسیدنشون به ژاپن معلوم نبود به کجا ختم میشه اما میدونستن دیگه چیزی توی چنته ندارن تا شکمشون رو سیر کنن و از طرفی دیگه، در امان باشن.
گم شدن پسر مومو خبری نبود که بشه پنهان کرد و بالاخره کسانی بودن که هم به خون مومو و پسرش تشنه بودن و هم طلبهای زیادی از یونگی داشتن. ژاپن براشون مثل قفس شیر بود؛ سانییاون هنوز پا بر جا بود و اگر خبر اومدن یونگی به کشور، به گوشش میرسید یا به معامله ختم میشد یا به کشته شدن یونگی!
مخفی شدن پشت دیوار خرابههای اطراف شهرها سخت بود و گشنگی و خستگی بیشتر از چیزی که انتظارش رو داشتن بهشون فشار آورده بود... در نهایت مجبور شدن تا از هم جدا بشن و برای پیدا کردن جا و مکان و همچنین غذا، کاری بکنن. جیمین کسی نبود که این پیشنهاد رو بده و شنیدنش قرار نبود در کنار خستگیش عمل کنه و آروم و ساکت نگهش داره. بحث و جنجالش با یونگی به پسر فهموند که اون هنوز هم خیال میکنه باید برای نگه داشتن یونگی کنار خودش و عاشق کردنش باز هم تلاش کنه... اما دیر شده بود؛ جیمین ازش فاصله گرفته بود و با بیخیالی کنار آزادراه حرکت میکرد و اسلحهی صورتی کثیف شده و خالیش رو توی هوا تکون میداد. کت چرمش پاره و خاکی شده بود و شلوارش هم دست کمی ازش نداشت. موهای بهم ریختهشو به عقب هل داد و توی صفحهی خاموش گوشی به خودش نگاه کرد؛ صورتش خسته به نظر میرسید، پلکهاش از کم خوابیهای زیاد، افتاده شده بود و رنگ موهاش رفته بود...
از خودش بدش میومد؛ حتماً به خاطر ظاهر منزجر کننده و اخلاق نداشتهاش، هنوز هم یونگی علاقهای بهش نداشت و مجبور بود بخاطر منافع، یا شاید هم حفظ جون خودش و برادرش، تن به رابطهای بده که تمایلی بهش نداره!
جیمین منفور بود و منحوس! از اول هم نباید بخاطر لجبازی با پدرش با زندگی خودش قمار میکرد! نتیجهاش شده بود خواستن و نرسیدن. هیولایی شده بود در لباس پرنسها و شاهزادگان... هر کسی که میخواست باهاش زندگی کنه با دیدن موجود عجیب و افسانهای درونش، عقب نشینی میکرد اما یونگی مجبور شده بود؛ بخاطر سر اسلحهای که توی دهانش فرو رفته بود، بخاطر تیری که استخوان ساق پاش رو ناقص کرده بود... و بخاطر زندگی¬ای که قرار نبود بدون تهدید ادامه پیدا کنه، باهاش راه بیاد.
نه چیزی که می¬خواست رو به دست آورده بود و نه حتی مثل شعار معروفی که ذره-ای بهش معتقد بود، نذاشته بود تا یونگی به خوشبختی برسه! اصلاً چرا باید اجازه می¬داد بدون حضور اون، این اتفاق بیافته؟ زندگی¬ای که کسی مثل جیمین نبود تا عاشقش باشه و ازش تحت هر شرایطی محافظت کنه، به چه دردی میخورد؟
البته که به درد این هم نمی¬خورد که توی خیابون¬های توکیو بچرخن و برای هر سوژه-ای دندون تیز کنن تا حداقل از گشنگی نمیرن!
و حالا هم جیمین با ناامیدی تمام، که حتی در طی مدتی که با یونگی و اوضاع نابسامانشون پشت سر گذاشته بودن، این حس رو تجربه نکرده بود، خیابون¬ها رو متر می¬کرد و بی هیچ هدفی پیش می¬رفت و در طرف دیگه یونگی دورتر از سایه¬اش پیش می¬رفت تا حتی جیمین عطر تنش رو هم حس نکنه. نمی¬تونست اجازه بده بی هوا توی خیابون¬ها بچرخه و دلخور باشه از کسی که بخاطرش دست به هر کاری زده...
یونگی برای جیمین بود که به اینجا رسیده بود... و جیمین هم برای یونگی! چطور می¬تونست رهاش کنه و تمام تلاشی که برای به دست آوردن و عاشق کردنش کرده رو زیر سوال ببره!
تمام مدتی که سایه وار پیش می¬رفت، به یک سوپرایز که توی اون روزهای سخت به دردشون بخوره، فکر می¬کرد. نمی¬خواست بی گدار به آب بزنه و تا زمانیکه از کاری که می¬خواست انجام بده، مطمئن نشده، جلوی چشم جیمین پیداش بشه.
تمام روزهایی که دنبال پسر صورتی پوشش می¬رفت رو به یاد آورد. تمام زمان¬هایی که مومو مثل یه تیکه آشغال باهاش رفتار می¬کرد اما اون باز هم دست از تلاش برنمی-داشت... یادآوریشون به دیدن جیمین که بخاطر تصور از دست دادن یونگی آواره¬ی خیابون¬ها شده، دلگرمش می¬کرد. باعث می¬شد دوباره تلاش کنه تا به دستش بیاره افکار مزاحم رو از توی ذهنش پاک کنه و جای خودش رو ثابت... سخت نبود که جیمین رو از خودش مطمئن کنه؛ البته اگر اون پسر از اون لحظه به بعد بابت هر تشری که یونگی بهش می¬زد یا کج خلقی¬هاش، دار و ندارش رو برنمی¬داشت و ازش دور نمی¬شد!
ساعت از نیمه شب گذشته بود و جیمین مسیرش رو به داخل یکی از پارک¬هایی که به زحمت می¬شد همچین اسمی روش گذاشت، کج کرد. خسته¬تر و بی حال¬تر بود؛ حتی پولی نداشت تا چیزی برای خوردن بگیره.
به اولین نیمکتی که رسید، خودش رو پرت کرد روش و اسلحه¬شو که حالا دیگه ازش به شدت متنفر بود، با تمام حرصی که داشت روی زمین پرت کرد.
یونگی هنوز توی تاریکی سایه¬ی درختی ایستاده بود و با ساندویچی که توی دستش بود این پا و اون پا می¬کرد. برای جلو رفتن مردد بود ولی می¬دونست جیمین اونقدری گرسنه¬اس که اگر ببینتش، اهمیتی به بحث و جدا شدنشون نمیده؛ البته اگر محتویات ساندویچش رو چک کنه و ببینه که با مزاجش سازگاره...
بالاخره از تاریکی بیرون اومد و به نیمکت نزدیک شد. صدای شب اونقدر زیاد بود که جیمین متوجه نزدیک شدنش نشه. ساندویچ رو کنارش گذاشت و در حالیکه به راهش ادامه می¬داد تا ازش فاصله بگیره، زیر لب چیزی زمزمه کرد.
- فردا شب ساعت یه ربع به یک جلوی بانک آساهی باش...
سایه¬ای به سرعت از جلوی چشم جیمین ناپدید شد و پسر مو صورتی رو متعجب رها کرد. حتی لحظه¬ای بیشتر کنارش نموند تا احساس تنهایی نکنه. شنیدن کلمه «بانک» فقط یک معنی داشت اما جیمین تنها چیزی که می¬خواست، موندن یونگی بود!
نگاهی به ساندویچ کنار دستش انداخت و بهش چنگ زد؛ بلند شد و با پا ضربه¬ای به اسلحه زد تا پشت بوته¬ها بیافته. با عجله توی تاریکی به راه افتاد تا به یونگی برسه. اما پسر به سرعت محو شده بود؛ تا زمانیکه جیمین رو به چیزی که میخواست، نمیرسوند، قصد نداشت همدیگه رو ببینن. به تنها چیزی که امید داشت، خوب پیش رفتن برنامهاش بود؛ برنامهای که جیبهاشون رو پر میکرد و شکمشون رو سیر... و جیمین رو به رویای قرار مخفیانه، عاشقانه و مورد علاقهاش میرسوند؛ چیزی که باعث دلگرمی و اطمینان کیتیِ گنگسترش بشه! سالها زمانش رو صرف نکرده بود که حالا بخاطر سوءتفاهم و سوءبرداشت، جیمین قید تمام چیزی که داشته رو بزنه! اون پسر برای اینکه یونگی رو داشته باشه جسارت بیشتری خرج کرد؛ یونگی رو دزدید و با گروگان گرفتنش، خودش رو تهدید کرد و در نهایت جوری رفتار کرد تا هر چیزی که میشه، یونگی رو به سمتش بکشونه. اما یونگی فقط به فکر جمع کردن قدرتی بود که هر چقدر هم تلاش میکرد، به یک صدم نفوذ و قدرت مومو نمیرسید!
باید قصهی به اینجا رسیدنش رو به جیمین میگفت؛ باید به خاطرش میآورد که به اندازهی جیمین، تلاش کرد اما مغز دیوونه و ریسک پذیر اون رو نداشت. جیمین باید میفهمید کسی که سالها پشتیبانیش رو میکرد و سایه به سایه دنبالش بود تا هیچ خطری تهدیدش نکنه، برای دور کردن یونگی از پسرش دست به کارهایی زده بود که حتی کشتن مادرش و حک کردن اسمش روی سینهاش، سادهترین اقدامی بود که از دستش برمیومد...
صبحشون رو دور از هم گذروندن؛ تا وقتی همه چیز در آرامش بود، ایرادی نداشت! جیمین روی نیمکت پارک به خواب رفته بود و یونگی سعی داشت با کمک وایپر راهها و نقشههایی که مسیرشون رو برای سرقت بانک راحتتر میکنه، مرور کنه.
شناسایی مأمورها، موقعیت مکانی و زمان مناسب برای ورود به بانک و خارج شدن ازش، مسئله چندان راحتی نبود که فقط یک شب تا صبح یونگی رو درگیر کنه. میدونست دست به این عمل زدن، علاوه بر ریسکی که درش هست، خطرات زیادی رو به دنبال داره. سرقت از بانکی که در محدودهی تحت سلطهی یاماگوچی هست، دوییدن به سمت درهی دردسر و خودکشی به بدترین روشهاست!
اما چارهای نبود؛ وضعیتشون اگر به همون شکل ادامه پیدا میکرد، اگر از زور بی پولی و گرسنگی تلف نمیشدن، قطعاً بخاطر نداشتن هیچ سلاح دفاعی، به خاطر گشتن توی منطقهای که براشون ممنوعهاس، به قتل میرسیدن!
هر چه سریعتر باید کاری میکردن و از توکیو خارج میشدن. اهمیتی نداشت که کجا برن... فرار رو باید به قرار ترجیح میدادن؛ البته بعد از سکس توی گاو صندوق زیرزمینی بانک آساهی!
صبح گرمی که با سرک کشیدن آفتاب از بین شاخ و برگ درختها شروع شده بود، تا وقتی که جیمین رو به یاد قرار شبش با یونگی نمیانداخت، افتضاحترین اتفاقی بود که میتونست بیافته. گرسنگی بابت کج دهنی به ساندویچی که یونگی خریده بود تبعاتی بود که به همراه صدای قار و قور شکمش به همراه داشت. کاسه سرش جوری درد میکرد که انگار سرش رو به جایی کوبیده و یا مغزش دیگه تحمل موندن توی قفس استخونی رو نداره!
دست رو روی سرش گذاشت و به آرومی نشست. کمی سرش گیج رفت و پیچیدن دل و روده¬اش بهم مجبورش کرد تا ساندویچ رو با وجود ناشتا بودن، ببلعه! نمیدونست قراره چطور اون روز رو سپری کنه اما می¬دونست چیزی که قراره اتفاق بیافته، یه سرقت ساده نیست. قطعاً یونگی اونقدر دیوونه نشده که یک شب نقشه سرقت از یکی از بانک¬های معروف و به نام رو بریزه و بی هیچ سلاحی پیش بره... اون هم وقتی از اومدن جیمین مطمئن نیست. البته که باید مطمئن می¬بود؛ به هر حال کیتیگنگ قرار نبود به این راحتی دوست پسرش رو توی این شرایط تنها بذاره. حاضر بود خودش، جون یونگی رو به خطر بندازه اما اجازه نده چیزی تهدیدش کنه!
ساعت به کندی می¬گذشت و گرمای هوا مزین بر علت شده بود تا جیمین احساس کلافگی و خستگی کنه؛ بوی گند عرق و موهای پریشون، لباس¬های چرک و خونی که ازشون بیزار شده بود... و از همه مهم¬تر، دست خالی بودنش اونقدر بهش فشار آورد که در نهایت تحمل نکرد و برای زدن صندوق یکی از هایپرمارکت¬ها، بدون نقشه دست به عمل زد. نمی¬دونست چقدر می¬تونه به جیب بزنه، اما هر چقدر که بود اول باهاش یه اتاق اجاره می¬کرد و بعد از حمام مفصل، از شر اون لباس¬ها خلاص می¬شد.
وقتی از فروشگاه داشت خارج می¬شد، به خیال اینکه کمی دورتر تهیونگ یا جونگوک منتظرش هستن، یا حتی موتور صورتی رنگش رو روشن می¬بینه، پیش رفت... اما وقتی با حقیقت روبرو شد و از تصوراتش بیرون اومد، کمی دیر شده بود. فاصله نگهبان¬ها اونقدر باهاش کم شده بود که اگر یک ثانیه دیرتر می¬جنبید، همه چیز تموم شده بود!
خودش رو جلوی چند ماشین انداخت و در نهایت وقتی مینی کامیونی در حال رد شدن بود، به سرعت دستش رو به جایی گیر داد و سوارش شد، تا از مخمصه نجات پیدا کنه.
سرعت مینی کامیون زیاد نبود اما برای فرار از موقعیت خطرناکی که هیچ به عواقبش فکر نکرده بود، خوب بود. بعد از رد شدن از چند چهار راه، خودش رو پایین انداخت و به سمت یکی از خیابون¬ها دویید. حتی جایی رو بلد نبود اما تنها چیزی که می¬دونست، ثابت نموندن، بود!
اونقدر رفت و دورخودش چرخید تا هوا به تاریکی نزدیک شد که بالاخره هتلی که حتی یک ستارهی سوخته هم به تابلوش نزده بود، اتاقی بهش اجاره داد. گند و کثافت از در و دیوار سرامیکیش بالا رفته بود، اما تا وقتی که دوش آب برای حمام گرفتن داشت، قابل تحمل بود.
بالاخره بعد از چند شبانه روز لباس¬های منفورش رو از تنش درآورد و توی کیسه زبالهای که از خدمتکار کش رفته بود، انداخت. زیر دوشی که فقط آب سرد ازش سرازیر می¬شد، ایستاد و چشم¬هاش رو بست. سر و صدای شهر توی گوشش جیغ می¬کشید و زانوهاش دیگه توانی برای ایستادن نداشتن.... و قلبش...
قلبی که دلتنگ یونگی بود؛ نمی¬دونست کجاست! از شب قبل که توی تاریکی گمش کرد، بیشتر از زمانیکه ازش دور بود، دل تنگش شده بود. نگرانش بود که مبادا دست به کاری بزنه که جفتشون رو توی دردسر بندازه. توی اون موقعیت و شرایط توان محافظت از خودش که هیچ، حتی از یونگی هم نداشت... و فکر به قرارشون برای سرقت بانک، خستهترش می¬کرد. حاضر بود صندوق فروشگاه¬های مختلف رو بزنه اما سمت دردسرهای بزرگ نره. خسته شده بود از جنگیدن و دوییدن. یک بار باید خودش رو به پدرش ثابت می¬کرد و دفعه بعدی برای اینکه جدایی از نقابی که زده بود، سخت شده بود، باید به راهش ادامه می¬داد تا اینبار خودش رو به خودش ثابت کنه.
شده بود کیتی گنگی که همه، تمام ترسشون فقط مغز خراب و از کار افتاده¬اش بود... شد کسی که پدرش همیشه سرزنشش می¬کرد که هیچ وقت به اون موقعیت نمی¬رسه و عرضه¬ و لیاقت جانشینیش رو نداره... و مومو جایگزینش شد.
نارضایتی¬ای وجود نداشت؛ زنی که عاشقش بود و برای اینکه به تمام آرزوهاش برسه، همیشه کنارش بود، گنگ رو سر پا نگه داشت و حتی بعد از مدتی غیبت، با قدرت بیشتری برگشت. قدرتی که حالا به اسم گادمادر، ملکه اقیانوس آرام، توی گوش تمام جنایتکارها می¬پیچید و برای کار با این زن، سر و دست می¬شکوندن....
مادرش همیشه ازش حمایت می¬کرد و در تمام زمان¬هایی که چیزی تا به دردسر افتادنش نمونده بود، دستش رو گرفت تا زانوهای خاکی پسرش رو نبینه...
جیمین با اینکه به قصد دیگه¬ای این مسیر رو انتخاب کرد، اما چیزی که می¬خواست رو توی همین راه پیدا کرد و دیگه دلیلی برای عقب کشیدن نداشت...حالا حتی دلیلی پیدا کرده بود که جلوی مادرش بایسته و به عشقش اعتراف کنه... و اگر میدونست زمانیکه توی تخت گرم و نرمش به خواب رفته و تنها دغدغه¬اش مهمونی دوستانشه، یونگی سعی داره تمام دار و ندارش رو برای تنها یک بار ملاقات جیمین معامله کنه، اوضاع از چیزی که بود، بدتر می¬شد!
شیر آبی که هرز شده بود رو به زحمت بست اما باز هم قطره¬های آب با سرعت روی زمین چکه می¬کرد. حوله¬ای که مطمئن نبود تمیزه یا نه، روی موهاش کشید و توی آینه¬ی کوچک و لک¬دار روی دیوار خودش رو نگاه کرد. کلافه و حرصی شده بود... و قرار نبود دلیلش رو تا زمانی که یونگی رو ندیده، حتی برای خودش مرور کنه!
لباس¬هایی که خریده بود رو به تن کرد و از حس تمیزی و نو بودن پارچه¬ای که پوستش رو نوازش می¬کرد، داشت به آرامش می¬رسید. از موندن توی کثیفی بیزار بود اما هر بار که می¬خواست تنها بلایی که سرش نمیاد، گرفتار لن شدن نباشه، این اتفاق می¬افتاد و دلیل دیگه¬ای برای عصبی کردنش، به شمار می¬رفت.
تمام وسایلی که فقط کیسه لباس¬های کهنه¬اش و مقداری پول بود رو برداشت و از اتاق خارج شد. کیسه سیاه رنگ رو توی سطل زباله بزرگی که سر خیابون قرار داشت، پرت کرد و ژستی که گرفته بود، شبیه کسی بود که سر یک نفر رو بریده و حالا تیکه¬های بدنش رو توی سطل¬ زباله¬های مختلف می¬ریزه...
دستی توی موهای بهم ریخته¬اش کشید. کمی خجالت زده بود بابت اینکه ظاهرش مثل همیشه آراسته نیست؛ لاک مشکی ناخن¬هاش پاک شده بود و یکی از انگشترهاش هم گم کرده بود. گردنبندی که یونگی از سرقت جواهرفروشی که کار یکی از نوچه¬های نامجون بود و بهش هدیه داده بود هم، چند تا از الماس¬هاش افتاده بودن و جذابیت و چشمگیری اولیه رو نداشت!
بطور کلی اونقدری از ظاهرش متنفر شده بود که اگه می¬تونست خودش رو توی اتاقی که اجاره کرده بود حبس می¬کرد تا هیچ وقت به اون شکل جلوی یونگی ظاهر نشه.
توی خیابون¬ها کمی گشت زد و کیف پول چند زن و مردی که به پستش خورده بودن رو هم قاپید؛ بعد از برداشتن اسکانس¬ها کیفشون رو توی کوچه¬ای پرت میکرد و به راهش ادامه می¬داد؛ برای سیر کردن شکم گرسنه¬اش غذایی خرید اما نمی¬تونست از فکر یونگی بیرون بیاد. نمی¬دونست تا الان از زور گشنگی مرده یا هنوز هم داره تحمل می¬کنه... و اصلاً قصدش از این کار مزخرف چیه، وقتی می¬تونن به راحتی چند طلا و جواهرات فروشی و فروشگاه رو خالی کنن و تا وقتی که می¬خوان توی ژاپن بمونن، دست از دردسر درست کردن بردارن!
سرش رو به زیر انداخت و با افکاری که آشفته¬اش کرده بود به سمت بانکی که یونگی ازش اسم برده بود، راه افتاد. به حماقت یونگی نمی¬تونست بخنده چرا که حس می-کرد دست آخر این خودشه که مضحکه شده و همه چیز یه نقشه از قبل تعیین شده-اس... شاید هم یونگی طاقتش سر اومده بود و می¬خواست جیمین رو در حالیکه هیچکس ازش خبری نداره، توی اون گاو صندوق به قتل برسونه و از دستش خلاص بشه.
عیبی نداشت؛ اگر یونگی اینطور زندگی کردن رو ترجیح می¬داد، به تصمیمش احترام می¬ذاشت. تنها کاری که باید می¬کرد، بوسیدنش بود. قبل از اینکه اجازه بده تیری که قفسه سینه و مغزش رو شکافته، تمام جونش رو بگیره، به آخرین یادگاری¬ای که مطمئن بود بعد از مردنش هم همراهش داره، چنگ می¬زد و لبهای یونگی رو می-بوسید.
نیمه شب نزدیک بود و به جایی که باید، رسیده بود؛ و حتی زودتر از ساعتی که باید... هیچ ایده¬ای نداشت که چطور باید سر از داخل بانک دربیارن و تا جایی که چشم¬هاش تاریکی رو می¬کاوید، خبری از یونگی نبود تا حداقل از حرفی که بهش زده، مطمئن بشه.
دقایقی اون¬جا ایستاد و آدم¬هایی که از کنارش رد می¬شدن رو نظاره می¬کرد؛ اما به آنی ابتد و انتهای خیابونی بانک درش قرار داشت، بسته شد؛ تردد ماشین و افراد در خیابونهای دگیه هم به حداقل رسیده بود و مغازه و فروشگاه¬هایی که دور و برش بودن، برای چند دقیقه درب ورود و خروج رو بستن.
عجیب بود اما نمی¬خواست با ترس بیخود، خودش رو ببازه. لحظه¬ای بعد وقتی ماشین حمل پول رو دید که به همراه چند گارد ویژه به بانک نزدیک میشدن، کمی آروم گرفت و خودش رو بیشتر توی تاریکی کوچه باریک پشتش پنهان کرد.
اما ناگهان با به یاد آوردن نقشه¬ای که یونگی به تنهایی چیده و هیچی از جزئیاتش نمی¬دونه، حس کرد باید کاری کنه؛ اون هم درست وقتی که دستی روی شونه¬اش نشست و صدایی که بعد از بیست و چهار ساعت میشنید، متعجبش نکرد... اما بخاطر آرامشی که حس کرد، نفس عمیقی کشید.
دست یونگی از روی شونه¬اش سر خورد و بازو و دستش رو نوازش کرد... و در نهایت روی پهلوش قرار گرفت؛ به جز اون، سر کلتی رو حس کرد که روی سرش چرخید و در آخر روی شقیقه¬اش متوقف شد.
- کیتی...؟
آب دهنش رو قورت داد و با چشم¬های بسته لبخند زد.
- بله دیبوی؟
نیشخند یونگی صدادار بود و قلب لرزون جیمین رو بیشتر تحریک کرد.
- با من میای سر قرار؟!
تک خنده¬ای کرد و بعد از کشیدن نفس عمیقی، در یک حرکت غیر منتظره مچ دست یونگی رو گرفت، به سمتش چرخید و به دیواری که پشت سرش بود، کوبوندش.
حالا اسلحه زیر چونه هر دوی اون¬ها قرار داشت و جیمین داشت حریصانه لب¬های یونگی رو می¬مکید و از لمس دست¬های پسر دگوئی توی موهاش، لذت می¬برد.
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود – با این حال جیمین حس می¬کرد ساعت¬هاست دارن همدیگه رو می¬بوسن – که یونگی عقب کشید و جیمین رو به بیرون از کوچه هل داد.
- راه بیافت کیتی... باید زودتر به ماشین برسیم.
جیمین هیچی از برنامهریزی¬های یونگی نمی¬دونست و این مضطرب¬ترش می¬کرد. وقتی نمی¬دونست باید چی کار کنه و در لحظه باید از یونگی اطاعت کنه، کمی گیج می¬شد... و تنها چیزی که توی اون لحظه به یاد داشت، تطابق نداشتن ساعتی که یونگی شب قبل بهش گفته بود و ساعتی که در لحظاتش وقت میگذروندن، بود!
- ولی ما قرارمون دیرتر بود!
- اون موقع قرار بود ماشین سر ساعت برسه ولی حالا تایمشون جابجا شده! باید بلافاصله بعد از انتقال پول وارد بانک بشیم و قبل از جایگزین شدن نگهبانای جدید خودمونو به گاوصندوق برسونیم!
- نقشه ساختمونشو از کجا آوردی؟ اگه ساعت انتقال تغییر کرده پس ممکنه خیلی چیزای دیگه هم تغییر کرده باشه!
یونگی با گفتن «حواسم به همه چی هست... زود باش جیمین!» به بحث خاتمه داد و بالاخره خودشون رو به ماشینی که داشت وارد پارکینگ می¬شد، رسوندن...
همونطور که یونگی برنامه ریزی کرده بود و انتظارش رو داشت، نقشه پیش رفت و با اینکه جیمین از چیزی اطلاع نداشت و فقط چند ثانیه قبل از انجام هر کاری، متوجه نقشه میشد و کلافهاش کرده بود، اما با همه چیز کنار اومد تا خرابیای به بار نیاد و توی دردسر تازهای نیافتن! حوصلهای که هنوز هم سر جاش نیومده بود هم نداشت و سرش برای دردسر درد نمیکرد. فقط مثل یک ربات برنامه رو گرفته بود و به انجام میرسوندش... یونگی محافظه کارانه و محتاط جلو میرفت و هر زمانیکه احساس میکرد ممکنه توی مخمصه بیافتن،اولین کاری که به ذهنش میرسید تا انجام بده، مخفی کردن جیمین پشت سرش بود؛ با اینکه میدونست این کار هیچ فایدهای نداره و باعث محافظت از جیمین نمیشه، اما تنها راهی بود که کمی آرومش میکرد... و با همین ترفند و کلنجارها بالاخره خودشون رو از ماشین حمل پول جدا کردن؛ با قایم شدن پشت ستون¬ها و ورودی راه پله¬های فرعی، تردد مخفیانه بین نیروهایی که توی سایه روشن پیش میرفتن، با نفسهایی که به شماره افتاده بود و جلوی صدای واضحش رو میگرفتن، کمترین کاری بود که باید میکردن تا خودشون رو به خطر نندازن...!
دقایق سخت و طاقت فرسا از جلوی چشم¬هاشون گریخت و جیمین و یونگی سر از گاوصندوقی درآوردن که پر از اسکناسهای نو و تا نخورده بود.
قبل از اینکه در پشت سرشون بسته بشه، یونگی گوشیش رو روشن کرده بود و سخت مشغول انجام کاری بود که بخاطر تمرکز بالاش، حتی قادر نبود توضیحی به جیمین بده و باید به سختی پسر رو کنترل میکرد تا جلوتر حرکت نکنه و بی گدار به آب نزنه. گربهی اشرافیِ صورتی پوش با استشمام بوی اسکناس¬ها بی قرار شده بود و تنها چیزی که مانع رفتنش میشد، بازوی دستش بود که توی دست یونگی اسیر شده بود.
- ولم کن دیگه... همه چی امنه. میذاری برم یا همینجا تو رو هم بیهوش کنم؟
یونگی نگاه زرخی حوالهاش کرد و در یک آن دستش رو رها کرد تا بازو و ساعدش رو دور گردن جیمین حلقه کنه و کنترلش رو بهتر به دست بگیره.
- باید چند دقیقه دیگه صبر کنی پسر بد... برای اینکه روی اون پولا به فاک بدمت، عجله داری؟
- خفه... شو
نفس کلافه و بریدهای کشید؛ مثل معتادی که خمار دود کراک که بهش میخوره شده بود. بی پولی امانش رو بریده بود و باتلاقی که توش گیر افتاده بود تنها یک راه نجات داشت؛ پول!
برگهای که برای هر کس ارزش خاص و متفاوتی داره...
جیمین برای اینکه بی هیچ دردسری به اسکناس برسه و دستش رو روی تن بی نقصشون بکشه، چند دقیقهای که یونگی ازش حرف زده بود رو تحمل کرد. صداهایی که از توی گوشیش بلند میشد توی سرش زنگ میزد اما حتی کنجکاو نمیشد تا سرش رو کمی بچرخونه و ببینه دلیلی که یونگی نگهش داشته چی هست... و نه حتی حدسی در رابطه با کاری که میکنه!
فقط پولهایی رو میدید که دایره تو خالی وسطش بهش چشمک میزد و وسوسهاش میکرد؛ شبیه بهترین متریالی که برای رول کردن سیگار مورد علاقهاش به دستش میرسه...
- عطرش داره دیوونهام میکنه!
- صبر کن جیمین... کلافم نکن!
- لعنت بهت... من واقعاً میخوام منو روی اون پولا به فاک بدی!
با صدای آرومی همه چیز در خاموشی فرو رفت و فقط نور فلش گوشی یونگی بود که چند سانتی متر جلوترشون رو روشن میکرد!
- لعنت به تو کیتی! پس بهتره اول به تو برسم...!
با پوزیشنی که یونگی حفظ کرده بود، جیمین رو جلوی دوربین¬هایی که از کار افتاده بودن به سمت مرکز اون سالن کشوند و جیمین رو روی پولهایی که روی میزهایی چیده شده بودن و کارمندهایی که صبح روز بعد میومدن و مسئولیت جابجایی و طبقه بندیش رو داشتن، پرت کرد.
گربهی اشرافی قهقههای سر داد و چشمهاش رو بست؛ توی لجنزاری که دورش رو گرفته بود شنا میکرد و از شدت لذت دیوانهتر از قبل شده بود.
- همهی اینا برای توئه، کیتی... میتونی آتیش بزنی یا بزنی به جیب... حتی میتونی همشو به من ببخشی تا هر چیزی که میخوای برات بخرم!
یونگی روی جیمین خم شده بود و با گردن کج شده و چشمهای ریز، باهاش حرف میزد؛ حرفهایی که امیدوار بود تأثیر گذار باشه تا مبادا جیمین اون همه پول رو به فنا بده!
جیمین چشمهای تیزبینش رو چرخوند؛ با نوری که روی اسکانسها افتاده بود هم تحریک میشد؛ دستهای از اونها رو برداشت و با چشمهای بسته نفس عمیقی کشید تا عطر مسخ کنندشون رو به ریه بکشه.
- همشو میدم بهت... برام بهترینا رو بخر یونگی... کت مخصوصمو میخوام. یکی بهترشو... شلوار چرمم! چرم پوست اسب! باید یه اسب سیاه رو بکشی برام!
دوباره بو کشید و زمزمهوار گفت، "نقاب جدید سفارش بده... دور چشمش یاقوت کار بشه..."
- همه چی برای تو بیبی...
در صدم ثانیه چشمهای جیمین باز شد و مستقیماً به یونگی خیره شد؛ برای چند ثانیه زمانشون رو در سکوت گذروندن و این جیمین بود که به حرف اومد...
- قبلش تو رو میخوام!
یونگی با هوسی که آب دهانش رو راه انداخته بود، لبهاش رو لیسید و سرش رو جلوتر بود. مماس با لبهای جیمین که حتی نبضش رو برای خواستن میتونست حس کنه، زمزمه کرد، "سلام پرنس گنگستر من... به زندگیم خوش اومدی!"
لبهاش رو با هیجان بوسید و لحظهای رو برای چشیدن طعم دوری که همیشه شگفت زدهاش میکرد، از دست نداد... حتی فرصتی رو برای کبود کردن لبهای بی رنگش...
گردنی که سرمای هوا رو به خودش کشیده بود وسوسهاش میکرد تا بوسههای خیس و نرمش رو روی پوستش بکشه... مخصوصاً روی نبضی که حالا با شدت بیشتری میزد. انگشت اشاره و وسطش رو روی نبض گردنش گذاشت و روی پوستش دوباره زمزمه کرد. این بار جیمین بیشتر قلقلکش اومد و توی خودش پیچید... اما دلیلی که پیچ و تاب میخورد مشکلی بود که توی پایین تنهاش ایجاد شده بود.
- تا کی زندهای کیتی؟
- بعد از مرگ تو!
- تا کی زنده نگهم میداری؟!
- تا وقتی نمردم!
- پسر بد من...
نبضش رو بوسید و بلافاصله پوستش بین لبهاش کشید و تا جایی که صدای «هیس» کشیدن جیمین رو دربیاره، به مکیدن پوستش ادامه داد. تا با چشمهاش خودش رد کبودش رو نمیدید و از خونمردگی زیر پوستش مطمئن نمیشد، عقب نمیکشید.
- دارم خفه میشم یونگی... اینجا هوا نیست. گرمه!
یونگی با نیشخند حک شده گوشه لبهاش گفت، "قراره آتیشش بزنیم پرنس!"
با بوسهای غافلگیر کننده حواسش رو پرت کرد؛ حتی وقتی شلوارش رو پایین کشید و دستش رو روی تن لختش به رقص در آورد... جیمین از هر لحظه بیشتر عاشقش شده بود و حتی اگر همه چیز نقشه بود، یونگی اون رو با مغزی که به واسطه تیر کلت کمریش از هم پاشیده، روی زمین رها میکرد، پولها رو برمیداشت و میرفت، باز هم شکایتی نداشت و با عشق به صحنهی فرارش خیره میشد و در نهایت با آرامش چشمهاش رو میبست.
اما لعنت... یونگی اون رو با اسلحهی دیگهای میکشت؛ دستهای زمخت و بزرگش که پهلوهاش رو محکم گرفته بود و دندونهای تیزش که قدرت باورنکردنیای داشتن... و از همه مهمتر احساسی که جیمین نیازمندش بود؛ توجه بی حد و مرز و ندیدن هیچکس جز خودش...باید هم همینطور میبود؛ یونگی کسی رو نباید میدید، هیچکس به اندازه جیمین نه جذابیت داشت و نه گیراییش مسحور کننده بود... چشمهای خمار و لبهای حجیمش که با تصور حلقه شدن دور عضوش، میتونست به اوج لذت برسه... تن اون پسر ساخته شده بود تا زیر بدن یونگی عقب و جلو بشه... پاهاش دور کمر یونگی حلقه بشه و کمرش زیر دست یونگی قرمز... رد انگشتهاش باید روی جای جای بدنش مینشست و گردن و سینههاش پر از کیس مارک میبود... هوس یونگی از سرش نمیافتاد و تنها راهی که خیال میکرد برای بروز احساساتش داره، داشتن رابطه باهاشه...
همهی این افکار تا زمانیکه که توی بهترین کلاب و کابارهها صدای نالهاش میپیچید و جام شراب سفیدش رو به جام یونگی میکوبید، ادامه داشت. تا زمانیکه یونگی اون رو واقعاً یک پرنس میدید، براش هر چیزی که میخواست رو مهیا میکرد و همچنین برای محافظت ازش، حتی دوستهاش رو هم تهدید میکرد، ادامه داشت... دقیقاً تا قبل از اینکه روی صندلی فلزی نشسته باشه و گوشش از شدت فریادهای توی ذهنش، جیغ بکشه... دقیقاً تا قبل از اینکه تهدیدهای وحشتناکی زیر گوشش نجوا بشه و دیگه دیدن ماشین مورد علاقهاش با رنگ دلخواهش خوشحالش نکنه! حتی یونگیای که از سفر نسبت طولانی مدتش برگشته هم آرومش نمیکرد؛ دیگه توی پارک روی نیمکتی نخوابیده بود که دیبوی از راه برسه و ساندویچی به دستش بده و مثل شوالیهی تاریکی، غیبش بزنه و مثل بابالنگ دراز یه روزی بیاد تا خوشبختی رو به نهایت برسونه...
دیگه قرارهاشون توی جواهرفروشی و بانک نبود که یونگی به جای گل و کادو، بهش چیزهایی که به غارت بردن رو هدیه بده. کادوی یونگی هر چیزی که بود،طناب نبود؛ طنابی که از چاه بیرون بِکشتش...
جیمین خیلی وقت بود که شکسته بود؛ از روزی که هویت واقعی مومو براش آشکار شد، از زمانیکه خودش رو واقعیتر توی آینه دید... از وقتی که اعتمادش به همه رو از دست داد و حتی بودن توی خونهی یونگی هم قرار نبود حالش رو بهتر کنه... نه زمانیکه کابوسش ماسکهای وحشتناکی بودن که چهرههای واقعیشون رو دیده بود و نمیتونست تصویرش رو از ذهنش بیرون کنه... نه وقتی هنوز به یاد داشت در طبقه زیرین زیرزمینی که خودش قرار داشت، چه جنایت وحشتناکی صورت میگرفت... از لحظهای که این فاجعه رو به چشم خودش دید و گوشهای بی پناهش مهمانهای وحشیانهی فریاد دخترها رو پذیرا شدن، دیگه هیچ نجوای عاشقانه و اطمینان بخشی نمیتونست آرومش کنه...
نه حتی دستیهای یونگی که به پشت سرش هدایتش کنه...
چشمهاش رو که باز کرده بود چشمهای یونگی مثل لیزری توی تاریکی میدرخشید و یک بار دیگه بهش یادآوری میکرد تنها قهرمان زندگیش، آگوستدیه...
مردی که بهش خیره شده بود و حرفهایی که میزد بیشتر از هر زمان دیگهای تحریکش میکردن و بودن بین اسکانسهایی که عطر مست کنندشون هوش از سرش برده بود، مسخش میکرد. نالههایی که از سر لذت سر میداد، نیشخند زخمی یونگی رو از روی لبش پاک نمیکرد...
و درست زمانیکه خنده سرخوشانهای سر داد و به لباس کهنه و خاکی یونگی چنگ زد، تمام چراغهای اطرافش با صدایی که حواسش رو پرت میکرد، روشن شدن.
باز کردن چشمهاش همزمان شد با نور سفید و زردی که توی سرش جیغ میکشید و یونگیای که ازش کمی فاصله گرفته بود و عضو توی دستش رو میمالید...
گوشهی لبش رو به دندون کشید و به صحنهی خیره کنندهی روبروش چشم دوخت؛ دیدن یونگی توی اون وضعیت میتونست یک بار دیگه تحریک و ارضاش کنه... و وقتی کام یونگی روی پولهای اطرافش پاشیده شد، قهقههای سر داد و سرش و به عقب پرت کرد.
- mathafackuzzz...
مایع سفید رنگ از بین دستش میجست و همه جا رو بوی تعفنآور اما تحریک کننده سکس پر کرده بود. اهمیتی نداشت؛ تا وقتی که جیمین احساس خوبی داشته باشه و از ناامنیای که تمام جسم و روحش رو در بر گرفته بود، رها بشه، این کار رو ادامه میداد؛ حتی از پشت میلههای زندان...
دوربینها به کار افتاده بودن اما تا زمانیکه قصد خروج نداشتن، صدای آژیر بلند نمیشد. بعد از نشون دادن انگشت وسطش به دوربینهای مدار بسته، پیامی از گوشی تازه به سرقت برده شدهاش به نامجون ارسال شد تا مأموریتشون رو به اتمام برسونن...
جیمین که از شدت لذت و خوشحالی تنش کرخت شه بود رو به زحمت بلند کرد و به سمت خروجی کشوند. زمانیکه فریاد اعتراضی کیتیگنگ بلند شد، بیخیال نجات جونشون شد؛ صدای آژیر سرقت سرتاسر بانک میپیچید و با وجود استرسآور بودن ماجرا، یونگی ایستاد و شونههای دوست پسر گنگسترش رو گرفت.
- برای چی همینجوری داری میری... پس این پولا چی؟ چرا از اولی که اومدیم هیچی بهم نمیگی تا بدونم میخوای چی کار کنی؟!
- تو به پولای نقد نیازی نداری تا وقتی که کارتت پر شده... اگه خیلی دلت میخواد جیبت با اسکانس پر بشه...
ازش جدا شد و چند دسته از تراولها رو با عجله برداشت و توی سینهی جیمین کوبید...
- حالا داری... پس زود باش جیمین... نمیخوام دوباره توی سلول باهات بخوابم. ترجیم اینه دفعه بعدی توی استخر پنت هاوسم باهات سکس داشته باشم...
مچ دست جیمین بین دستش گیر افتاد و با عجله از راهی که برای جیمین آشنا نبود، راه افتادن. صدای فریاد و دستور ایست، پاهایی که با قدرت روی زمین کوبیده میشدن تا مسیر رسیدن به سارقهای جوان رو طی کنن، به علاوهی صدای کشیده شدن گلنگدن اسلحهها، جز هیجان حس دیگهای رو بهشون منتقل نمیکرد...
خروجشون از بانک، با دردسرهای جدید روبروشون کرد، اما به هر حال، وایپر قدرتی بود که به هر جایی نفوذ داشت! مردی که عینک دودی رو از روی چشمش برنمیداشت و تمام دنیایی که احاطهاش کرده بود، تاریک بود، اما برای تنها برادرش، حتی نور قاچاقی هم ایجاد میکرد تا هیچ دردسری درگیرش نکنه...
و افرادی که بین نگهبانها بودن تا سرشون رو گرمِ گلاویز شدن بکنن یا با گازهای اشک آور و ضربههای باتوم، از پا درشون بیارن، آدمهای وایپر بودن که با اشاره کوتاهی توی اون منطقه جمع شده بودن و به کمک آگوستدی و دوست پسر صورتی پوش و ناشناسش اومده بودن.
جیمین و یونگی با فرمونی که توی دستشون بود جوری با سرعت جادهی جلوی راهشون رو روندن و اجازه ندادن حتی گردی از اسکناسها روی زمین بمونه، که دیگه صبحانه توی استخر سرباز در ارتفاعات چیانگ مایِ تایلند آرزوی دوری برای اون زوج گنگستر نبود...

CZYTASZ
Wicked Game
Akcja• Name: Wicked Game [Angel Beats2]🍷 • Couple: Yoonmin, Vkook • Writer: Sadixen • NC: +21⚠️ Summary: مومو؛ زنی که همه چیز زیر سر خودش بود و برای حفظ گنگش، حاضره حتی پسرش رو هم از بین ببره! معامله با پلیس جوان و شرور، که یک طرف معاملهی اخیری که سر...