part 14

264 49 12
                                    

ساعت از هشت گذشته بود و عده‌ای از شدت مستی، بیهوش شده بودن و چند نفر دیگه بخاطر بی‌خوابی؛ تقریبا زمین سالن کازینو پر شده بود از کسایی که دراز کشیده یا نشسته بود؛ بعضی‌ها لباسی تنشون بود که خونِ روش هنوز خشک نشده بود و بعضی‌های دیگه هنوز داشتن می‌نوشیدن. و البته کیسه‌ای سیاه کنارشون بود که حاوی اعضای بریده شده بدن کودکانی بود که شکنجه‌شون کرده بودن! قرار بود از ‌اون‌ها مجسمه درست کنن یا بعد از تاکسیدرمی کردنشون، به دیوار خونه، قصر و عمارت‌هاشون بچسبونن... شاید برای افتخار می‌خواستن! شاید برای نشون دادن و فخر فروختن به مهمان‌های بالا مقامشون، تا اعتمادشون رو جلب کنن...

البته که تک تک این افراد خرده پا به زودی حذف می‌شدن و تنها سودی که داشتن پولی بود که به چرخه معامله وارد کرده بودن، اما این تنها راه نگه داشتنشون بود تا سودشون به بار بشینه...
خدمه در حال پاکسازی صحنه اجرا بودن و چند ساعتی می‌شد که معجون‌های سِری با احتیاط و شرایط خاص منتقل شده بودن! اون مهمانی کم از آزمایشگاهی که به نتیجه مهمی دست پیدا می‌کنن، نداشت! هم مورد آزمایشگاهی وجود داشت و هم نتیجه! همینطور جشنی از بابت این پیروزی...

وقتی سکندری خورد با حواس پرتی به پشت سرش نگاه کرد و پای دراز شده فردی بیهوش رو دید؛ داشت توی سالنی قدم می‌زد که همه چیز درونش مرده بود! نامجون رو حتی نتونسته بود پیدا کنه؛ وقتی برگشت و برادرش رو در حال کوبیدن ساطور روی انگشت‌های یکی از همون پسر بچه‌ها دید، سریعاً چشمش رو بست و سرش رو چرخوند. باورش نمی‌شد که اگر اون شماره دست خودش بود باید می‌رفت و این عمل فجیع و ترسناک رو انجام می‌داد. حاضر بود دست خودش رو قطع کنه اما با یه بچه این کار رو نکنه!
تازه داشت هلاجی می‌کرد که شب قبل رو تو چه جهنمی گذروندن! یه شکنجه‌گاه که تبدیل به کشتارگاه شده بود؛ نتیجه اون عملیات رسیدن به خون کودکانی بود که خاصیت ویژه‌ای داشت و مدت‌ها سرش معاملاتی صورت می‌گرفت؛ اما سر بچه‌هایی که در آخر زنده موندن چی میومد؟ دست و پایی نداشتن و صداشون رو هم ازشون گرفته بودن...

شاید عروسک‌های لولیتا اون‌ها بودن... به زودی دست یکسری افراد که عاشق عروسک بازی هستن می‌افتادن. به جز قاچاق اعضای بدنشون و یا خودشون، هیچ سرنوشت بهتری نبود که نصیبشون شه. سلامتی‌ای وجود نداشت و حتی گزینه‌ای که بهشون برتری بده. زنده موندنشون هم حتی یک امتیاز منفی بود! شاید اگر می‌مردن کمتر درد می‌کشیدن. بعد از تحمل بار سنگین شکنجه، اون‌ها مرده بودن اما هنوز هم قرار بود از بدنشون استفاده بشه و به دست چندین پدوفیل بیافتن! شاید باید تا آخرین قطره خونشون ازشون کار می‌کشیدن تا چیزی از دست نره...

اون بچه‌ها گنجی بودن که همه از ارزششون باخبر بودن؛ برای همین از جز جز بدنشون استفاده می‌کردن... و شاید اگر یکی از اون‌ها به فرمولاسیون ارتباط روحشون با جهان هستی هم پی می‌برد، مرحله بعدی قطعاً کارشون به احضار روح و آزار و شکنجه توسط اجنه می‌رسید...

این دنیا اونقدر برای این بچه‌ها بزرگ بود که گم شدنشون هم پیدا نمی‌شد! پلیس توی ماجرای قاچاق اعضای بدن دست داشت و برای حمایت از دو مافیا که اسمشون از طریق سازمان اعلام شده بود، آماده همکاری بود؛ اما اون‌ها هم حتی گول خورده بودن و نمی‌دونستن پرونده گم شدن بچه‌ها مربوط به عملیات این مافیاست و اعضایی که دارن از قاچاق شدنش حمایت می‌کنن، برمی‌گرده به کودکانی که از جلوی مدارس و یا در حین اردوهای تفریحاتی، دزدیده شدن!

دنیا به همین اندازه بزرگ و بی در و پیکر بود و جایی برای وجود اون موجودات کوچک نداشت... آدم‌های کوچکی که با بزرگ شدنشون خون‌خواری می‌کنن!

کازینو از اعضای تشکیل دهنده‌اش تخلیه شده بود و فقط مهمانان اون جا مونده بودن؛ درهای سالن باز بود و هوای سرد می‌پیچید و گهگاهی صدای خنده و یا گریه‌ای از شدت مستی زیاد... اما واقعاً همه‌اش بخاطر اثر الکل بود؟
بعید می‌دونست... این کارهای فجیعانه حتی از مست‌ترین آدمی که می‌خواد خودکشی کنه هم برنمیومد!

لگدی به در زد و به اطراف نگاه کرد؛ برعکس شب گذشته که همه جا شلوغ بود و فضایی برای راه رفتن پیدا نمی‌شد، حالا همه جا پر از جنازه‌های بیهوش و الکلی بود که روی زمین افتاده بود و صاحب اون‌جا، به حال خودشون رهاشون کرده بود؛ سودش رو برده بود و پولی که می‌خواست رو به جیب زده بود... دیگه چه احتیاجی بهشون داشت؟ نهایت کاری که انجام می‌داد بیرون کردنش از ملک شخصیش بود...

جلوتر رفت و این خلوتی به تنش چسبید؛ از اینکه هیچ آدم مزاحمی نبود تا جلوش رو بگیره، حس خوبی داشت؛ هوای آزاد رو حس می‌کرد؛ انگار که به کوهستان رفته بود و توی برف قدم می‌زد... با دیدن نوری که روی زمین افتاده بود، نگاهش رو کشید و به در باز سالن برخورد کرد. شخصی که توی سایه روشن در حرکت بود، توجهش رو جلب کرد و ایستاد. کمی پلک زد تا واضح‌تر ببینه اما هنوز دیدش تار بود و کمی سرگیجه داشت. دردی که توی گردنش حس می‌کرد، عصبی و کلافه‌اش کرده بود چرا که یادش نمیومد شب قبل چه بلایی سرش اومده. دیدن هه‌جین که گوشه‌ای از اتاق توی خودش جمع شده بود و خواب بود به علاوه جای خالی جیمین، سوالات بیشتری توی ذهنش کاشت. به سمت سایه‌ای که می‌دید، رفت و نمی‌دونست پا روی دست و پا و بدن چند نفر گذاشت، اما اهمیتی به ناله‌های بی جونشون نداد...
- تهیونگ!

صدای آشنایی شنید؛ گرفته و خش دار بود اما بعد از کمی فکر کردن، صاحبش رو شناخت. یونگی حالا جلوش ایستاده بود و داشت براندازش می‌کرد.
- حالت خوب نیست!
- نه نیست... بقیه کجان؟
- تو باید بگی... هه‌جین پیش تو نبود؟

بالا تنه‌اش رو به پشت چرخوند و به سمتی راهرویی که ازش اومده بود اشاره کرد.
- تو... یکی از اتاقا... خوابیده!
یونگی اخمی کرد و گفت، "خوابیده؟ مطمئنی؟"
سرش رو تکون داد اما درد دوباره باعث تیر کشیدن مغزش شد. چشمش رو روی هم گذاشت و باعث شد یونگی مشکوک‌تر بهش نگاه کنه.

- خوب نیستم... منو ببر پیش دکتر!
- باید ببرمت تا دیر نشده. صبر کن همینجا تا برم دنبال هه‌جین
- پس نامجون کجاست... بگو بیارتش!
- غیبش زده...

آه درمونده‌ای کشید و از کنار یونگی رد شد تا به سمت نور بره. می‌دونست راه خروج از همون طرفه و افتادن تو یه چاه دیگه خیلی بهتر از گیر افتادن توی اون کازینوئه...
- باور نمیشه که به این زودی تونستم بیام بیرون!

پا گذاشتن روی چمن مصنوعی، سست‌ترش کرد. خمیازه عمیقی کشید و جلوتر رفت و روی زمین نشست. پاهاش رو خم کرد و سرش رو به زانوش تکیه داد. برای اینکه کمی رفع خستگی کنه... اما به سیگار احتیاج داشت. باید به محض دیدن یونگی ازش یه نخ می‌گرفت؛ شاید دو نخ یا... یه پاکت.
دقایقی گذشت و صدای پچ پچ دوری رو شنید؛ یونگی همراه هه‌جین داشتن به سمتش میومدن و بخاطر نور آفتاب با دستشون سایه‌بونی ایجاد کرده بودن.
- زنده‌ای!

هه‌جین کنایه زد و تهیونگ با تعجب بهش نگاه کرد؛ خواست چیزی بگه که به ذهنش رسید شاید اون دختر می‌دونه دیشب چه بلایی سرش اومده که این همه درد توی تنش حس می‌کنه.
- هی دیشب من با کسی درگیر شدم؟
قبل از اینکه کسی چیزی بگه ناگهان از روی زمین پرید و با حیرت داد زد، "جونگوک... جونگوک کجاست؟!"

یونگی با ناامیدی سرش رو پایین انداخت؛ حتماً تهیونگ خیالاتی شده بود که با این ترس و بهت سراغش رو می‌گرفت. هه‌جین هم خواست ابراز تأسف کنه اما لحظه‌ای ابروهاش درهم رفت و گفت، "هی... راست میگه. جونگوک تو اتاق بود!"

یونگی اخمی غلیظی کرد و گفت، "دیوونه شدین؟ وقت مسخره بازی شماها رو ندارم! بابای من دیشب نیومد بهش چاقو بزنه!"
- احمق تویی... دیشب من جسدشو بردم اتاق! امروز صبح هیچی اونجا نبود!
- راست میگه. بدنشو قبل از اینکه کامل خشک بشه با طناب بست. جیمینم بود!
- راستی جیمین کجاست؟

سوال پشت سوال و اذیت شدن بی وقفه داشت یونگی رو خسته‌تر می‌کرد...
- هیچ ایده‌ای ندارم این دو نفر کدوم گوری‌ان! میشه راه بیافتید تا دوباره یه بازی مسخره دیگه راه نیافتاده و مجبوری نشدیم واقعاً یکی رو مثه سگ بکشیم، از اینجا بریم؟
هه‌جین با نگرانی دنبال یونگی راه افتاد و گفت، "جیمین دیشب اومد بیرون دنبال تو... پیدات کرد؟ باهات حرف زد؟"
تهیونگ هم بهش ملحق شد و گفت، "دیشب با هوسوک دوباره بحثتون نشد؟ شاید اون جیمینو پیش خودش نگه داشته! به جای جونگوک!"

- جیمینو فرستادم رفت. بیشتر موندنش دیوونه‌ترش می‌کرد و کنترلش سخت میشه. فرستادمش پیش مومو... تهیونگ باید سریع‌تر بری سراغش!
- چرا این کارو کردی؟ تن به این شکنجه دادی که آخرشم جیمینو بدی دست مانگو و مومو؟

- تا وقتی اون بازیشو شروع کنه ما می‌تونیم بهش برسیم!
یونگی جوری با اطمینان حرف می‌زد انگار مسئله راحتیه و می‌تونن خیلی خوب از پسش بربیان! این یه رقابت ناسالم نبود؛ چیزی فراتر از این مسئله بود!
- بهش برسی؟ جیمین اگه اون جا باشه باید قیدشو بزنی!
یونگی چرخید و رو به تهیونگ گفت، "پس برای چی می‌خوام بری سراغش؟"
- نامی کجاست یونگی؟

انتظار شنیدن این سوال رو داشت اما هنوز هم جوابی براش نداشت! به راهش سریع‌تر ادامه داد و یه دروغ دیگه سر هم کرد.
- باید زودتر می‌رفت... کارامون زیاده. دنبال مانگو رفته. هدف اولم همون اسب رم کرده‌اس!

تهیونگ تمام مدتی که به عمارت یونگی برسن سکوت کرده بود؛ مرد در حال انجام کارهاش بود و برای پیش بردن هر بخش از کارهاش باید به صد نفر زنگ می‌زد.

در نهایت در باز شد و دکتر کیم بهشون پیوست. همونطور که انتظار داشت، اون‌ها رو درب و داغون پیدا کرده بود. خودش هم حال خوبی نداشت؛ بی خوابی شب قبل و تمام مدت مطالعه و سرگرم کردن خودش با کارهای مختلف، چهره‌اش رو آشفته کره بود.
یونگی با دیدنش دستی به کمرش زد و گفت، "با چی تصادف کردی جین؟"

واقعاً فکر کرده بود جین تصادف داشته یا اتفاق بدی براش افتاده!
- با یه گله گوسفند. راننده و شاگردش کیتی و دی‌بوی بودن! دو تا از گوسفنداشم کنارشن الان و بقیه احتمالا قربونی شدن!
هه‌جین اخمی کرد و بهش تشر زد، "گنده‌تر از دهنت حرف می‌زنی دکتر... نمی‌خوای که تلافی کار خواهرتو همینجا سر تو در بیارم؟"
- خیال نکن الان خیلی خوشبختم پرنسس!

دختر چشم‌هاش رو ریز کرد و  خواست تهدید دیگه‌ای نثارش کنه که یونگی مانعش شد.
- بعد از اینکه کارایی که بهتون سپردمو انجام دادین برید هر گوری که می‌خواید و همدیگه رو تیکه تیکه کنید! الان فقط حرف، حرفه منه!
سکوتشون نشون از حرف گوش کنی یا تسلیم رو نمی‌داد؛ فقط خسته بودن و از طرفی، فقط می‌خواستن به اون روزی که همدیگه رو تیکه تیکه کنن، برسن!

- جین... تهیونگ با تو. فردا باید بره پیش جیمین! تا دیر نشده. من میرم دنبال نامجون و برای چند روز احتمالاً نباشم این اطراف. اما شما دو تا باید بهم آمار بدید...
این بار به تهیونگ هم اشاره کرد و در ادامه، رو به هه‌جین گفت، "تو مسئولی تا اینا رو ساپورت کنی از دور... نباید کسی بو ببره تهیونگ کجاست و از کجا به جیمین اضافه شد. اگه لازم شد تغییر چهره بدید! هر چند... هوسوک رو از الان حذف شده بدونید! بهتره حواسمون به کارای مومو باشه! مفهومه؟"

هر سه اون‌ها به آرومی سر تکون دادن و ماموریتشون رو شروع کردن؛ تهیونگ همراه جین عمارت رو ترک کرد تا برای پیوستن به جیمین آماده بشه. قبل از اینکه در رو پشت سرش ببنده رو به یونگی کرد و گفت، "میشه به منم قول بدی، جونگوکو پیدا کنی؟ نمی‌خوام اذیتش کنن!"
یونگی پلکی زد و نگاه اطمینان بخشی بهش کرد.

- نگران نباش گوچی‌بوی! آگوست‌دی حواسش به همه چیز هست...
در رو پشت سرش بست و دنبال جین حرکت کرد.
- دیشب اذیت شدی؟ بدون ماشین برگشتن سخته!
- از فکر و خیال بیشتر اذیت شدم!

حرفی نزد و سوییچ ماشینش که توی جیبش بود رو درآورد و به جین داد؛ به سمت ماشینش که پشت سر ماشین‌های دیگه پارک شده بود رفتن و جین دوباره چشمش به رد قرمزی که روی کاپوت به جا گذاشته بودن، افتاد!
- حالا باید اینم بفروشم!

به تهیونگ نگاه کرد تا واکنشش رو ببینه؛ پسر مو آبی شوکه بود چون تمام مدتی که جلو چشمش بود، اون ردها رو ندید.
- اوه!
جین پوزخند متأسفی زد و سوار شد. تصمیم گرفت به سمت آزمایشگاه خصوصی دفتر خودش بره... تهیونگ باید بعد از ریکاوری، دوباره از نو ساخته می‌شد.
با سرعت دنده عقب گرفت و با چرخش یک دوره‌ی فرمون، ماشین رو در مسیری که باید می‌رفت، قرار داد.

تهیونگ چشمش رو بست تا برای آخرین بار استراحت کنه؛ قرار بود به جیمین ملحق بشه و ماموریتی که در پیش داشتن، به نظر سخت‌تر از گذروندن یک شب در کازینویی که به شکنجه‌گاه تبدیل شد، بود!
جیمین همین حالا هم روی صندلی مخصوصی نشسته بود؛ البته همه چیز عادی نبود. دست و پاهاش رو توسط دستبندهای ایمنی و محکم بسته بودن. همینطور دهانش رو... و البته چون مومو روبروش بود، چشمش رو باز گذاشتن.

پوست گردنش به شدت می‌سوخت و فضای مسموم اتاق بزرگی که به اسم «اتاق عمل» درش قرار داشت، حالش رو داشت بهم می‌زد؛ بوی خون و الکل و مواد ضدعفونی کننده میومد. اما پس چرا شبیه اتاق جین توی بیمارستان نبود؟
چرا صورت‌های رنگ پریده رو می‌دید و اون تخت‌های نوزادی که وارد اتاق می‌شد، برای چی بود؟
حس می‌کرد اگر از کازینو فرار کرده، توی منجلاب کثیف‌تری گیر افتاده!

پوستش شکافته شده رها شده بود تا شی مشکی رنگی که داشت اولین لحظات کار کردنش رو سپری می‌کرد، امتحان خوب بودنش رو پس بده. صدای دستگاه و سیستمی که زیر نظر متخصص و دستیارانش در حال کار بود، توسط نگاه کنجکاو مومو دنبال می‌شد.
- کارت عالیه جیمینی! تا اینجا خوب از پسش براومدی!

دستش رو روی شونه‌اش گذاشت و فشاری بهش وارد کرد؛ حرص از دست دادن پسرش رو داشت می‌خورد؛ اینکه پسری ناگهان پیدا شده بود و تنها داراییش رو دزدید؛ درست مثل مادر جیمین! اون هم تنها معشوقه‌اش رو ازش گرفته بود و حالشون کنار هم خوب بود. مومو نمی‌خواست حال جیمین کنار یونگی خوب باشه. می‌دونست به زودی از پس پسرش برمیاد و می‌تونه بیشتر کنار خودش داشته باشتش... به محض دور شدن جیمین از کشور، یونگی رو به چنگ می‌آورد؛ گیر انداختنش کاری نداشت و از بین بردنش آسون‌ترین کار بود... اینجوری بهتر بود تا دوباره پسرش رو به دست بیاره؛ کسی که با عشق بزرگش کرد...

خم شد و روی موهای صورتی رنگش رو با عشق بوسید و با قدم‌های پیوسته و آروم ازشون دور شد. زیردست‌هاش می‌دونستن باید چه مراحلی رو طی کنن و نیازی به حضور مومو نبود.
میکروچیپ بعد از اطمینان دادن به اعضا از بابت درست کار کردن، بین پنس قرار گرفت تا زیر پوست جیمین جا بگیره؛ مومو برای اینکه از شرح حالش با خبر باشه و مطمئن باشه اتفاقاتی که برنامه ریزی شده، به خوبی پیش میرن، دست به هر کاری می‌زد... حتی قرصی که یک چیپ درونش جایگذاری شده بود و بعد از ورودش به معده و مخلوط شدن با اسید معده، پوسته دورش از بین می‌رفت و به دیواره معده می‌چسبید،بین موادی که باید توی بدنش جاساز می‌شد، بهش می‌دادن. مومو می‌دونست سرکشی پسرش باعث میشه یک چاقو برداره و به راحتی چیپ رو از گردنش خارج کنه پس از پیش جوانب احتیاط رو رعایت کرد.

دقایقی بعد، جیمین همونطور با دست و پای بسته، روی صندلی رها شده بود و افراد مومو دورش رو خالی کرده بودن. مردی به سمتش اومد و صندلی چرخدارش رو حرکت داد و اون رو وارد اتاقی کرد که به واسطه دیوار شیشه‌ایش، دید خوبی به اتاق عمل داشت. حالا می‌تونست ببینه چرا صورت دخترها و پسرهایی که روی تخت افتادن و دورشون پرده کشیده شده، سفیده و تخت‌های نوزادی که وارد میشه، برای چی هست...

اون‌جا یک اتاق جراحی بزرگ بود و امکانات خوبی داشت؛محیطی شبیه بیمارستان داشت و به نظر میومد افراد با همون درجه حساسیت کارشون رو انجام میدن؛ بهداشت به خوبی رعایت می‌شد و روند جراحی درست پیش می‌رفت. چند نفری که انگار چند ساعتی از عملشون می‌گذشت، توسط چند فرد که به جای لباس سفید پرستاری، لباس قرمز به تن کرده بودن، اون‌ها رو به بیرون منتقل کردن و بلافاصله جاشون با افراد جدیدی پر شد. پرده‌ها کنار رفته بود و می‌تونست ببینه چه اتفاقی در حال افتادنه...

چشم چرخوند و با دیدن بسته‌بندی‌های روی میز فلزی، حدسی زد. اما تا زمانی که چیزی نمی‌دید، نمی‌تونست مطمئن بشه. جراحی شروع شد و شکافته شدن زیر دل زنان توی دلش رو خالی کرد. حس کرد محتویات معدش توی گلوش گیر کردن و هوایی برای نفس کشیدن نداره؛ تخیله اجزایی که توی بدن اون‌ها بود به نظر نمیومد کار راحتی باشه اما چیزی که جیمین داشت می‌دید، بهش ثابت کرد برای این تشکیلات هیچ سختی‌ای وجود نداره. ظرف‌های فلزی و مستطیل شکلی که کنار هر تخت بود هر چند ثانیه پر می‌شد از عضوی که خونین بود.
« رحم! رحم خودش توی دستشه... از پاهاش خون میاد... سینه‌هاش زخمیه!»

حرف‌های تهیونگ رو به یاد آورد... درست می‌دید؛ اون‌ها در حال تخلیه رحم و سینه‌ی دخترها بودن تا بسته‌های مواد مخدر رو به جاش بذارن.

و روبروی اون تخت‌ها، پسرهایی بودن که شاید وضعیت اسفناک‌تری داشتن. جیمین حتی نمی‌خواست نگاه کنه! ترس و دلهره توی رگ‌هاش پخش شده بود و تمام تنش می‌لرزید؛ احساسی که بود که به تازگی حسش کرده بود. شاید بعد از روزهایی که گروگان گرفته شده بود و خرگوش قاتل با حرف‌هاش آزارش می‌داد، این اولین باری بود که دوباره وحشت رو حس کرد؛ این بار بیشتر و قوی‌تر از قبل...
هیچ توصیفی برای خودش نداشت جز بی پناهی!

چشمش رو بست و گذاشت توی همون حالت بمونه؛ چشمش رو به روی همه چیز بست. اما فایده‌ای نداشت. بزودی با یک مسئله دیگه روبرو می‌شد که فهمیدنش، بدتر از دیدن وضعیت آدم‌های اتاق عمل بود!
کم کم به خواب رفت و این علاوه بر خستگی خودش، به داروهایی که بهش داده بودن، مربوط می‌شد.

وقتی که بیدار می‌شد، در راه رفتن به دبی بود! امیدوار بود زودتر سر و کله‌ی تهیونگ پیدا بشه. با اینکه هیچکس نمی‌دونست کجاست و حتی با تهیونگ تماس و ارتباطی نداشت، اما هنوز هم منتظر بود تا تنهایی رو از دست بده! حداقل حضور یک نفر دیگه کنارش، بهش قدرت می‌داد تا زودتر همه چیز رو تموم کنه و برگرده کنار یونگی...
در نیمه شب همون روز، تماسی با تهیونگ گرفته شد؛ هوسوک می‌خواست ببینتش و طبق قراری که داشتن، تهیونگ رو به جیمین برسونه تا هر دو رو برای ماموریت بفرستن.

با اینکه هوسوک هنوز می‌خواست تهیونگ رو نابود کنه و انتقام گرفتن جونگوک رو ازش بگیره، اما مومو مانعش شد. فعلاً به اون پسر نیاز داشتن! اما بهش قول داد بعد از تموم شدن بازی، اون رو دو دستی بهش تقدیم کنه.
تهیونگ اهمیتی نمی‌داد اگر تماس هوسوک تله بوده باشه؛ بدون اینکه اجازه بده جین چیز بیشتری بفهمه و یا به یونگی چیزی بگه، تصمیم گرفت همراهش بره.

از صبح که کنار جین توی آزمایشگاه بود، به لطف داروها و تزریقات زیاد، حالش تغییرات زیادی کرده بود. البته امکان بروز عوارض وجود داشت و این برگ برنده‌ای بود تا مأموریت رو بهم بزنن!
با اینکه مومو و مانگو در جریان تمام اتفاقات بودن، اما قطعاً از اتفاقاتی که توی آزمایشگاه افتاد، چیزی نمی‌دونستن. نمی‌دونستن داروهایی که برای جین فرستاده بودن، جزء دسته داروهای کمیاب با خاصیت و ترکیباتی که فرمولشون محرمانه هستن و اثرات عجیب و شاید خوبی روی تهیونگ می‌ذاره، هستن. اون‌ها فقط از ارتباط دکتر کیم سوکجین با سازمان مطلع شده بودن و طبق اعترافاتی که از جیمین گرفته بودن، می‌دونستن چقدر تهیونگ برای جین ارزش داره.

و اون‌ها همین حالا هم بازی رو برده بودن!
- کی بهت این مزخرفاتو گفته؟
تهیونگ توی اتاق روبروی مومو روی زمین افتاده بود و هوسوک پشتش ایستاده بود؛ پاش رو روی شونه‌اش گذاشته بود و تحقیرش می‌کرد.
- پسرم به من دروغ نمیگه تهیونگ! یا می‌ذاری پزشکام هر کاری که نیازه انجام بدن، یا نمی‌ذارم با جیمین همراه شی!
- به جهنم. مهم نیست. اون همین الانشم بدبخت شده، نیازی نیست کنارش باشم!

- خیال می‌کنی به این راحتیه عقب کشیدنت؟ من قرار نیست اجازه بدم به این آسونی از اینجا خارج شی! تازه عتیقه دکتر کیم دستم افتاده!

خنده‌ای سر داد و روی مبل چرمی زرشکی رنگش نشست. به هوسوک اشاره کرد و مرد پاش رو از روی شونه‌اش برداشت. سکوت تهیونگ نشون از تردید و شکش می‌داد. لحنش رو اصلاح کرد و گفت، "نیازی نیست نگران باشی. دست به آزمایشات دکتر کیم نمی‌زنیم! فقط قراره یسری تست ازت بگیریم تا مطمئن باشیم بودنت توی این مأموریت قرار نیست ضرری بهم بزنه!"

- هی پسر! تو حتی قرار نیست جنسی رو جاساز کنی. خیلی داریم بهتون کمک می‌کنیم که تو رو با این شرایط همراهمون می‌بریم!
هوسوک هم به حرف‌های مومو اضافه کرد و دوباره سکوت کردن تا بهش اجازه فکر کردن بده. مومو قرار نبود اجبارش کنه تا بمونه؛ اما تلاشش رو می‌کرد! و اگر قرار بود واقعاً بره، یکی دیگه از آدم‌های سمی اطراف جیمین رو به پسرش نشون می‌داد، که حتی حاضر نیستن براش قدمی بردارن!
- می‌خوام اول جیمینو ببینم. بعدش بهتون میگم.

مومو سرش رو تکون داد و رو به مانگو گفت، "ببرش اتاق جیمین. حواست به همه چیز باشه!"
پسر سر تکون داد و با زانوش ضربه‌ای به کمر تهیونگ زد تا به خودش بیاد و بلند بشه.
در سکوت از اتاق خارج شدن و به سمتی طبقه‌ای که اتاق حفاظت شده جیمین در اون‌جا قرار داشت، رفتن.
- برای چی می‌خوای باهاش بری؟

هوسوک سوالش رو جدی پرسید و تهیونگ لحظه‌ای مکث کرد. دلایلش زیاد نبودن اما نمی‌دونست کدوم یکی واقعاً باعث شدن تا این کار رو انجام بده. تو هیچ یک از برنامه‌هاشون، نقشه‌ای برای از بین بردن یکی از اون‌ها وجود نداشت!
- تنهاست!
- خیلی وقتا تنها بوده. جفتمون خوب یادمونه!
تهیونگ از حرکت ایستاد و به سمت هوسوک چرخید و باعث شد اون هم بایسته.
- چرا این کارو کردی هوسوک؟ یه دلیل قانع کننده بیار تا بیام تو تیمت!
- قرار نیست تو رو توی تیمم راه بدم گوچی بوی!

نیشخندی زد و خواست از کنارش رد بهش که تهیونگ دوباره مانعش شد و گفت، "حداقل بگو برای چی؟"
- خیلی سختش می‌کنی تهیونگ... هر جا نفع بیشتری داشته باشه، من میرم. شاید اگه یونگی بازنده نبود، همین الان اینجا رو ول می‌کردم میومدم پشتش وایمیسادم!

- از کجا اینقدر مطمئنی؟ اصلاً چرا می‌خوای وابسته باشی؟ چرا اون قدرتی که می‌خوای رو درست نکردی؟
- من وقت نداشتم ته! طناب پوسیده به دردم نمی‌خوره!
- تو همین الانم یه طناب پوسیده توی دستته. به محض اینکه مومو جیمین رو دوباره توی چنگ خودش بگیره و یونگی رو حذف کنه، این گنگ از دستت میره! و حتی یه درصدم فکر نکن جیمین یا نامجون بذارن بلایی سر یونگی بیاری!

چند لحظه‌ای سکوت شد و وقتی هوسوک هیچ جوابی پیدا نکرد، سرش رو پایین انداخت و تهیونگ رو دور زد.
- راه بیافت. تا فردا وقت نداریم!
حالا به فکر معامله افتاده بود...
تهیونگ رو توی اتاق با جیمین تنها گذاشت و قبل از اینکه در رو، به روی هر دوشون ببنده، گوشیش رو بدون جلب توجه جیمین، توی جیب پشت شلوارش گذاشت و رفت.

حرف‌هایی که اون دیوونه آزمایشگاهی می‌زد، درست بود؛ مسئله‌ی بدیهی بود که بهش دقت نکرده بود، اما حالا می‌تونست روی این مسئله مانور بده و هم به چیزی که می‌خواد برسه، هم رقباش رو از بین ببره... و هم، همونطور که جیمین می‌خواد، اون رو به یونگی برسونه و اجازه بده زندگیشون رو بکنن...
لبخند پیروزمندانه‌ای زد و به سمت اتاق استراحت خودش رفت؛ ترجیح می‌داد تا صبح برنامه و نقشه‌هاش رو تغییر بده و بین هر یک از اجزا هماهنگی ایجاد کنه.

آگاهی دادن تهیونگ قدرتی بهش داده بود تا بتونه بدون خوابیدن شبش رو صبح کنه و به خوبی فکر کنه؛ قوطی‌های نوشابه‌های انرژی‌زا و کمی قهوه فوری داخل ظرف کوچکی روی میز قرار داشت. در بین رفت‌ و آمدهایی که از بیرون در می‌شنید و می‌دونست تمام کارکنان قصر در حال آماده سازی اجناس و مواد هستن، کارش رو می‌کرد و به خوبی به نتایجی که دلخواهش بودن و سود خوبی داشتن، رسید!

عکس‌هایی که روی دیوار چسبونده بود فقط به چهره شخصیت‌هایی که باید بازی رو با آگاهی خودشون یا بی خبر، پیش می‌بردن، محدود نمی‌شد. بعضاً مکان‌های خاصی هم به چشم می‌خوردن که باید از اون مراحل می‌گذشتن تا به هدفشون برسن. با توجه به حرفی که تهیونگ زده بود، باید جیمین رو هسته مرکزی قرار می‌داد و توجه‌ها رو روش متمرکز می‌کرد. اینجوری حواس مومو رو بیشتر از حواشی پرت می‌کرد و می‌تونست با یه دست درازی بی صدا، به هر چیزی که می‌خواد برسه و بعد هم از بین بردنش، کار زیادی نداشت!

می‌تونست از جیمین که قرار بود به راحتی توجه و اعتماد مومو رو جلب کرده، استفاده کنه! یونگی هم قرار نبود خلاف حرکت آب پیش بره! اون هم اگر متوجه منفعتی که این عملیات داشت، می‌شد قطعاً بیشتر بهشون کمک می‌کرد.

جلوی دیوار ایستاد و فندکش رو بالا آورد؛ چند بار خاموش و روشنش کرد و به صدای تق و تقی که می‌داد، با دقت گوش می‌داد. چشمش روی بیمارستان بود و تصاویری که خیال پردازی می‌کرد، نیشخندش رو داشت پررنگ‌تر می‌کرد! همه چیز به طرز عجیبی داشت رنگ می‌باخت و جذاب‌تر می‌شد. هیچ وقت فکرش رو نمی‌کرد روزی تهیونگ با یک حرف تمام معادلاتی که مدت‌ها برای طراحیش زحمت کشیده بود، نابود کنه و تصویر جدیدی از هدفش بهش بده! هیچ وقت انتظار نداشت به این سرعت برنامه‌هاش رو تغییر بده و برای این دوباره از رفقای قدیمیش حمایت کنه که به هدف خودش برسه.

با وضعیتی که پیش اومده بود، هر یک از اون‌ها از پیش اومدن این شرایط خوشحال می‌شدن؛ همینکه هوسوک دست از سرشون برداره و برای از بین بردن مومو، ترجیح بده بهشون کمک کنه، شبیه معجزه بود!

جیمین اما هنوز از هیچ چیز خبر نداشت؛ قرار نبود فعلاً چیزی بفهمه! سکوت کرده بود و توی سالن فرودگاه داشت به دنبال تهیونگ می‌رفت. البته اون پسر که موهای آبیش رو از دست داده بود و یک شبه حتی با موهاش هم خدافظی کرد، یک کلاه روی سرش بود و شکستگی روی ابروش بیشتر خودنمایی می‌کرد. دنبال زنی که نشونیش رو بهش داده بودن می‌گشت؛ ظاهراً چند گروه شده بودن و باید در ساعات مختلف، به مقاصد مختلف سفر می‌کردن. تهیونگ با هوسوک حرف زده بود؛ با اینکه خیلی هشیار نبود و بیشتر کلمات و جملاتش رو نمی‌تونست طبقه بندی کنه تا معنیشون رو درک کنه، اما متوجه نقشه جدید شد.

Wicked GameWhere stories live. Discover now