part 07

320 59 12
                                    

اون روز تا نزدیک ظهر توی ماشین جیمین بودن و گهگاهی حرف می‌زدن؛ یونگی از وضعیت جیمین می‌پرسید تا مطمئن باشه هنوز درد سراغش نیومده و جیمین این اطمینان رو بهش داده بود که وقتی الکل از سرش پرید، حالش بهتر شد. بیشترِ تایمی که کنار هم بودن، به موزیک گوش دادن و استراحت کردن. و قرار نبود به جین که شخصاً سراغشون اومده بود اهمیتی بدن... البته تا وقتی که خود دکتر کنار ماشینشون ظاهر نشه!

یونگی نفسش رو با کلافگی فوت کرد و چشمی توی حدقه چرخوند. جیمین سعی کرد برهنگیش رو زیر کتش پنهان کنه و بیشتر توی خودش جمع بشه. به حرکات یونگی خیره شد که روی صندلی جابجا شد و در نهایت فقط شیشه ماشین رو کمی پایین کشید.

جین بی حوصله بود و کمی رنگ پریده؛ باعث شد یونگی اخمی از دقت روی پیشونیش بشینه و بپرسه، "چیزی شده؟ به نظر روبراه نمیای؟"

جین از همون ابتدا عقب نشینی کرد با اینکه می‌خواست خشمش رو سر اون دو نفر خالی کنه اما با سوالی که یونگی پرسید پشیمون شد.

- فقط جیمینو بیار اتاق تا معاینه‌اش کنم.

هر دوی اون‌ها با شک و تردید به جین نگاه کردن؛ دکتر بلافاصله بعد از گرفتن حرفش ازشون فاصله گرفت و این رفتار بیش از حد برای اون‌ها عجیب بود.

یونگی به سمت جیمین چرخید و گفت، "بمون همین جا برم بگم برات لباس بیارن. سردت نیست؟"

- نه خیلی

سرش رو تکون داد و به سرعت از ماشین پیاده شد؛ در واقع بهانه ای بود تا جین رو تنها گیر بیاره و باهاش صحبت کنه.

به محض ورود به داخل عمارت، خدمتکارِ جیمین رو صدا کرد و بهش دستور داد تا یک دست لباس براش ببره و خودش به دنبال جین تا طبقه بالا رفت.

مرد پله‌ها رو آسه آسه پشت سر می‌ذاشت و فرصت خوبی بود تا یونگی با سرعت بهش نزدیک شه.

- هی جین... صبر کن.

بالای پله ها ایستادن و یونگی نگاه نافذی حواله دکتر کرد و بعد از چند ثانیه سکوت به حرف اومد.

- چی شده؟ دیشب اتفاقی افتاده؟ تو به تماسامم جواب ندادی!

جین می‌دونست منظور یونگی اصلاً بازجویانه نیست ولی نمی‌دونست دقیقاً به چه دلیل باید یونگی حس کنه اتفاقی افتاده؟ اما نگه داشتن حرفش کار درستی نبود؛ مطمئن بود با سکوتش به چند نفر ظلم می‌کنه. پس بی هیچ مقدمه‌ای حرفش رو زد.

- لعنت به شماها که درگیرتون شدم... دیشب اون دو تا بچه نزدیک بود خودشونو بکشن!

سرش رو لحظه‌ای تکون داد و توی این چند ثانیه فکری نبود که به ذهن یونگی برسه؛ اون دو تا بچه احتمالاً باید تهیونگ و جونگوک باشن چون تنها کسایی هستن که در طی این مدت بارها گندی بالا آوردن و سراغ اون دکتر مجرب و حمایتگر رفتن اما حرص، خشم، نگرانی و بی قراری توی رفتارهای جین باعث نمی‌شد فکرهای خوبی بکنه!

Wicked GameOnde histórias criam vida. Descubra agora