زمانیکه جیمین میخواست از عمارت خارج بشه، متوجه زرنگی یونگی که شد که به محافظین اجازه خروجش رو نداده بود؛ با اینکه این یه مانع بود و باعث شده بود کمی از برنامهریزیهاش عقب بیافته، اما تونست از پسشون بر بیاد... البته این پیروزی دوامی نداشت چرا که با یادآوری موتوری که جلوی کلاب جا گذاشته بود، لعنتی به خودش و حواس پرتش فرستاد.
چند دقیقهای بی هدف توی محوطه بزرگ عمارت چرخید و با نگاه کردن به برگهای نارنجی و زردی که کف زمین رو پوشونده بودن، کمی بیشتر توی افکار خودساختهاش غرق شد.
با صدای ناگهانی ماشین و ویراژی که داد، پرید و به سمتش چرخید. یونگی با سر خوشی از ماشین پیاده شد و به زنی که همراهش بود اشاره کرد تا جلوتر از خودش حرکت کنه. جیمین با اخمهایی درهم که نشون میداد حتی دیگه برای موتور جا موندهاش وسط خیابون ناراحتی نمیکن، به رفتارهای اون دو خیره شد.
قدمها نامطمئنی برداشت و وقتی نزدیک شد، یونگی برگشت تا به محافظی که جلوی در بود چیزی بگه اما از گوشه چشم با یک رنگ صورتی جیغ و براق مواجه شد و حرف توی دهانش موند.
- اون برای چی الان بیرونه؟
به مرد درشت هیکل روبروش تشر زد و با عجله پلههای کوتاه رو پایین رفت و به جیمین نزدیک شد.
- آمادهای!
جیمین بی توجه به کنایهاش، نگاه غضب آلودش رو به در بسته شده عمارت داد و گفت، "خیال کردی خوابم؟"
صدای نیخشند هیستریکش توی گوش جیمین پیچید و نگاهش رو به خودش جلب کرد.
- هنوز اونقدر احمق نشدم جلوی چشمت بهت خیانت کنم.
- آره... به جاش اونقدر پرویی که دور از چشمم با هر کسی که سلیقت باشه میخوابی و بعدش اثر جرمتو پاک میکنی!
با اینکه شنیدن این اطلاعات دقیق متعجبش کرده بود اما هیچ نشونهای از شوک توی صورتش پدید نیومد.
- خوب بهت آمار رسونده... به هر حال؛ اون مشاور و وکیل شخصی منه! کارای من و نامجون از هم جدا شده، بهتر بود که مشاور شخصی خودمونو داشته باشیم.
جیمین پوزخندی زد و رو برگردوند، "اوه مشاور منم هست؟ نکنه من باید به حرفاش گوش بدم!؟"
- نه کیتی... میدونم تو حتی به حرف منم گوش نمیدی وگرنه الان با همون لباس خواب تدی توی خونه می چرخیدی. اون فقط برای کارای من اینجاست!
- موتورتو میخوام!
از اینکه از بحثشون دور شد و اجازه رسوندن اطلاعات بیشتر رو بهش نداد باز هم شوکه شد؛ پس خودش به حرفهاش ادامه داد تا هر وقت فرصت رو مناسب دید به سوال و درخواست جیمین رسیدگی کنه.
- من تا چند روز دیگه با نامجون میرم پای یه معامله سنگین... چیزی که مشخصه شراکت این باند با ماکاتوئه. این یعنی یه بازی دو سر برد. من همه چیزو از چنگ اون مردک خرفت درمیارم و اون، وقتی میفهمه هر چیزی که روش سرمایه گذاری کرده تو دستای من و ...!
جملهاش به حالت تاکیدی رسیده بود و توی صورت جیمین خم شده بود تا نگاهش رو شکار کنه. بالاخره پسر مو صورتی با کلافگی بهش نگاه کرد و یونگی با صدای آروم اما لحنی کوبنده و خبیثانه که موجی از ترس رو به جیمین انتقال میداد حرفش رو از سر گرفت، "کیتی کوچولوی شیطونمه... که نوچههامون کارشو ساختن!"
لیسی به لبهاش زد و بی قراری توی قلب جیمین، لبخند شیطانی به لبش آورد.
- نمیخوای کیتی کوچولوی شیطونتم یه کاری بکنه؟ میخوای مثل یه گربه زخمی و بارون خورده منو رها کنی دیبوی؟
یونگی به سواستفاده از بهترین فرصت و حالی که داشت، بلند خندید؛ دستش رو دور گردن پسر انداخت و به سمت خودش کشید. سر جیمین رو روی شونهاش گذاشت و گفت، "پسر شیطونی مثل تو رو چطور حبس کنم؟"
به آرومی ازش جدا شد و گفت، "کجا میخوای بری کیتی؟"
جیمین چشمش رو به اطراف گردوند و گفت، "ندیدم آکواریومو آورده باشی!"
- نگرانش نباش. چون خودم نبودم گفتم تا عصر کاری نکنن. یک ساعت دیگه میرن بیارنش و خودم امشب میرم دنبال دختر کوچولوت!"
اما با یادآوری اتفاقاتی که برای جونگوک و تهیونگ افتاده بود لبخند روی لبش محو شد؛ این بار نتونست چیزی رو مخفی کنه...
جیمین با تردید پرسید، "چی شده دی؟"
نگاه ماتم بردهاش رو به سمت چشمهای نگران جیمین سوق داد؛ قبل از اینکه حرفی بزنه جیمین دوباره پرسید، "اتفاقی برای هلا افتاده؟ چیزی شده؟"
مرد با تمسخر اما بی حال خندید و گفت، "هی نه... این چه فکریه دیگه. گفتی کجا میخوای بری؟"
جیمین کمی این پا و اون پا کرد اما در نهایت تصمیم گرفت حقیقت رو بگه؛ این بار قصد داشت فقط بخشی از حرفهاش واقعیت نداشته باشه!
- باید تهیونگو ببینم... میرم سراغش تا پیداش کنم. چون حتی خبری از جونگوک ندارم. تو باهاش حرف زدی؟
با تعجب و اخمی روی صورتش پرسید و یونگی از دور زدن بیش از حدش منصرف شد و گفت، "تهیونگ دیشب اوردز کرده و جونگوک بعد از اینکه رسوندتش بیمارستان، فرار کرده. معلوم نیست کجاست!"
جیمین چند ثانیه بهت زده به یونگی خیره شد و کمی ازش فاصله گرفت؛ خندید اما صدای قهقهههای ترسناکش حتی یونگی رو هم به وحشت انداخته بود. سرش رو رو با تاسف پایین انداخت و چشمهاش رو بست.
- عالیه... خودشون دارن به خودشون ضربه میزنن...
یونگی متعجبانه بهش نگاه کرد و پرسید، "منظورت چیه از این حرف؟!"
خندههای جیمین آروم شد اما تنها چیزی که واضح بود خبیث و حرصی نبودن خندههاش بود! بیشتر شبیه خوشحالی بود!
- هی... اونا دارن گل به خودی میزنن... داستان داره جذاب میشه. باید سریعتر برم سراغ تهیونگ. حتی شده اینجا رو براش بیمارستان کنم و پرستارش بشم، این کارو میکنم.
- میخوای بیشتر به هم بپیچن؟
- تا حالا جفت گیری مارو دیدی؟
یونگی با تصورش به خودش لرزید و معترضانه فریاد کشید، "جیمین ازت خواهش میکنم قبل از شروع کسشرات، تمومش کنی... حالم ازشون بهم میخوره!"
جیمین به آرومی خندید و دستش رو روی شونه پسر مو مشکی گذاشت.
- اونا شبیه دو تا طناب دور هم تاب میخورن و این کارو اونقدر ادامه میدن تا بالاخره به ارگاسم میرسن.
شوخی جیمین براش جالب نبود چون تمام تنش به لرزه افتاده بود و حس میکرد زیر پاهاش پر از مارهای آبیه و همهشون در حال خزیدن دور پاهاش و بدنش هستن...
- اما گاهی چند تا مار که با هم میجنگن، توی هم گره میخورن و ...
این بار فریاد بلندتری از یونگی شنید و حرفش رو قطع کرد.
- بسه عوضی... خیله خب من فهمیدم منظور کوفتیت چیه. امیدوارم هلا بخورتت! حرومزاده تمام تنم میلرزه!
با خشم و انزجار نگاهش رو گرفت و خواست راهش رو کج کنه اما جیمین مانعش شد و این بار اون یونگی رو به آغوش کشید.
- متاسفم یونگی... نمیخواستم حالت بد باشه!
لبهاش رو برچید و یونگی رو از خودش جدا کرد. به در ورودی اشاره کرد و گفت، "بهتره بری... مشاور سکسیت منتظرته. فقط یادت باشه اگه نگاهت بهش درصدی تغییر کنه، چشماتو میکنم و میذارم توی ظرف غذای هلا!"
- میدونستی حالم ازت بهم میخوره؟
لبخند دندونی زد و سوییچی که جلوی چشمهاش تاب میخورد رو توی هوا قاپید.
لبهای یونگی رو محکم و سریع بوسید و با عجله خودش رو به موتورش رسوند...
رسیدنش به بیمارستان کمی زمان برد؛ چرا که نیمه راه خودش رو به کلابی که شب قبل رفته بود، رسوند. با اینکه منتظر بود اما دیدن جای خالی موتورش، ناراحت کننده بود. لحظاتی همون جا ایستاد و شب قبل رو یادآور شد... زمانهایی رو که به یاد میآورد، بیش از حد از دور شده بودن؛ وقتهایی که هوسوک مثل شوالیه شب مراقب هر سهی اونها بود و در زمانهای مناسب سر میرسید. وقتی داشتن سقوط میکردن یا از دره سر میخوردن پایین... ابر قهرمان کیتیگنگ، گوچیبوی و دوست پسرش، جیکی، هوسوکی بود که با نقابی روی صورتش سر میرسید و پشتشون میایستاد؛ سایهای که روی زمین میانداخت به درازای درختی کهن سال و سر بلند بود. اما حالا اون سایه دنبالشون میدوئه و دنبال کوچکترین فرصت برای زمین زندنشونه... نمیدونست مانگو اونقدری عاشق پول و قدرته که اگر نامادریش بهش پیشنهاد همکاری بده، با سر به سمتش میره و میپذیرتش... این عجیب بود که هوسوک اونها رو توی جبهه مخالف جا گذاشت و توی جایگاه عجیبی قرار گرفت؛ به نظر میومد بعد از معاملات و شراکت با نامجون، همراهش بمونه اما وقتی خودش رو گم و گور کرد، جیمین حدس زد که مانگو، خودش رو جایی دفن کرده...
چند قدمی عقب رفت و حرفهایی که شب قبل، درست زیر گوشش شنیده بود رو به یاد آورد. با کمک تهیونگ یا بدون کمکش، این سایه سیاه رو زیر نور میسوزوند...
روی موتور زرد و مشکی یونگی جا گرفت و با نهایت سرعت از اون جا دور شد؛ هیچ تمایلی نداشت برای بار دوم به اون جا سر بزنه پس طوری فاصله گرفت که انگار هیچ وقت اون جا نبوده.
میدونست تهیونگ باید پیشش جین باشه پس مسیر بیمارستان رو در پیش گرفت؛ در این مدت چیزی که فکرش رو مشغول کرده بود، روزی بود که یونگی با سرعتی سرسام آور در حال روندن ماشین بود تا جیمین رو به بیمارستان برسونه؛ حرفهای جین براش شبیه زمزمه بود و حتی الان هم چیز درستی به یاد نداشت اما مطمئن بود جز هشدار چیزی نبود چرا که واکنشهای یونگی رو توی خواب و بیداری به یاد داشت... اون مرد با دیدن جای هر رد و زخمی روی تنش، به مرز جنون نزدیک شده بود و چیزی نمونده بود تا از شدت فشار خون درون رگهاش، قلبش از کار بیافته... و تنها کاری که جیمین میکرد، جوابهای خونسردانه و در رفتن از زیر بار توضیح دادن بود...
اون به خوبی نشون داده بود و به یونگی ثابت کرده بود که بهش اعتماد نداره؛ با این حال اون مرد شرور، آروم گرفته بود و سعی داشت زخم روی تنش رو لیس بزنه و گوشهای بشینه تا به طعمهاش حمله نکنه. نگه داشتن اون گرگ زخمی کار آسونی نبود اما جیمین در طی این چند روز به خوبی از پسش براومده بود. به خودش افتخار نمیکرد چرا که ظلمی که در حق یونگی کرده بود، کم از بلایی که مومو داشت به سرش میآورد، نداشت!
هر دوی اونها داشت به نحوی خیانت میکردن...
جیمین کسی بود که ترس از دست دادن یونگی رو داشت پس دلیلی نداشت این فاجعه رو ازش مخفی کنه. اما چیزی که به حد مرگ ترسونده بودش، ویسی بود که میترسید به دست یونگی برسه. مطمئن بود همه چیز فقط به اون ویس ختم نمیشه و قطعاً فیلمهای دستکاری شده و عکسهای ساختگی از مدارک دیگهای هستن تا ثابت کنن پسر صورتی پوشی که کنار خودش نگه داشته، پس فطرتتر از مومو و هوسوکه... نفس کلافهاش رو فوت کرد و موتور رو به آرومی متوقف کرد.
وارد شدن به بیمارستان کار آسونی نبود؛ میدونست این مسئله حساسی برای جین هست، پس شمارش رو گرفت و منتظر جواب موند.
نمیتونست نگرانی و استرسش رو از بابت رویارویی با تهیونگ سرکوب کنه... نمیتونست بابت فاجعه پیش اومده خودش رو آروم نگه داره. اون به جونگوک اعتماد داشت، حتی به نامادریش که خیال میکرد تنها کسیه که واقع دوستش داره. روزهایی که بغ کرده توی اتاقش خودش رو حبس میکرد و اون زن بخاطرش، با همسرش بحث میکرد و بعد مثل فرشتهها به اتاقش پرواز میکرد، خاطرههای دوری بودن. شیرینی وقتهایی که زن به آغوش میکشیدتش و اونقدر باهاش حرف میزد تا دلگرم بشه، تلخ شده بودن...
دلش تنگ شده بود تا یک بار دیگه یواشکی به اتاق کار مادرش سر بزنه و وقتی گوشش پیچونده میشه خودش رو براش لوس بکنه و نگاه مهربون و حمایتگرانه زن رو ببینه.
هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد روزی، مخاطب نگاههای تند و تیزی که زن به نوچههای همسرش میاندازه، بشه. از دور هم دورتر بود؛ نقطهای کور که حالا تمام دنیای اطرافش رو تشکیل داده بود.
با جین صحبت کرد اما تمام حواسش پی مرور خاطرات و برگشتن به عقب بود؛ وقتی یونگی رو توی کانکس گیر انداخته بود، آخرین روزهایی که قرارهای شرورانهاش با مانگو و گوچی و جیکی، به دورهمی دوستانه ختم میشد، روزی که بخاطر رسیدن به آرزوهاش از عمارت پدریش بیرون رفت اما سایه پر قدرت مادرش رو حس میکرد که محافظش بود... همهی اونها حبابی بود که قبل از لمسش، میترکید...
جلوی در اتاقی که جین بهش گفته بود تهیونگ رو اون جا بستری کردن، ایستاده بودن. نفس بریدهای کشید و با نگاه مرددی به جین، وارد اتاق شد.
چشمش رو از درد روی هم بست؛ دیدن تهیونگ توی اون وضعیت، دور از تصوراتش بود. خودش رو مقصر میدونست و براش هزاران دلیل و برهان داشت...
شاید میشد یونگی رو به دست بیاره بدون اینه پای بقیه رو به ماجرا باز کنه؛ مومو با بی منطقی پیش میرفت و هر کسی که جیمین رو توی مسیر رسیدن به عشق جنون وارش همراهیش کرده بود، از بین میبرد؛ با لذت سختی که بهشون میداد، کورشون میکرد و در نهایت با زجر جونشون رو میگرفت...
جیمین هیچ راهی برای اثبات اینکه نیازی به مومو نداره و قرار نیست هیچ وقت همراه یونگی و برادرش، نامجون، گنگ رو از چنگش دربیاره، نداشت. اما وقتی مدتها گذشت و دید چارهای نیست، تصمیم گرفت مومو رو به وحشت بیاندازه؛ این بار حداقل واقعیتر بود و میدونست بابت کاری که کرده مجازات میشه...
هوای سنگین اتاق رو به ریه کشید و زیر لب زمزمه کرد، "اگه الان بلند نشی همه چیز بهم میریزه... امیدوارم بیدار باشی گوچیبوی!"
نزدیک تخت ایستاد و به طرف تهیونگ خم شد؛ صورتش رنگ پریده بود؛ میدونست تا چند روزه آینده قراره گیجترین حالتش رو پشت سر بذاره؛ بعضاً یقهی هر کسی که سر راهش سبز میشه رو بگیره و باهاش درگیر شه... و حتی دست به کارهای وحشتناکتری بزنه...
چشمش رو چند ثانیه روی هم فشرد و بعد از گرفتن نفس منقطع و عمیقی، اسمش رو از بین لبهاش بیرون فرستاد.
- میتونم بهت قول بدم همه چیزو برات درست کنم. اگه همین الان چشماتو باز کنی، حرفایی خوبی دارم که بهت بزنم!
با صدای بلند زنگ گوشی، از جا پرید و زیر لب ناسزایی بارش کرد؛ اسم یونگی چشمک زن بود و جیمین برای جواب دادن، مردد...
در آخر آیکون سبز رنگ رو لمس کرد و اجازه داد صدای یونگی توی گوشش بپیچه...
- کیتی؟ کارت چقدر طول میکشه؟
چشمی توی حدقه چرخوند و گفت، "نمیدونم. چی کار داری؟"
- آکواریوم هلا رسیده. به بهانه رفتن دنبال هلا میتونیم جونگوکو پیدا کنیم. من حس خوبی به رفتارای الانش ندارم. کارت تموم شد بهم خبر بده بیام دنبالت با هم برم سراغش
- هیچ رد و نشونی ازش نداریم... کجا باید بریم سراغش؟
- از دوست پسرش بپرس... مطمئنم هر چقدرم مشکل و اختلاف داشته باشن از ریز کارای هم با خبرن. حداقل میدونه کجاست!
- خیله خب... بسپرش به من. منتظر خبرم باش
- میبینمت بیبی
لبخند جیمین عمیق شد و تماس رو قطع کرد؛ یونگی میتونست با کوچکترین کارهاش بهش قدرت زیادی بده که حتی از پس جابجا کردن کوه هم بربیاد. فقط کافی بود اون پسر بهش توجه و عشق کافی رو نشون بده؛ جیمین خیلی راحت میتونست مومو رو تنها گیر بیاره و جلوی چشمهای هراسون آگوستدی، اون رو به قتل برسونه... اما حالا نقشه بهتری داشت.
نیشخند مرموزی روی لب نشوند و سرش رو کج کرد؛ تهیونگ چشمهاش نیمه باز بود اما هیچ حرکتی نداشت. قوای جسمانیش رو از دست داده بود و ترمیمش کمی زمان میبرد؛ اما اهمیتی نداشت؛ گربه صورتی پوش میتونست از پس رام کردن ببر هم بر بیاد.
- سلام دوست عزیزم... خوشحالم زندهای. دوست داری بازی کنیم؟
با اینکه هیچ تغییری توی چهرهاش ندید اما میدونست اگر در حالت عادی بود، برق چشمهاش کورکننده میشد و بی قراری اعضای بدنش به اوج میرسید.
زبونش رو با شیطنت روی لبش کشید و گفت، "من دستتو میگیرم تا دوباره روی پاهات وایسی... میبرمت یه جایی که جیبات سنگینتر بشه. نظرت چیه بهترین جنسو بیای از خودم بگیری اصلا؟ پولشم بیخیال. ما رفیقیم، مگه نه؟"
قهقههای سر داد و صاف ایستاد؛ قدمهاش رو به سمت دیگهای تخت کشوند؛ تلوخوران، با مستی و رها بود. کنارش ایستاد و دستش رو روی سینهاش قفل کرد.
- فقط کافیه بعدش هر چی من بگم بشه! تو که میدونی با من بودن چقدر به نفعته!؟
بعد از چند ثانیه سرش رو به منظور تایید حرفهای نگفته تهیونگ تکون داد و گفت، "خیلی خوبه. میدونی، برات چند تا سوپرایز در نظر دارم. البته قبلش باید حواست به خودت باشه. چون به زودی تو یه عمل انجام شده قرار میگیری. اگه بهم کمک کنی، مطمئن باش بهت کمک میکنم از شر این دردسر راحت بشی؟"
تصور کردن از بین بردن جونگوک و داشتن همراهی تهیونگ توی ماموریتی که بزودی باید بهش رسیدگی میکرد، راحت بود؛ و البته که عمل بهش برای جیمین راحتتر....
روی صندلی خاک خورده کنار تختش، خودش رو پرت کرد و دستش رو از بین بریدگیهای شلوارش، داخل برد و پوست زخمیش رو لمس کرد.
- هر کار که من میگم باید انجام بدی. این دلیلیه که بهت اجازه میده زنده بمونی. تو که نمیخوای این بازی رو بیخودی پیچیده کنی؟
سیب گلوی تهیونگ به آرومی بالا و پایین شد؛ نیشخند جیمین رنگ گرفت و از روی صندلی بلند شد. خون خشکیده از زخم روی پاهاش زیر انگشتاش چرخ میخورد، دستش رو بهم کشید تا تمیز بشه. نگاهی خریدارانه به در و دیوار اتاق تاریک و ساکت انداخت و گفت، "بزودی از اینجا نجاتت میدم. تو لیاقتت یه قصره دوست عزیزم!"
لبخندش آروم بود... و اطمینان بخش. تهیونگ حس کرد قلبش گرم شده و میتونه به جیمین اعتماد کنه. خیلی وقت بود که به یونگی غبطه میخورد؛ جیمین شاید عقل سالمی نداشت... اما این بخاطر این بود که تمام آدمهای اطرافش چیزی به اسم مغز، توی سرشون جا نگرفته بود! این دلیلی بود که یونگی احساس خوشبختی میکرد و میدونست هر وقت، هر جایی توی مخمصه بیافته یا مشکلی براش پیش بیاد، میتونه به اون پسر مو صورتیِ باهوش تکیه کنه.
جیمین باهوش بود و فریبنده؛ این دلیلی بود که یونگی رو خوشبخت کرده بود. و آرزوی تهیونگ، داشتن زندگیای شبیه اون بود؛ نه هم خونه شدن با یک خائن که تو رو مجبور به کشیدن مواد و خوابیدن باهاش میکنه. ادعای اون خرگوش با چشمهای خونی، جالب و جذاب بود، اما کارهایی که میکرد، اون رو واقعاً به یک خرگوش ردرومی بی عقل تبدیل کرده بود...
چشمش رو بست و صدای بسته شدن در رو شنید؛ جیمین تنهاش گذاشته بود، اما فقط برای مدت کوتاهی... به زودی قرار بود کنارش قرار بگیره و شاید بتونه از پس این وضعیت اسفبار بر بیاد. هر چیزی که بود، موندن کنار جیمین، مطمئنتر از بودن در جبهه مخالفش بود.
راهروی بیمارستان رو به آرومی طی کرد و خودش رو به سالن اصلی رسوند. از پیدا کردن جین منصرف شده بود؛ روی یکی از صندلیهای نزدیک به در نشست و گوشیش رو روشن کرد تا برای یونگی پیامی بفرسته.
«کلید خونشو برداشتم... بهتره بریم آپارتمانشون. ممکنه جونگوکو همون جا پیدا کنیم.»
درسته؛ جونگوک توی آپارتمان منتظر جیمین و یونگی بود! با یک سنگ بزرگ روی کاناپه نشسته بود و به آکواریوم کوچک هلا خیره بود؛ خزندهی سفید رنگ در حال استراحت بود و چشمهای به خون نشسته جونگوک براش آزاردهنده بود.
پسر دماغش رو برای بار چندم در دقیقه بالا کشید. با کلافگی به پارچ آب روی میز چنگ زد تا ازش بنوشه. تشنگی شدید کلافهاش کرده بود و بدن درد داشت به سراغش میومد. هنوز جای سوزن تزریقی روی دستش میسوخت؛ تمام تنش توی آتش داشت خاکستر میشد.
اکسیژن رو با حرص به ریههاش فرستاد و پارچ آب رو روی میز کوبید. چشمهای سرخش رو روی هم گذاشت و به انتظار اومدن اون زوج همونجا نشست.
میدونست باید کنار تهیونگ باشه؛ کمی غرولند کنه و بابت بی احتیاطیش سرزنشش کنه، اما وقتی یادآوری کرد که مقصر بی احتیاطیش خودش بود، از درد و سرما، به خودش لرزید.
- لعنت به همتون. خیلی زود از دستتون خلاص میشم.
کیف پر از یورو که جلوش بود میدرخشید؛ چراغ قرمز چشمک زن زیرش رو به خوبی میدید؛ اگر تا آخر شب خبری از اون زوج دیوانه نمیشد و نمیتونست اولین زهرش رو بریزه، نه تنها اون کیف ارزشمند رو از دست میداد؛ بلکه خونهشون هم منفجر میشد.
البته آرزو میکرد این اتفاق بیافته و مبادا مومو تغییر نظر نده تا جونگوک رو با جنازههایی که توی اتاق خونهشون گذاشته، تحویل پلیس بده.
صدایی توی گوشش میپیچید؛ صدایی کوبنده و با خشم...
و چرخیدن کلید توی قفل، اونقدری وحشتناک بود که برای چند لحظه تمام اعضای بدنش قفل بشن و توانایی حرکت رو از دست بده!
JE LEEST
Wicked Game
Actie• Name: Wicked Game [Angel Beats2]🍷 • Couple: Yoonmin, Vkook • Writer: Sadixen • NC: +21⚠️ Summary: مومو؛ زنی که همه چیز زیر سر خودش بود و برای حفظ گنگش، حاضره حتی پسرش رو هم از بین ببره! معامله با پلیس جوان و شرور، که یک طرف معاملهی اخیری که سر...