part 13

244 44 16
                                    

رنگ از رخ دختر پرید و تهیونگ فقط تونست قبل از دزدیدن نگاهش، زمزمه کنه، "خوب موقع فراریش دادم..."

دختر فقط تونسته بود سرش رو برگردونه تا چیزی که شنیده رو هضم کنه؛ چطور به اینجا رسیده بودن؟ چی شد که تهیونگ به راحتی دوست‌پسرش رو به قتل رسوند و حرف زدن ازش براش سخت نبود؟ چرا نامجون رو توی کازینو جا گذاشته بود و نمی‌تونست هیچ کمکی بهش برسونه... صدای جیغ و فریادهای دردناکی که از داخل کازینو به بیرون سرایت کرده بخاطر چی بود؟
انگار توی سرش هر چند دقیقه یک بمب منفجر می‌شد؛ افکارش دوباره پخش می‌شد و جمع کردن ذهنش کار راحتی نبود. نمی‌تونست مثل تهیونگ ریسک کنه و با یک مغز خراب پیش بره.
سرش رو روی در گذاشت و چشم‌هاش رو بست.

- وقت برای فکر کردن و استراحت توی اتاق پیدا میشه.
- البته اگه سالم برسیم!
وقتی صدای تهیونگ رو شنید سرش رو بلند کرد و بهش تشر زد؛ چشم غره‌ای بهش رفت و دستش رو روی دستگیره گذاشت.  مطمئن نبود هل دادنش و داخل رفتنشون تصمیم درستی باشه، ولی تا وقتی به جیمین نرسه، این استرس و نگرانی رو همراه خودش داره...

آرزو می‌کرد کاش می‌تونست کمی از بار احساسی و افکار خودش رو به تهیونگ منتقل کنه. اما اون پسر، بدون اینکه از ذهنش استفاده کنه خیلی وضعیت بهتری داشت. وقتی کنار زده شد و در رو در حال باز شدن دید، تازه فهمید بدنش خشک شده و توان حرکت نداره. برگشتن به داخل سالن شبیه برگشتن به کشتارگاه بود؛ می‌دونست همه مهمانان در سلامت و امنیت هستن اما بدترین مرگ، دیدن شکنجه بود؛ شکنجه‌ای که با بریدن دست و پاهای بچه‌هایی که اون جا اسیر شدن، تموم می‌شد.

دردی که بهشون می‌دادن برای گرفتن تحفه‌ای از شیره وجودشون بود؛ برای اینکه وقتی خونشون لبریز از اکسیر جوانی شده، اون‌ها رو داخل ظرف‌ها بریزن و برای معاملات و سودهای کلان بازاریابی کنن...

سریعاً خودش رو به تهیونگ، که بی توجه به نمایش دردناک بالای صحنه داشت توی سالن دنبال جیمین می‌گشت، رسوند و سرش رو به بازوش چسبوند. پسر مو آبی لحظه‌ای مکث کرد و به موهای مشکی دختر که بهش چسبیده بود نگاه کرد. جای اون دختر اونجا نبود! حتی جای خودش هم...

از هزاران کلاب پایین شهری و بیمارستان‌هایی که مخصوص قاچاق اعضای بدن بودن هم کثیف‌تر بود؛ صدای جیغ‌های دردناک تازه داشت به گوشش می‌رسید و می‌فهمید چه فاجعه‌ای در حال رخ دادنه...

دستش رو دور کمر هه‌جین پیچید و به راهش ادامه داد؛ جایی که توی ذهنش مونده بود و خیال می‌کرد جسد جونگوک هنوز هم اونجا باشه رو با چشم کاوید اما چیزی ندید. جلوتر رفت و با دیدن رد خون، چشم‌هاش برق زد؛ آدم‌هایی که ایستاده بودن تا نمایش مضحک و نه چندان جذاب روبروشون رو نگاه کنن با شدت کنار می‌زد و بعضاً اون‌ها رو هل می‌داد تا روی زمین بیافتن...

Wicked GameTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang