Pt21

249 38 10
                                    

تهیونگ مدام به دور خود میپیچید و دست داخل موهایش میبرد....
نفس لرزانی بیرون فرستاد و با مشت بر دیوار روبه رو ضربه زد.....

نه.....

دیگر یک لحظه هم نمیتوانست منتظر بماند....
چند قدم به جلو برداشت تا برای فهمیدن ماجرا داخل اتاق شود....
که یکباره.....
صدای تلفن بی موقعش ، در جای جای ساختمان طنین انداخت.....
کلافه گوشی را بیرون کشید.....
نگاهی کوتاه به صفحه کرد....
اما....
همزمان با دیدن فرد پشت خط....خون در رگ های پسر یخ بست....
"لعنتی!"
وحشت زده چشم بر اطراف چرخاند و پس از مخفی شدن در گوشه ی راهو ، دکمه ی تماس را فشرد....

"ا...الو؟...."

"~کیم تهیونگ!....
همه چیز روبه راهه؟".....

"بـ...بله قربان...
فکر کنم ، تونستم به موقع حلش کنم"

"~خوبه....میشنوم؟"
شخص پشت خط با صدایی هولناک غرید ، و تهیونگ خیره به پنجره ی اتاق پاسخ داد....

"همه چیز دقیقا همونطور که خواسته بودید انجام شد....
ولی....
بعدش...."

"ته!"
جیمین همزمان با کوباندن در گفت ، و تهیونگ هراسان از حضور او بزاق دهانش را فرو برد....

"ولی بعدش چی؟...."
شخص مرموز با دیدن سکوت پسر شماتت کرد....
و تهیونگ با بیچارگی چشم برهم فشرد....

"متاسفم رئیس....
من بعدا باهاتون تماس میگیرم!"

بدون برگشتن به سمت راهرو گوشی را پایین آورد و پس از اتمام سخنش....
چشمان جیمین ، به جسم او برخورد....

"اوه...ته!"

جیمین بدون توجه به درک موقعیت خود پیش آمد و با چنگ زدن بر بازوی تهیونگ خشمگین غرید....
"بریم خونه!....باید حرف بزنیم!"

•••••••••••

چندین دقیقه بود...
که از ورود هر دو پسر به داخل ماشین میگذشت.....
اما تهیونگ....
لحظه ای در جا بند نمیشد.....
عرق بر پیشانی اش مدام فرو میریخت، و دستان پر لرزش پسر ، بر فرمان ماشین نمینشست!....

همچنان....

جیمین با وجود افکار آشوب خود ، متوجه حال خراب دوستش شده بود!....
بنابراین نفسی عمیق کشید و نجوا کنان گفت
"حواست هست داری هردومونو به کشتن میدی؟...."
سپس آرام چشم به رخسار تهیونگ دوخت....اما.....
هرچه منتظر ماند....
کوچک ترین کلامی، از دهان او، بیرون نیامد!....

"هی!....با توام....میفهمی چی دارم میگم؟؟...."
جیمین با خشمی یکباره فریاد زد.....و پسر طوری که انگار تازه به خود آمده باشد دستپاچه پاسخ داد....

DilemmaWhere stories live. Discover now