دستان پسر از شدت خشم و سردرگمی مشت شده بود....
آخ که چقدر داش میخواست با همان مشت در دهان مرد بکوبد ، تا از سخنان زهر آلودش کمی کاسته شود...
اما....
مگر ، میتوانست؟.....کلافه چنگی بر موهایش کشید.....
هیچ متوجه نمیشد.....
آن استاد مرموز شیمی دقیقا از جانش چه میخواست؟....
اصلا....چرا هرکجا میرفت، او هم میبایست حظور داشته باشد؟.....
احساس میکرد تمام این مسائل به یک دیگر مربوط هستند.....
اما....
چرا تنها کسی که از همه جا بی خبر بود ، فقط ، خودش بود؟
چرا هیچ کس مرزهارا نمیشکست و چیزی نمیگفت؟
خشمگین پماد را در کوله گذاشت.....دستگیره را آرام پایین کشید....و درب را باز کرد....حال در این زمان.....او به شدت نیاز داشت که با تهیونگ حرف بزند....زیرا تهیونگ، تنها فردی بود که در چنین مواقعی میتوانست آرامش کند.......
گوشی را از جیب هودی اش بیرون آورد....
نرم تکیه بر یکی از دیوارها زد و دکمه ی تماس را فشرد...."جیمین؟.....
کجایی؟....میدونی تقریبا همه جارو دنبالت گشتم؟تو قراره سکتم بدی آره؟""بیا طبقه ی پنجم.....روبه روی کلاس سیصد و پنج....!"
••••
پس از چند دقیقه جسم تهیونگ در انتهای پله ها ظاهر شد
"این پله های لعنتی.....فک کنم کمرم نصف شد"
نالان گفت و مقابل جیمین دست به کمر ایستاد"چرا رفتی با جویی؟"
جیمین گفت ، و تهیونگ متعجب سرش را بالا گرفت....
"خیلی خیلی ببخشید....کی بود که یهو سرشو انداخت زیر و رفت؟....بعدشم وقتی جویی اومد، وسط راه دکش کردم تا دنبال آقا بگردم، چون میترسیدم دوباره بری یه گندی بزنی و نتونم جعمت کنم"پسر با کلافگی چشمانش را دور داد "الان اصلا وقت جرو بحث ندارم"
کوله را از کمرش پایین کشید و مقابل تهیونگ گرفت
"برام بیارش"تهیونگ سردرگم به چهره ی جیمین خیره شد....
پس از آن خنده ای کرد و دستش را برای گرفتن کوله پیش برد"چشم آقا، امرتون اجرا میشه.دستور دیگه ای ندارید؟"جیمین با اخم ظریفی از کنار او گذشت"چرت نگو....اون مرتیکه عوضی وقتی داشتم پمادمو میزدم پشتم مثل جن ظاهر شد"
"کی؟"
تهیونگ متعجب پرسید و قدمی به جلو برداشت
"صبر کن ببینم!جئون؟"جیمین آرام سر تکان داد....
"اون اونجا چی میخواست؟"
جیمین لحظه ای برگشت و نگاه اندر سفیهانه ای به دوستش انداخت"تو دستشویی به نظرت چی میخوان؟"
تهیونگ قهقهه زد و دست پشت گردنش کشید" خب حواسم نبود"
دوباره داخل سرویس شد و خیره به حرکات دوستش تکیه بر چهارچوب در داد "سوییچو دادی بهش؟"
جیمین همانطور که وسایل بهم ریخته اش با نظم داخل کیف میگذاشت گفت "اینهمه وقت داشتم دنبالش میگشتم که سوییچو بدم، و وقتی تو دستشویی دیدمش کاری کرد که هر دومون اون موضوعو فراموش کنیم"
"اذیتت کرد؟"
"نه جسمی.....ولی اون خوب بلده چجوری با حرفاش آدمو برنجونه"
کوله را دوباره به تهیونگ داد و آهی کشید
"اون برام پمادمو زد.....ولی اون اصلا نمیدونه چه جوری باید یه کرمو بزنه....توروخدا به قیافم نگاه کن"تهیونگ سعی کرد خنده اش را نگه دارد ، اما چندان هم موفق نشد"وااااااای خدا......فک کنم به جای این که با انگشتاش ضربه بزنه با مشتش برات درست کرده....."
جیمین چشمانش را در حدقه چرخاند
"استاد کیم واقعا مرد خوبی بود. اصلا نمیدونم چه شکلی قراره تا آخر ترم تحملش کنم""بیخیال...فقط دو ماه و نیم مونده میدونی که چشم بهم بزاری میگذره....از شرش خلاص میشی"
"و این دو ماهو نیم، قراره برای من جهنم باشه!"
بچه ها ببخشید اگه این پارت خیلی کم بود چون داشتم باهاش یه پارت خیلی سختو ادیت میزدم و اینکه باید بگم از این پارت به بعد قراره خیلی هیجانی شه و کلی باهاش عر بزنید😬♥️
YOU ARE READING
Dilemma
Fanfictionانتهای هر مسیر نور امیدی در صدد شکفتن به روی خسته و رنجیده جان ماست... انتهای هر مسیر ، پاداشی عظیم چشم انتظار پذیرایی به روح دریده شده هر یک از ماست... و گاهی بلعکس چشمانمان را روی هم میگذاریم و خود را به مسیری که آغوشی باز در قالب دوستی مهربانو دل...