Pt8

282 63 5
                                    

مرسی واقعا بابت اون ۲۰ تا ووت:/

•••••••••••••

چقدر، آن صدا، آشنا بود.....
سرش را به سرعت بالا گرفت و حیرت زده به استاد جدیدشان خیره شد....
همزمان با او ، نگاه مرد هم بالا آمد ، و رد شدن برقی گذرا از سطح چشمانش جیمین را بیشتر سرجا میخکوب کرد....

جمعیت با حرف مرد به تکاپو افتاد....

نفس کند شده اش اینبار در سینه ثابت ماند و بالا نیامد....ناخن هایش را بی اختیار بر کفی صندلی حرکت داد که مجر به در آمدن صدایی ناهنجار در میان آن حجم از همهمه شد....
او به راحتی میتوانست انرژی پنهانی که روحو جسمش را مانند شفق میدرید به خوبی حس کند، و
خدایا....
چقدر آن تیله های زمردین برایش آشنا بودند....
نمیتوانست هیچ یک از اعضای تنش را حس کند،نمیفهمید، چه شد؟ چه اتفاقی افتاد؟چرا توان هیچ حرکتی نداشت؟....

"جیمین"
زمزمه ی تهیونگ که نام پسر را مدام بر زبان میاورد تمام کلاس را فرا گرفت اما تنها کسی که باید، نمیفهمید....
درآخر تهیونگ به شانه های جیمین چنگ زد و اورا به طرف خود برگرداند
"جیمین میشه یه لحظه بهم توجـ....."
اما کلامش با دیدن حالت دوستش نصفه ماند
"جیمین؟"

چشمانش روی تهیونگ بود اما ذهن او تهیونگ نمیدید.....
تنها چهره. تصویر استادش جئون جانگ کوک بود که هنوز بر پشت پرده ی سیاه چشمانش حرکت میکرد.

"هی!هی!خوبی؟چرا خشکت زده"
تهیونگ متعجب و کمی نگران تکانش داد....ولی با تغییر نکردن حالات او ، عصبی دست در کیفش برد و پس از بیرون آوردن بطری اش....کمی از آب آن را با سر انگشتان خود بر چهره ی پسر پاشید....

جیمین با حس خیسی بر صورتش نفس عمیقی کشید و پلک هایش را بهم فشرد....

"چه عجب"

آرنجش را بالا برد و چشمانش را خشکاند....پس از محو شدن کمی از تاری دیدش چند بار پلک زد و به رو به رو چشم دوخت....و چهره ی تهیونگ، که سوالی به جانش زل زده بود اورا فورا به خود آورد ، اینبار گیج برگشت و به پشت سرش نگاه کرد....نمیفهمید! یعنی در آن مدت کوتاه تهیونگ را استاد جئون دیده بود؟

"جیمین میشه دقیقا بگی چته؟"تهیونگ دست به سینه پرسید...."مثل جغد داشتی به اون یارو زل میزدی!چی شده اون کیه؟"

هنوز به هیچ کجا نخورده احساس میکرد تهیونگ هزاران سوال میپرسید و مغزش در حال انفجار است
"خـ....خب من....."

"ببین.....اصلا اینارو بیخیال....میخواستم....میخواستم ازت معذرت بخوام"

"چی!برای چی؟"

"خب،....راستش در مورده..."دستش را مضطرب پشت سرش کشید"در مورد اون دعوا ،میدونی....."

با حرف تهیونگ آه بلندی کشید....انگار تازه یادش می آمد تا چند دقیقه ی پیش به خون هم تنشه بودند و حال با قدم گذاشتن فردی ناشناس به کلاس او نه تنها اختلاف میانشان را فراموش کرده بود، بلکه برای چند لحظه عقلو ذهنو زبانو تنش کاملا فلج شده بود....

DilemmaWhere stories live. Discover now