همزمان با بلند شدن فریاد شخصی، هردو متعجب روی برگرداندند.
تهیونگ خشمگین به طرف جیمین دویید و با گرفتن بازوی او از زمین بلندش کرد
"پسره ی احــمــق....میدونی چقدر دنبالت گشتم؟"
همانطور که در چهره ی پسر فریاد میزد بازویش را وحشیانه تکان میداد
"چطور با اون حالت گذاشتی و رفتی؟تقریبا کل دانشگاهو زیرو رو کردم الان باید رو پشت بوم پیدات کــنــم؟!""داداش، آروم باش"
تهیونگ همانطور اخم آلود سرش را چرخاند.....
و چیزی نگذشت، که با پدیدار شدن چهره ای آشنا ، ابروهایش از شدت تعجب بالا پریدند....."تمین؟"
حیران گفت و ناباورانه به جسم او خیره شد...."تو اینجا چیکار میکنی؟"تمین انگشتان تهیونگ را از بازوی لاغر جیمین باز کرد و خونسرد پاسخ داد
"بهت گفته بودم میام این دانشگاه""آره، و...ولی نگفته بودی دقیقا کی قراره بیای!..."
تهیونگ سردرگم پرسید و تمین همزمان با او تک خنده ای کرد "خب".....دستانش را در هوا تکان داد و فریاد زد "سوپرایز""چرا اومدی اینجا تمین؟".....تهیونگ با جدیت پرسید...."تو توی اون دانشگاه بهترین امکانات رو داشتی!"
"البته که داشتم"....تمین بدون هیچ تردیدی حرفش را بیان کرد..."ولی میخواستم بعد اون همه جدایی بیشتر وقتمو با جیمین بگذرونم!....تو از اومدنم خوشحال نیستی نه؟"....
پسر با بیچارگی چشم برهم فشرد....خیر سرش میخواست تنها باشد و جو مزخرف آنجا داشت حال دلش را بهم میریخت.....نه میتوانست اعتراضی بکند، نه تکان بخورد.
"یعنی چی؟....پس من اینجا حکم سیب زمینیو برات دارم؟"
با حرف تهیونگ تمین آسوده خندید و دست بر شانه اش گذاشت
"شما دوتا خیلی وقته که بهترین دوستای منید...و این که شوخی کردم.....البته که دلم برای تو ام تنگ شده بود...."تهیونگ متقابلا لبخندی زد و تمین را در آغوش کشید....."واقعا خوشحالم که دیدمت داداش".....
آرام از تمین فاصله گرفت و پس از آن نگاه تیزش را به چشمان جیمین دوخت
"ولی هنوز نگفتید دقیقا این جا چیکار میکنید؟....هوا بارونیه....پشت بومم الان خیلی لیزه!"اخم کمرنگی میان ابروهای تمین پدیدار شد
"اگه این آقا کوچولو رو نمیگرفتم تضمین نمیکردم دیگه هیچ وقت بتونی ببینیش"تهیونگ وحشت زده چهره ی رنگ پریده دوستش چشم دوخت"یعنی چی؟"
"زیادی داری بزرگش میکنی" جیمین گفت و عصبی لبهایش را برهم فشرد.
"زیادی دارم بزرگش میکنم؟....تمین ناباورانه به پسر چشم دوخت....."شوخیت گرفته دیگه نه؟.....تا چند لحظه ی پیش کم مونده بود از اون لبه بیوفتی پایین.....و اگه یخورده دیر تر میرسیدم تو الان مرده بودی!"
YOU ARE READING
Dilemma
Fanfictionانتهای هر مسیر نور امیدی در صدد شکفتن به روی خسته و رنجیده جان ماست... انتهای هر مسیر ، پاداشی عظیم چشم انتظار پذیرایی به روح دریده شده هر یک از ماست... و گاهی بلعکس چشمانمان را روی هم میگذاریم و خود را به مسیری که آغوشی باز در قالب دوستی مهربانو دل...