خب گایز میدونم با این تعقیب و گریزا یه کوچولو خستتون کردم ولی خب در اصل قرار نبود این چهار تا پارت انقدر کش پیدا کنه و میخواستم پارت سه و چهار رو باهم یکی کنم ولی از دستم در رفت انقدر شد😅 ولی قول میدم تو هیچ پارت دیگه ای این اتفاق نیوفته چون همش برام تجربه شد....اما واقعا نیاز بود اینارو بدونید....چون همه ی اینا با داستان اصلی بهم ربط داره....
•••••••••••••
{03:14 am}
با حس درد شدیدی در بدنش ناله کرد و تکان کوچکی خورد.
اخم هایش را از حس خیسی زمین در هم کشید....
سعی کرد چشمانش را باز کند و بدنش را حرکت دهد.
اما انگار همین حرکت کوچک برای تن نحیف پسرک دشوار ترین کار ممکن بود....."ولم کن احمق...ما هیچ چیزی بهت نمیگیم فهمیدی؟!!!!!!"
انگشتان یخزده اش را ضعیف تکان داد و پلک های لرزانش را با فاصله ای ناچیز گشود.
میخواست به دنبال منبع صدا بگردد اما چشمانش جز تاریکی چیزی نمیدید.
گوش هایش جز زنگی خفیف، صدای دیگری نمیشنید!"خوبه....با این چطور؟"
"اااااااااه"
از همان اول با حس سخت بودن زمین حدس زده بود که باید جایی غیر از خانه باشد.
اما کجا؟.....چرا؟.....
هر دو دستش را به زمین تکیه داد، و همان لحظه، سوزش شدید آنها اورا باز سر جای قبلی برگرداند."بس کــــن"
با صدای فریاد آشنایی سر پسر به همان سمت چرخید و اخم هایش در هم رفتند.
"این به تو ربطی نداره"
چقدر صدا به گوش پسر آشنا میزد....
"تو دزدیدیشون و الانم باید پسشون بدی"
از حرف آخری که زده شد، نفس پسر بند آمد.....
همان چند کلمه از دهان شخص نا آشنا کافی بود....
تا تمام شب مانند فیلمی کوتاه از پیش چشمانش رد شود، و سر دردی عمیق برای هجوم ناگهانی خاطرات طاقتش را سر آورد.
(مخروبه....)
(خانوم هوان....)
(مغازه ی عروسک فروشی....)
(جعبه.....)
و در آخر هدیه ی پدرش....
پسر حیرت زده چشمانش را گشود.
پس.....آنها.......آن دو مرد......هنوز......نرفته بودند؟........
دستانش را دو طرف شقیقه اش گذاشت و ناله ی بیجانی از درد شدید سرش کرد.
YOU ARE READING
Dilemma
Fanfictionانتهای هر مسیر نور امیدی در صدد شکفتن به روی خسته و رنجیده جان ماست... انتهای هر مسیر ، پاداشی عظیم چشم انتظار پذیرایی به روح دریده شده هر یک از ماست... و گاهی بلعکس چشمانمان را روی هم میگذاریم و خود را به مسیری که آغوشی باز در قالب دوستی مهربانو دل...