("هیسسس....فقط صدات در نیاد....پارک جیمین!")
همزمان با برخورد آن صدای به شدت آشنا به گوش پسر.....شوک دوم بر او وارد شد.....
مرد بی آنکه منتظر پاسخی از جانب شاگردش بماند یا دست خود را از دهان او بردارد، آهسته نشست تا مچ هر دو دست و پای جیمین را از حصار طناب ها آزاد کند.....
پسر با حس حرکات عجولانه ی مرد اخمی کرد....
لعنت....
او دیگر اینجا چه میخواست؟.....جونگکوک سخت درحال کلنجار رفتن با ریسمان ها بود، و جیمین تنها با چهره ای متعجب ، حرکات نامشخص اورا زیر نظر میگرفت....
نمیفهمید!....
مگر جئون تا همان چند لحظه ی پیش قصد گرفتن جانش را نداشت؟....
پس حال، به چه دلیل بازگشته بود، تا نجاتش دهد؟....
اخمهای جیمین با غلظتی شدیدتر درهم فرو رفت.....
خود را وحشیانه تکان داد و به قصد جلب توجه مرد نوایی از گلوی خود بیرون فرستاد.....
او میبایست برای خلاص شدن از شر آن اراذل احساس شادمانی کند اما....
آنکه برای بار چندم ناجی اش همان استاد نفرت انگیز بود، تنها روان پسرک را پایمال میکرد!.....جونگکوک پس از فاصله دادن ریسمان ها، بر مچ جیمین چنگی زد تا بلند شود.....اما جیمین با خشم دست خود را پس کشید....
"چه غلطی داری میکنی؟" مرد زمزمه کنان پرسید.
"تو خودت داری چه غلطی میکنی؟"
جونگکوک ناباورانه به او خیره شد.....
"منظورت چیه؟""منظورم کاملا واضحه...."
با جمله ی دوم پسر ، مرد اخم هایش را در هم فرو برد.....
"فهمیدم....
اگه میخوای سرزنشم کنی اشکال نداره!....ولی الان نه"
عصبی گفت و پس از گرفتن کمر جیمین ، اندام اورا با یک حرکت بر شانه انداخت....."هی!"
پسر ناباورانه فریاد زد....."فقط خفه شو!"جونگکوک وحشتزده از فریاد او غرید....
اطراف خود را محتاطانه از نظر گذراند و بی توجه به تقلاهای جیمین ، سمت خروجی به راه افتاد....."چیکار میکنی!....منو همین الان بزار زمین"
مرد با غضبی اوج گرفته هر دو ران پسر را محکمتر چسبید و همانطور که به کمک نور ماه، درب باشگاه را دنبال میکرد، دسته کلیدی از جیبش بیرون آورد.....
حال در این زمان....
او خوب میدانست شخصی قادر به دیدن آن دو نخواهد بود.....چراکه دانشجویان حاضر در محوطه، پس از قطع شدن برق ساختمان ، بر دنبال راهی چاره میگشتند.....
اما از طرفی دیگر.....عدم وجود نور داخل سالن، احساس بسیار راحتی به مرد میداد.....
نه از ترس به دام افتادنشان!.....
زیرا ، میدانست اگر باز شگرفی های جان سوز پسرک رخی نشان دهند. هیچ رویداد خیری ، در انتظارشان نخواهد بود!.....همزمان با رسیدن مقابل خروجی باشگاه ، نگاهی به پشت سر انداخت.....دستگیره را آرام پایین کشید.....و پس از ندیدن هیچ موردی مشکوک ، سریعا از میان درب گذر کرد.....
جیمین را فورا بر زمین گذاشت و همانطور که بازوی پسرک در چنگ او فشرده میشد درب باشگاه را بهم کوباند.....
YOU ARE READING
Dilemma
Fanfictionانتهای هر مسیر نور امیدی در صدد شکفتن به روی خسته و رنجیده جان ماست... انتهای هر مسیر ، پاداشی عظیم چشم انتظار پذیرایی به روح دریده شده هر یک از ماست... و گاهی بلعکس چشمانمان را روی هم میگذاریم و خود را به مسیری که آغوشی باز در قالب دوستی مهربانو دل...