Pt19

196 36 10
                                    

"جیمین؟"

یونسو با دیدن جسم نیمه جان پسرش در چهار چوب در فریاد زد.....

عجول از روی مبل برخاست.....تلفن را عصبی بر شخص پشت خط قطع کرد و همانطور که دستپاچه سمت جیمین میدوید اخم هایش را در هم فرو برد.....
"کجا بودی؟.....این چه سرو وضعیه برای خودت ساختی؟.....میدونی چقدر دنبالت گشتم؟.....الان ساعت 5 صبحه!"

زن باز با فریاد گفت، و جیمین خسته از وراجی های مادرش چشم برهم فشرد.....

"الان نه، مامان!"
خشمگین غرید و با پشت کردن بر او سمت اتاق خود به راه افتاد.....

"ما باید باهم حرف بزنیم....."

"فقط تنهام بزار"

"ولی تو نمیتونی اینجوری از زیرش در بری جیمین!....
من میدونم چرا کل هفترو بیرون بودی!..."

یونسو آخرین تلاش خود را برای نگه داشتن پسرش به کار گرفت.....
و خوشبختانه ، موفق هم شد!....

جیمین متعجب از سخن او ایستاد.....آرام به پشت چرخید و خیره به چشمان مادرش منتظر ماند....
"منظورت چیه؟"

"تو خوب میدونی منظورم چیه!....
ولی.....
تا اونو نبینی و نشناسیش نمیفهمی دقیقا چه آدمیه!...."

قدمی دیگر به جلو برداشت و ادامه داد

"باید درکم کنی!....وقتی اونجوری سرتو میندازی زیرو از خونه میری بیرون!....وقتی حتی جواب تلفنامو نمیدی....
وقتی با این قیافه دم صبح میای خونه"
نفسی از سر کلافگی کشید
"من تاحالا خیلی به خاطر تو صبر کردم!....
تنهات گذاشتم چون فکر میکردم ممکنه توی این چند روز نظرت عوض شده باشه!"

کلام آخر را به نرمی بیان کرد...و با دیدن حالات پسرش که کمی آرام‌تر شده بود ، قدرتی بیشتر گرفت.....

"اصلا نمیتونی بفهمی که تو این پنج سال چی بهم گذشت!.....برای همین میخوام، یکی باشه بتونم بهش تکیه کنم.....تو هیچ وقت خونه نیستی و حتی به منم اهمیت نمیدی.....شاید اون بتونه جای پدرتو......"

"هیــــــــــچ کس نمیتونه جای پدرمو بگیره باشه؟!"

آتش خشم جیمین همزمان با درک آن جمله، برافروخته شد!.....
پله های عریض را دوباره پایین آمد ، و بی توجه به درد شدید عضلاتش رخ به رخ زن ایستاد

"سعی نکن مثل آدمای بی گناه خودتو مظلوم نشون بدی!....من خوب میدونم تو چه آدمی هستی!.....
بابامو بدون درنظر گرفتن عواقب بعدش کشتی تا با مردی که میخوای ازدواج کنی!.....اگه بعد یه مدت تنهایی بهت فشار اورده بود شاید درکت میکردم....اما هنوز خاک بابا خشکم نشده که تو رفتی با یکی دیگه!.....
یه آدم غریبه هیچ وقت جای پدرمو نمیگیره!....و مطمئن باش....اگه باهاش ازدواج کنی ، من هرکاری میکنم تا اون گورشو از این خونه گم کنه!....چون من نمیخوام یه مرد دیگه پاشو تو خونه ی پدریم بزاره!....اونم به عنوان شوهر مادرم!...."

DilemmaWhere stories live. Discover now