Pt15

200 39 7
                                    

با اخم هایی در هم نزدیک در ایستاد....دستگیره را آرام پایین کشید و مردد پا به داخل اتاقک نیمه تاریک
گذاشت.....
نگاه کنجکاوش را از دیوار های کاشی کاری شده گرفت و با رها کردن دستگیره سمت قفسه ها چرخید....

"*هوم هوم هوووم*"

گردن مرد پس از شنیدن آن زمزمه ی نامفهوم به سرعت طرف سالن برگشت....
آن....
آن صدای چه بود بود؟....
نامطمئن به انتهای رختکن خیره شد....دست خود را تکیه بر کمد مقابل زد، و قدمی دیگر سمت جلو برداشت.....

"*هوم هوم هوم*"

چشمانش را بر ستون های غولپیکر حرکت داد و به قصد پیدا کردن نوایی که شنیده بود به دور خود میچرخید.....
نمیدانست، آن زمزمه های لطیف که دقیقه هاست به دنبالشان میگشت، از کجا نشئت میگرفت؟ یا چه کسی جز شخص مرد آنجا حضور داشت؟ او به یاد می آورد پس از خالی شدن دانشکده تمام درهارا قفل کرده بود تا پسر خارج نشود!، پس، این صدا...صدای چیست؟
سر جونگکوک همزمان با رسیدن به مرکز محوطه آرام پایین آمد.....گام هایش بی اختیار در کنار ستونی رنگ پریده متوقف شدند ، و چیزی نگذشت، که با دیدن چند دست لباس وزرشی روی یکی از صندلی ها و چندین وسیله بر روشویی حمام، نگاه او رنگ تعجب گرفت....
لعنت....
آنجا....
چه خبر است؟....
کف کفش های چرمی خود را دوباره ، و به آرامی بر زمین سرد رختکن کشاند ، تا با کمترین صدای ممکن سمت مکانی که ظاهرا تمام آن زمزمه ها در دلش جای گرفته بود حرکت کند....
اما، با پدیدار شدن سایه ی شخصی آنهم درست بر دیوار روبه رویی، وحشت زده سرجا خشکید.....قدمی به عقب برداشت ، اطراف را عجول بررسی کرد و با دیدن نزدیک ترین ستون موجود، پشت آن پنهان شد....

•••••••••••••

"هوم هوم هوم هوم"
جیمین پس از خاموش کردن چراغ حمام با تنی خیس از آب پا به بیرون گذاشت.....
حله را از میله ی متصل به دیوار بلند کرد، و همانطور که چیزهایی زیر لب میخواند با قدم هایی شمرده طرف آیینه ها به راه افتاد....

"لعنتی"
جونگکوک آرام غرید‌ و دستانش را تکیه بر ستون خاک گرفته زد.....

"من تورو دوست دارم....و این یه حقیقته"
پسر اینبار بلندتر زمزمه کرد.....
و ابروهای مرد ، همزمان با واضح تر شدن صدا، حیرت زده بالا پریدند.....

"من تورو دوست دارم....و این یه حقیقته"

آن صدا.....
آن صدای آشنا که.....
نه.....
لعنت....
لعنت....
تن جونگکوک وحشتزده به ستون چسبید و غضبناک چشم برهم فشرد....
پس تمام آن زمزمه های لطیف و آشنا، از دهان شخصی که تا چند لحظه ی پیش به دنبال راه فراری از دست او میگشت بیرون می آمد؟....
آهی از سر خشم کشید....
حال میبایست چه کند؟....
مرد تابه امروز هیچ خطایی درباره ی حدسیات خود نکرده بود و اینبار ، آن صدای رسا.....
لعنت.....
آرام میان پلک هایش را گشود....
میدانست هرگز نباید چنین کوته نگری را به جان بپذیرد اما....
از ستون فاصله گرفت و نیمی از چهره اش را بیرون برد....
او به طور حتم میخواست درمورد حس درونی خود اطمینان حاصل کند!.....
چراکه اگر با آن شیطان در یک مکار اسیر شده باشد.....
دیگر هیچ راه فراری ، به قصد بیرون آمدن از این مصیبت وجود نداشت!....
پس با بالا آوردن سرش چشمان نیمه باز خود را به انتهای راهرو دوخت ، و تنها در دل دعا کرد که آن سایه.....
متعلق به فردی که گمان میکرد نباشد....
همان که خواست برای دید بهتر از ستون فاصله بگیرد ، پسری ریز جثه ، به همراه تنی خیس از پشت پرده ها بیرون آمد.....
و نفس مرد......
همزمان با دیدن اندام خیس و نیمه برهنه ی او ، در سینه حبس شد......

DilemmaWhere stories live. Discover now