آن فاجعه تاثیرات ناخوشایندی در روحیه اش به جای گذاشته بود....
مصرف داروهای آرامبخشی که از طرف روانشناس خانوادگیشان برای بهبود حالش و فراموش کردن خاطرات به او تجویز میشد، فقط حال خرابش را بد تر میکرد...
دیگر از ته دل نمیخندید....
دیگر کسی را نداشت که مانند گذشته به شوق او و به رغبت او امید نفس کشیدن داشته باشد...تک تک حرکاتش زیر نظر بود و اجازه ی کوچک ترین خطایی نداشت...مانند ماشین زمانی که به جای هر شصت ثانیه پیشرفت به سوی آینده ای روشن، به طرف گذشته ای چرکین و بی پایان مسیر را منحرف کرده، و قصد تکه تکه کردن روحش را برای مجازات کردن جسم زنده اش در این زندان نفرت انگیز به نام (زندگی) را دارد....
همانطور که فکرش را میکرد عمه ی ناتنی اش به او بیش از اندازه سخت میگرفت و بار حقیقت روز به روز بر شانه های پسرک سنگین تر میشد.
در تمام روز های سپری شده بدون مادرش اورا مجبور نظافت خانه و در آخر به جای خوابیدن روی تخت گرم و نرم دو نفره شبش روی زمین یخ زده سپری میکرد....
و زمانی که عمه اش حقیقت را با بی رحمی به رخش کشید.....این که چطور مادرش بر سینه ی مرد بیچاره خنجر فرو برد و اورا به قتل رساند.
روانش به مرز جنون کشیده شد.
گاهی با خود فکر میکرد مگر در زندگی قبلی مرتکب چه گناه بزرگی شده بود که باید در سن هفت سالگی تاوانی سنگین تر از حد تحملش پس میداد؟
مگر یک بچه ی هفت ساله تا چه حد طاقت داشت؟
به گفته ی عمه سویونگ مادرش با دادن مبلغ بالایی رشوه به مقامات فقط پنج سال در زندان به سر برد......او مقصر تمام اتفاقات شوم زندگی اش را مادرش میدانست.
زنی که دوران کودکی اش را بی رحمانه دزدید و اورا با کوله باری از مشکلات سنگین زندگی تنها گذاشت.
با بارش شدید باران بر تنش رشته ی افکارش پاره شد و در جا لرزی کرد.
کلاه هودی را جلو تر کشید و دستانش را برای گرم تر شدن به یک دیگر سایید....پلک هایش را روی هم گذاشت و به پشتی صندلی تکیه زد.
خلسه ای شیرین.....پس از مدتی تمام تنش را دربر گرفت.....صدای قطرات باران مانند مسکن بر دردهای بدنش تزریق میشد و ذهنش را آرام میکرد.....
با این که ساعت ها در خیابان یخ زده پرسه زده بود ، دیگر برایش اهمیت نداشت که در چه حد آن ضربات محکم بر سطح پوستش کوبیده میشد......او ممنون همان ضربات پر عمقی بود که تمام دردهای روحیش را با قطرات ریز پاکش حذف میکرد و میشست......طولی نکشید که صدای زنگ تلفنش پسر را از عالم خلسه بیرون آورد.
با بهم خوردن افکارش آه بلندی سر داد و کلافه گوشی را از جیبش بیرون کشید.....بی توجه به دیدن اسم مخاطب پاسخ داد...
"چیه مامان؟!"صدای خشمگین مادرش در بلندگو پیچید
"جیمین کجایی این وقت شب؟ بهت گفته بودم که زود بیای خونه ولی تو مثل ولگردای خیابونی تا ساعت یک شب بیرون موندی"
YOU ARE READING
Dilemma
Fanfictionانتهای هر مسیر نور امیدی در صدد شکفتن به روی خسته و رنجیده جان ماست... انتهای هر مسیر ، پاداشی عظیم چشم انتظار پذیرایی به روح دریده شده هر یک از ماست... و گاهی بلعکس چشمانمان را روی هم میگذاریم و خود را به مسیری که آغوشی باز در قالب دوستی مهربانو دل...