شخصی دوان دوان به سمتش آمد و قبل از آن که از ارتفاع بلند ساختمان سقوط کند اورا با یک حرکت بالا کشید و هر دو از پشت روی بتن ها فرود آمدند.
پسر پشتی نفس زنان جیمین را به خود فشرد و اورا
از نرده ها فاصله داد.شقیقه ی جیمین از آن حرکت بی رحمانه به شدت تیر کشید....چشمانش را روی هم فشرد و ناله بلندی سر داد.
"د...دیوونه شدی؟داشتی چیکار میکردی هـــــان؟"
چشمانش از آن نوای آشنا تنگ شدند.
هنوز موقعیتش را به خوبی نکرده بود و نمیدانست چه در جریان است.
خواست سرش را برگرداند، که پسر پشتی اورا با یک حرکت روی بتن ها خواباند و حشیانه تنش را تکان داد
"با تو ام داشتی چه غلطی میــکــردی؟"فریاد شخص جیمین را به خود آورد.
آرام میان پلک هایش را گشود و با پدیدار شدن چهره ای که سالیان سال به انتظارش نشسته بود ناباورانه نیم خیز شد
"تـ....تمین؟"تمین با نگرانی تن پسر را در آغوش گرفت
"جیمین؟چرا اونجا رفته بودی؟چرا خم شدی؟!داشتی میوفتادی پسره ی احمق میـفهمــی؟"از حرف های تمین چیزی نمیفهمید
"راجب چی حرف میزنی؟مـ....من فقط داشتم نگاه میکر....."
اما یاد آوری خلسه ی شیرین خود در آن موقعیت خطرناک، نفس در سینه اش حبس شد."بهم دروغ نگو....اگه دیر تر میترسیدم تا الان افتاده بودی"
نمیدانست چه بگوید.
از طرفی شوک پیدا شدن دوستش، و از طرفی موقعیت خطرناک چند لحظه پیش زبانش را بند آورده بود
"مـ....من.......نمیدونم.....نمیدونم.....یهو چی شد...اما...باور کن قصدم اون چیزی که فکرشو میکنی نبود"تمین آرام سر تکان داد و پسر را محکم تر در آغوش فشرد.
میترسید اگر اورا رها کند باز آن حادثه تکرار شود....
پس بدون رها کردنش جسم نحیفش را با یک حرکت بالا کشید و از نرده های محافظ فاصله ی بیشتری گرفت.....جیمین بازوهای لاغرش را به دستان پر قدرت تمین سپرد و اجازه داد بلندش کند.
هنوز هم باورش نمیشد که خطر مرگ تا چند لحظه ی پیش از بیخ گوشش گذشت!
"تو اینجا چیکار میکنی؟اصلا....چه شکلی منو این بالا پیدا کردی""بهتره اول با یه تشکر شروع کنی"
تمین دلخور گفت و تلخندی زد"ا...اوه متاسفم...و ممنونم"
جیمین خجل زمزمه کرد و سرش را پایین انداخت.
میدید که چطور رفیق قدیمی اش از شدت ترس و اضطراب میلرزد یا به سختی سعی دارد اورا از لبه ی پرتگاه فاصله دهد.
پس تلاش کرد به نحوی سر صحبت را دوباره باز کند
"اما تو باید بهم همه چیزو بگی....این که اینجا چیکار میکنی اینکه....""من همه چیزو برات توضیح میدم....اما اول باید بریم پایین....من اصلا نمیتونم اینجارو تحمل کنم"
YOU ARE READING
Dilemma
Fanfictionانتهای هر مسیر نور امیدی در صدد شکفتن به روی خسته و رنجیده جان ماست... انتهای هر مسیر ، پاداشی عظیم چشم انتظار پذیرایی به روح دریده شده هر یک از ماست... و گاهی بلعکس چشمانمان را روی هم میگذاریم و خود را به مسیری که آغوشی باز در قالب دوستی مهربانو دل...