RUSH OF BLISS

1.2K 343 35
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جونگکوک نفس عمیقی کشید و بعد نگاهی به اطراف انداخت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جونگکوک نفس عمیقی کشید و بعد نگاهی به اطراف انداخت. هیچکس حواسش پسر گوجه نمای جلوی میز کتابدار نبود. وضعیف سفید بود!

و دوباره نگاهشو به کاغذ زرد رنگ روی میز انداخت، دستهاش میلرزیدن، داشت خواب میدید؟ اینطور بنظر نمیرسید. جونگکوک به بهترین کاری که میتونست انجام بده فکر کرد، فرار کنه و دوباره هیچوقت توی زندگیش به کتابخونه برنگرده! چون قیافش بیشباهت با گوجه های میوه فروشی نشده بود...

چیزی نیست! آروم باش. جونگکوک درحالی که زیرلب زمزمه میکرد، به خودش یادآوری کرد که الانشم تا اینجاشو اومده. اون به کتابخونه اومده بود تا محتوای نامه ی امروزش به تهیونگ رو یجوری پیدا کنه، اما هیچجوره نمیتونست کتابدارو پیدا کنه.

جونگکوک همونطور که سخت به فکر فرورفته بود، اخم کمرنگی کرد. باید هرطور شده اون نامرو الان مینوشت. اما باید سریع یجوری جمع و جورش میکرد چون همین الانشم هفته ی قبل شانس نوشتنشو بخاطر جیمین از دست داده بود.
او پرنده ی آبی کاغذیرو بیرون آورد و همینطور که به میز کتابدار تکیه داده بود در آخرین خط خالی آن شروع به نوشتن کرد. وقتی کارش تموم شد نگاهی به نوشته ی این هفتش کرد و لبخندی از خوشحالی زد.

اما چیزی نگذشته بود که با صدا زنگوله بالای در (اسمشو نمیدونستم...همونا که دیلینگ دیلینگ میکنه...) به واقعیت برگشت. لعنتی! همونطور که تو دلش آرزو میکرد کسی متوجه ی اون نشده باشه کاغذو روی لپتاپ روی میز گذاشت و سریعا اونجارو ترک کرد.

در همون حین تهیونگی که ملاقات با مدیر مدرسه خیلی خستش کرده بود، وارد کتابخونه شد. بحث چندان مهمی نبود و فقط راجع به وضعیت دانشجوهایی که میان کتابخونه بود.

سمت میزش رفت و پشتش نشست و مشغول تماشا کردن یک به یک دانشجوهایی شد که توی کتابخونه مشغول بودن، اما نتونست مدت زیادیو صرف اون کار کنه، چون یه پرنده ی آبی کاغذی تمام توجهشو جلب کرد.

لبخندی زد، چون دقیقا میدونست اون چیه. پرنده ی کاغذی رو برداشت و همونطور که دنبال عینک مطالعش میگشت، اون رو جلوی صورتش گرفت.

سلام! این اینباکس توییتر این هفته ی شماست!
دوشنبه| امروز نتونستم برای دیدن شما بیام آقا:((
سه شنبه| من دیروز شمارو بیرون دیدنم، سگتون خیلی کیوته!!, وات دِ هک؟
چهارشنبه| حدس بزنید کی اجازه گرفته موهاشو همرنگ شما کنه آقا؟ درسته، من! ؛))
پنجشنبه| اینهمه قهوه برای سلامتی شما خوب نیست آقا :(( باید بیشتر مراقب خودتون باشید.
جمعه| یادداشتتون-آه خدای من خیلی برام باارزش بود. داره گریم میگیره:((((

تهیونگ با دهان بسته، خیلی آروم خندید. و در کشوی میزشو باز کرد و کاغذرو کنار قبلی گزاشت. و چیزی که اصلا متوجهش نشد، یه جفت چشم قهوه ای بود که با کنجکاوی از بالای کتابی، بهش خیره شده بودن.

پسر بیچاره، از پشت کتابش کمی سرخ شد. چرا کتابدار روی اون انقدر تاثیر میزاشت؟

 چرا کتابدار روی اون انقدر تاثیر میزاشت؟

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
𝐓𝐖𝐄𝐄𝐓 ||Per TranslationWhere stories live. Discover now