جونگکوک داشت سر کلاس آقای چویی، دبیر ادبیاتشون، که داشت اشکال ادبیات کهنو درس میداد، چرت میزد. پلک هاش هر چند ثانیه یکبار روی هم میوفتادن و لب هاش از خوابالودگی، کمی اویزون شده بودن. وقتی زمزمه های، اطرافش شدت گرفتن، به خودش اومد و هشیارتر شد.چشمهای خرگوشیشو بازتر کرد و اطرافو نگاهی انداخت تا ببینه دلیل اینهمه همهمه چیه. وقتی بلاخره فهمید که صدا بخاطر اینه که کلاس بلاخره تموم شده، از جاش بلند شد، و کتابش از روی میز افتاد و صدای ارومیو ایجاد کرد.
آه غمگینی کشید، آثار خواب هنوز توی چشمهاش مشخص بود، ولی خم شد تا کتابشو برداره. و خودشو به دانشجوهایی برسونه که داشتن از کلاس خارج میشدن.
وقتی تونست خودشو از بین دانشجوها رد کنه، به سمت کتابخونه حرکت کرد. علاوه بر اینکه باید برای کنفرانس بعدیش آماده میشد، یکی هم بود که باید ملاقاتش میکرد.صدای قدم هاش، در فضای کتابخونه خالی پیچید و باعث شد سرگیلاسی رنگ پسر پشت میز بالا بیاد و نگاهشو به جونگکوک بدوزه.
لبخند ی بینشون رد و بدل شد، و قلب جونگکوک با دیدن لبهای مستطیلی شکل تهیونگ، سریع تر زد. با هر قدمی که بر میداشت ، خون بیشتری به گونه هاش هجوم میورد.
"سلام." تهیونگ که تردید توی حرکات جونگکوک رو دیده بود سعی کرد با شروع مکالمه، کمی از احساس معذب بودن پسرو کم کنه. اون حتی به پسر کوچکتر اشاره کرد تا نزدیک تر بایسته تا صورتشو بهتر ببینه.
"سـ- سلام." جونگکوک گفت و با قدم هایی کوتاه و آهسته به سمت جایی که تهیونگ اشاره کرده بود، حرکت کرد.
YOU ARE READING
𝐓𝐖𝐄𝐄𝐓 ||Per Translation
Fanfictionکامل شده|| completed✔ TWEET | داستان کوتاه تهکوک ❝ بوی تو مثله امورتنتیای تازه دم کرده میمونه ❞ زمزمه های بلند و عینک های مطالعه. وقتی که, جونگکوک میخواد با یه نقشه ی معمولی اما نسبتا اورجینال توجه کراششو بدست بیاره.― Highest ranking⬆: #3 in Short...