HELD BREATHS

1.1K 323 25
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جونگکوک میترسید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جونگکوک میترسید. میترسید حتی از جلوی در کتابخونه هم رد بشه. میترسید تا در یهو کنار بره و با اون مو قرمزی که به طور حتم، آخرین کسی بود که میخواست ببینتش، روبرو بشه.

یک روز و نصف و چند دقیقه ی فاصله ی بین کتابخونه تا خوابگاهش، براش زمان برده بود تا متوجه اشتباهش بشه. یه لحظه بیفکری باعث شده بود همه چیز به هم بریزه تا حتی ندونه اول باید چیو مثل قبل درست کنه.

جونگکوک دیگه شجاعت قبل رو نداشت. نمیدونست بعد از لو دادن تصادفی هویتش توی آخرین یادداشتش، چطور باید با تهیونگ روبرو بشه.

اون کاملا مطمئن بود که پسر کتابدار تا الان ازش متنفر شده و دلش نمیخواد حتی نگاهش به صورت جونگکوک بیوفته.

چرا باید خودشو به همچین بدبختی ای مینداخت؟ یکبار دیگه بیفکر بودنشو سرزنش کرد. علاوه بر نا امیدی، احساس حماقت هم داشت.

جیمین، از طرفی، کاملا دلیل احساس بدبختی جونگکوک رو میدونست. میدونست که اون فکر میکنه الان تمام شانسایی که برای بدست اوردن قلب تهیونگ داشتو از دست داده.

جونگکوک بعد از اون،حتی یادداشت دیگه ای هم نفرستاده بود. میترسید که همه چیزو خراب تر کنه. سه هفته از آخرین یادداشتش میگذشت و اون حتی دستشم به کاغذای آبی نمیخورد.

جیمین میخواست به پسر کوچیکتر کمک کنه، اما نمیدونست چطور. با توجه به اون حجم از بدبختی ای که جونگکوک تصورشو میکرد، جوک های خنده دار و سانشاین بودن کمکی بهش نمیکرد.

پس درحین یه ناهار پرسکوتشون، جیمین شروع کرد "پس یعنی دیگه چیزی نفرستادی...؟"

جونگکوک سرشو از سالاد میوش بالا اورد و لبخند غمگینی زد و گفت "آره، همینطوره"

جیمین پرسید "چرا؟" و ادامه داد "نوشتن اون یادداشتا تورو خوشحال میکرد، جئون. تو همیشه بعد از فرستادنشون خیلی شنگول میشدی، حتی تهیونگ هم خوشش میومد!"

جونگکوک آهی کشید و برای بار هزارم گفت "میدونم هیونگ. اون نامه ها خیلی برام معنی داشتن. شاید، تهیونگم (تهیونگ هم!) خوشش میومد. ولی الان اون میدونه کی اونارو میفرستاده."

جیمین نگاه غضب-ناکی به جونگکوک انداخت و گفت "خب؟ مگه اهمیتی هم داره؟ اونم دیگه تا الان توجهش بهت جلب شده."

جونگکوک سرشو تکون داد "نکته همینه هیونگ. من فکر میکنم دیگه وقتشه که- یعنی میدونی، وقتشه که دیگه راحتش بزارم. به اندازه ی کافی مزاحمش شدم."

جیمین اخمی کرد، از ناراحتی دوستش قلبش شکسته بود. "چی میشه اگه مثلا نفهمیده باشه که اون تو بودی؟ در اون صورت تو باید حداقل یه یادداشت آخری بزاری گوک. تا توضیح بدی چرا دیگه نمیتونی چیزی بنویسی."

جونگکوک سری تکون داد و همینطور میخواست برنجشو بخوره گفت "روش فکر میکنم."

-

تهیونگ آهی کشید و بیشتر توی صندلیش فرو رفت و به آخرین یادداشتی که گرفته بود فکر کرد.

همونطور که انتظار داشت، حین خوشحالیش، بطور اتفاقی هویت خودشو فاش کرده بود.

تهیونگ احمق نبود. قبل از اینکه اون بخواد از رازش پرده برداره، به چیزایی پی برده بود و میدونست کسی که نامه هارو براش میفرستاد جونگکوکه.

الان، فهمیده بود که چرا جونگکوک دیگه جلوی چشمم پیداش نمیشه.

اون با خودش فکر میکرد، در اولین فرصتی که پسرو ببینه، میتونه تمام تردید و سوتفاهماتشو رفع کنه. چون احتمالا جونگکوک بعد از این که اشتباهشو میفهمید، احساس تردید بیشتری نسبت به قبل خواهد داشت.

اما متاسفانه، بعد از اون جونگکوک پاشو هم توی کتابخونه نذاشته بود و حتی فرستادن یادداشت هارو هم تموم کرده بود.

تهیونگ دلش تنگ شده بود و امیدوار بودی روزی که پسر رو میبینه بتونه همه چیزو روشن کنه.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
𝐓𝐖𝐄𝐄𝐓 ||Per TranslationWhere stories live. Discover now